رمان آس کور پارت 187
_ اوف اینجا رو ببین سراب لبهایش را محکم به دندان گرفته بود تا صدای ناله هایش به بیرون از اتاق نرسد. _ حامی… نمیتونم صدامو کنترل کنم، یکم آروم باش… حامی بی توجه به لحن پر از خواهش او دستش را به کمر شلوار سراب رساند.
_ اوف اینجا رو ببین سراب لبهایش را محکم به دندان گرفته بود تا صدای ناله هایش به بیرون از اتاق نرسد. _ حامی… نمیتونم صدامو کنترل کنم، یکم آروم باش… حامی بی توجه به لحن پر از خواهش او دستش را به کمر شلوار سراب رساند.
زمزمه ی زیرلبی اش را بردیا هم شنید و با نفسی حبس شده پلک هایش را روی هم فشرد. حتی دلش نمیخواست یک ثانیه هم خودش را جای حاج آقا بگذارد. کاش قلب پیر و از کار افتاده اش این اتفاق را تاب می آورد. حاج خانم از دیدن کمر خمیده ی همسرش دلشوره
زمزمه ی زیرلبی اش را بردیا هم شنید و با نفسی حبس شده پلک هایش را روی هم فشرد. حتی دلش نمیخواست یک ثانیه هم خودش را جای حاج آقا بگذارد. کاش قلب پیر و از کار افتاده اش این اتفاق را تاب می آورد. حاج خانم از دیدن کمر خمیده ی همسرش دلشوره گرفت. حس
_ مزخرف نگو مرد حسابی، غیر ممکنه… رنگ به رو نداشت، تمام حلقش مزه ی زهرمار گرفته و به زحمت نفس میکشید اما هنوز هم میخواست زورهای آخرش را برای نپذیرفتن این اتفاق بزند. اما زور زدن هایش شبیه دست و پا زدن در اعماق اقیانوس بود. غرق شده بود و دیر یا زود
درست همان لحظه ای که حامی سراب را قفل آغوشش کرده و لبهای شیرین تر از قندش را با جان و دل مزه میکرد، بردیا با برگه ای که میان انگشتانش در حال مچاله شدن بود، با ظاهری آشفته و فکری مشغول وارد خانه شد. بدون سلام و احوال پرسی، حتی بی توجه به بحث جدی ای
اما حامی گوشش بدهکار نبود و مدام از کار اشتباه پدرش میگفت. آنقدر که سراب را کلافه و صدایش را درآورد. _ وای وای، مرد انقدر خاله زنک نوبره به خدا! پاشو برو بیرون مغزمو خوردی حامی، برو بیرون تا یه بلایی سرت نیاوردم! حامی تای ابرویی بالا داده و گوشه ی لبش طرح
سراب که متوجه نگاه خیره ی یاشا شده بود، معذب تکانی خورده و زیر گوش حامی پچ زد: _ کمرم درد میکنه، میشه بریم اتاق یکم دراز بکشم؟ حس میکرد همه او را مقصر این ماجرا میدانند. میخواست هر چه زودتر از مقابل چشمانشان محو شود. کاش راغب پدرش نبود. خواه ناخواه تمام
_ حالا میخواین چیکار کنین؟ رسا با استرس پرسیده بود و یاشا دست میان موهایش برد. کمی کشیدشان و به مغزش فشار آورد اما هویت اسم و رسم واقعی راغب یادش نیامد. _ فهمیدم کیه ولی اسمش یادم نمیاد. تو میتونی به کسایی که سر اون پرونده دستگیر شدن دسترسی داشته باشی؟ ممکنه یکی از اونا
هیچ کدام فکرش را هم نمیکردند بابت آن روز تاوانی به این بزرگی بدهند. حاج آقا رو به نگاه پر سوال سراب و حامی نیشخندی زد. _ من و مادرت اون موقع پلیس بودیم. نمیدونم کار خدا بود، قسمت بود… پرونده ی یاشا افتاد زیر دست ما. تغییر چهره داده بود، حتی اسمشم عوض
یاشا هم مرد بود، مانند حاج آقا و شاید تنها کسی که احساس او را در مورد گذشته درک میکرد. به روی خودش نمی آورد اما هر بار که آن دو را کنار هم میدید، حسی شبیه مرگ قلبش را احاطه میکرد. شک نداشت که حاج آقا هم نسبت به او همچین حسی دارد اما هر دو در ظاهر
چهره ی همه در هم رفته بود. همه مانند سراب بودند، چیزی از ماجرا سر در نمی آورد. همه جز یاشا… خشکش زده بود و گذشته ی دورشان مانند فیلم جلوی چشمانش پخش میشد. در جوانی مشابه این ماجرا را شنیده بود و حالا قطعات پازل داشتند کنار هم جفت و جور میشدند. سراب بدون
خودشان را با عجله به خانه ی بردیا رساندند. سراب و حامی هم بعد از مطب دکتر کمی در خیابان چرخیده و بازگشتشان به خانه همزمان با آنها شد. سراب پاپوش های کوچکی که هر دویشان به زحمت اندازه ی یک کف دست میشدند، در دست گرفته و با ذوق نگاهشان میکرد. _ ووی خدا، پاهاش
_ هیچ میدونین چه تهمت بزرگی دارین به من میزنین؟ ساده از این تهمت نمیگذرم جناب سرهنگ! حاج آقا کلافه دستی به محاسنش کشیده و چند ثانیه در سکوت خیره ی چهره ی اخم آلود زن شد. آنقدری گیج و سرگردان بود که نتواند واقعیت را از چشمانش بخواند. تشخیص خوب و بد بودن آدمها
با نگاهی به لیست بلند بالای آدرس ها، شقیقه اش را مالید. _ چه شک احمقانه ای بود افتاد به جونم؟ پلاک ساختمان مقابلش را با پلاک موجود در برگه چک کرد و از درست بودن آدرس که مطمئن شد، «بسم الله» گویان سمت ساختمان رفت. برگه را داخل جیبش سر داد و دست
نگاه خیس سراب ناباور شد. چه در دل مردش میگذشت و او بی خبر بود. سرش را تند و تند به چپ و راست تکان داد و دست روی گونه ی حامی گذاشت. _ نه… نه… هیچی تقصیر تو نبود حامی… حامی نفسی گرفته و دلیل رفتارهای مریض گونه ی این اواخر را برایش گفت.