5 دیدگاه

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 115

5
(2)

 

وقتی روی صندلی شاگرد می نشینم، نفس حبس شده ام را با بازدم عمیقی بیرون میفرستم. تمام تنم هنوز میلرزد و بازویم آزرده شده است. قلبم هم!

اتابک پشت فرمان می نشیند و با خوشحالی ای که سعیی در پنهان کردنش ندارد، میگوید:
-چه سیزده به دری بشه سیزدهِ امسال!

نگاهش میکنم… او با قدرشناسی میگوید:
-همراه حورای زیبا و شیطونِ من… مرسی که دعوتمو قبول کردی… خیلی خوشحالم کردی حورا… برام خیلی ارزشمنده…

حرکت میکند و ادامه میدهد:
-دلم میخواد امروز کلی بهت خوش بگذره… هرکاری میکنم تا خوشحالت کنم و لبخند رو لبای قشنگت بیارم… امروز دوتایی میترکونیم!

دقیق نگاهش میکنم و خنده ام دست خودم نیست.
-چی انقدر خوشحالت کرده؟

از کوچه ی خلوت بیرون می آید و وقتی نگاهم میکند، جفت ابروانش را بالا می اندازد.
-قطعا همراهیِ تو!

چشم از نیم رخش نمیگیرم.
-وَ…؟
خنده اش را رها میکند و در اوج صداقت میگوید:
-گرفتن حالِ بهادر!

در سکوت نگاهش میکنم و حالش گرفته شد. چیزی مثل سوزن توی قلبم فرو میرود. فکرم از همان بهادرِ نامرد منحرف نمیشود و او با هیجان میگوید:

-دختر تو خیلی باحالی!! اصلا خیلی حال کردم با حرکتت… زدی ترکوندیش…

خنده ام وسعت میگیرد و ته گلویم میسوزد.
-ترکوندمش… یکم!

او در حال و هوای خودش است و میگوید:
-هم من سوپرایز شدم، هم بهادر… حورا عجب کاری کردی… کم مونده بود بزنه جفتمون رو شَل و پل کنه…

بازویم را با دست دیگرم میمالم و درد گرفته است! چشمهای آماده ی دریدنش از جلوی چشمانم کنار نمیرود.
-خیلی عصبانی شده بود…

اتابک بلند میخندد و دستی به پایش میکوبد.
-آره نزدیک بود سکته کنه از عصبانیت… حورا میخواست درسته قورتت بده به خاطر کاری که باهاش کردی…

با کینه میخندم.
-سرِ کارش گذاشتم…
و او ماهها سرِ کارم گذاشت!

اتابک سر بالا و پایین میکند.
-قیافه ش دیدنی بود وقتی فهمید سرِ کاره!
قیافه ی من هم دیدنی بود، وقتی فهمیدم که از اول سرِ کار بودم.

-کم مونده بود… منو بزنه…
اخم میکند و با لذت میگوید:
-غلط کرده! کافی بود دست روت بلند کنه، تا ببینه چیکارش میکنم!

مات میشوم. با مکث میپرسم:
-چیکارش میکردی؟!

وقتی نگاهم میکند، میتوانم کینه و نفرت را در چشمانش به راحتی بخوانم. و لحنش وقتی که میگوید:
-بلایی سرش میاوردم که مثل سگ پشیمون بشه!

پلک میزنم. قلبم تند میکوبد. من هم دلم میخواهد بهادر را مثل سگ… واقعا زیر مشت و لگد بگیرم و انقدر بزنم… انقدر بزنم که دیگر جرئت نکند به من بخندد… مرا مسخره کند… مرا… ببوسد!

-باید میزدیش…
صدایم انقدر ضعیف است که او با شک بپرسد:
-جدی؟!

در سکوت نگاهش میکنم. او با لذت میگوید:
-عاشق ری اکشن های بامزه و خاصِتم بلا گرفته! تو فقط اشاره میکردی… حورا فقط اشاره کن… تو فقط اشاره کن!

و آرامتر میگوید:
-فقط یه بهونه دستم بده… نمیده… بهونه دستم نمیده… تو بهونه جور کن برام…

با سردرگمی میپرسم:
-انقدر ازش متنفری؟

به روبرو نگاه میکند. دیگر هیچ خنده ای به لب ندارد. حالا نفرت و عقده است که در چشمها و صدایش موج میزند.

-باید جای من باشی تا بفهمی که حسم به این آدم چیه!
لب میزنم:
-حست بهش چیه؟!

به جای جواب به سوالم، همانطور که نگاهش به روبرو ست میپرسد:
-حست به من چیه؟

از سوال دور از انتظارش آنقدری جا میخورم که نمیتوانم جوابی بدهم. نگاهم میکند. و دوباره میپرسد:
-حست الان به من چیه که من رو به بهادر ترجیح دادی؟

سکوت میکنم و نگاهم را به سمت شیشه میکشم. درحال حاضر… با این حال عجیب و خرابی که دارم، نمیتوانم نقش بازی کنم… یا دروغ بگویم… یا اصلا درمورد حسم حرفی بزنم.

اتابک میخندد و هنوز در صدایش خوشحالی و لذت موج میزند.
-هرچی که هست، من عاشقتم دختر!

متعجب به سمتش برمیگردم. او خیره به جلو احساساتش را در این لحظه بروز میدهد.

-عاشق جسارتت… حرکاتت… حرفات… کارات… خودت حورا… شخصیت خاصی که داری… امروز خیلی بیشتر عشق منی… کیف میکنم وقتی می بینم که از پس بهادر برمیای…

به چشمهای قهوه ای اش خیره می مانم. کمی گیج میزنم و با مکث میپرسم:
-فکر میکنی میتونم از پسِ این آدم بربیام؟!

سر تکان میدهد و تاکید میکند:
-میتونی عزیزم، میتونی… من خودم پشتتم! همه جوره… تو همه جوره رو من حساب کن… مطمئن باش ضرر نمیکنی…

با تکخند متعجبی میگویم:
-خوشحال میشی اگه من برنده ی این بازی بشم؟

اخمی میکند:
-این دیگه پرسیدن داره؟

نه واقعا!
-تا چه حد؟
با کینه و لذت در چشمانم میگوید:
-تو زمین بزنش، من عاشقت میشم!

خنده ی مسخره ای روی لبم می آید.
-اونو که هستی…

-بیشتر! صدبرابر… اصلا میمیرم برات حورا… فقط این پسره ی هفت خط و نامرد رو بنشونی سرِ جاش…

حسم کاملا درست است… اتابک هم به اندازه ی من از این آدم ضربه خورده و کینه دارد! انقدری که منتظر فرصت است تا زمین خوردنش را به چشم ببیند و آرام بگیرد!

-اما تو میخواستی ازش دوری کنم… گفتی برام خطرناکه… ازم خواستی…

میان حرفم میگوید:
-اشتباه میکردم! تو باید باهاش بازی کنی… تو بلدی!

درحالیکه نمیدانم از شدت حیرت چه بگویم، دهان باز میکنم. اما او زودتر میگوید:
-جز تو هیچکس نمیتونه بهادر رو زمین بزنه!

قلبم هری میریزد. من… فقط من؟! چرا؟
-مطمئنی من؟!

بدون یک ذره تردید میگوید:
-مطمئنم عزیزم… شک نکن!

با صدای ضعیفی میپرسم:
-چرا همچین فکری میکنی؟!

لبخند پرمعنایی میزند و جوابی نمیدهد!

قلبم با شدت شروع به کوبیدن میکند. حدس میزنم… یا نمیزنم… پوزخند مسخره ای روی لبم می آید. پیامی به گوشی ام میرسد. صفحه اش را نگاه میکنم. اسم “بها” روی صفحه به من دهن کجی میکند… یا به فکرهای اتابک!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحان
ریحان
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیاد ☹️

گلی
گلی
1 سال قبل

چرا اینقد کم

ارام
ارام
1 سال قبل

سلام ببخشید رمان تموم شد؟؟؟

Sana:)
Sana:)
پاسخ به  ارام
1 سال قبل

نه بابا چی چیو تموم شد😐

ریحان
ریحان
1 سال قبل

چرا انقدر کم 😞 

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x