از نوشته های استاد عباس(ف.عباس زاده)
«روزی ک با کهیر آشنا شدم»
هر چی از خوبی و کمالات این کهیر بگم کم گفتم ، لامصب انگار پیامبره شایدم فرشته عذابه…؟کلا من مجنونش شده بودم با این کاراش ، آدمو زخمی میکرد با هر کاری ک میکرد. یه روز مث همیشه اومد تو کلاس ، وقتی نشست چون پنجره باز بود یه نوری میخورد تو صورتش ، یه لبخندی رو لبش بود که گفتم عباس حتما میخواد یه چیزی بگه ک در مورد خودشه، تو فقط سعی کن خودتو کنترل کنی.شروع کرد: خب بچه ها ، باید یه چیزی رو بهتون بگم راستش وقتی ک من دارم زنگ کلاس میام سمت کلاستون لطفا تو راه پله و دم در نباشین.یهو اوردوز کردم، وات؟ اصلا معلومه داری چی میگی؟ کی میاد واسه توعه قزمیت تو راهرو وایسه؟ مگ تو برد پیتی یا نکنه دیکاپریویی چیزی هستی ناقلا؟ بعدش ادامه داد: در ضمن وقتی من زنگ کلاس خورده و تو دفترم لطفا نیاین دنبالم ، چون اگه بیاین یهو دیدین ک آمبولانس اومد چون کهیر میزنم. یه لحظه، الان چی شد؟ هن؟ اگ بیایم دنبالت کهیر میزنی؟ خدایی میزنی؟ اگ اینجوریه ک دم دفتر مدرسه چادر میزنم و اتراق میکنم، معلومه داری چی میگی؟ دمت گرم حداقل یه چیزی بدرد بخور گفتی ک بتونیم از لطفت خلاص شیم. بعدش گفت ک: پس نبینم این کارها رو کنید چون عواقب بدی داره و یهو یه خنده شیطانی زد ک میشد موج خباثت رو توش احساس کرد. چرا دروغ بگم ، چندبار خواستم برم دم دفتر دنبالش ک بچه ها نزاشتن . خب میخوام صحت کلامش رو بفهمم، خب کدوم عنچوچه ای کهیر میزنه اینجوری؟؟؟ تا آخر کلاس دهن ک خوبه کل فونداسیون وجودمونو سرویس کرد مخصوصا اینکه ک چهار ساعت باهاش داشتیم، حاضرم با رکابی و شلوارک بابام برم دم مدرسه پسرونه براشون عربی برقصم اما چهار ساعت ریاضی پشت سر هم نداشته باشیم. آهههههه، ای روزگار ، میخواهی چ بر سر ما بیاوری، معلم بودن کهیر کافی نبود حالا افاده و کلاس گذاشتنش هم اضافه شد؟ خدایا مارو چی دیدی؟ بخدا ماها یه مشت خسته و بی حالیم، یه مشت سست عنصر ک ما ته تان ندارن از بس رو صندلی های کلاس نشستن.
خدا فقط یه صبری به ما بده و یه عقلی به این کهیر ، خدایا امیدوارم سریع شفا بدیش تا زیاد از بیماری ک داره رنج نبره. به حق ۱۴ معصوم حاضرم روز ۳۲ ام همین ماه بشینم ریاضی بخونم 😂😜.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادامه اش؟
پارت چهار
این رمانه؟؟!!!😮😮
نه رمان نیس خاطره نویسیه
عالیییی بوددددد
۳۲ ام؟؟😂😂😂😂
دمت گرم فاطمهههه
😂😂😂اره
از نویسنده باس تشکر کنی 😂😂
وای نویسنده اینو بدون تو تنها نیستی ماهم یه دبیر ریاضی عین این داشتیم و مثل تو ۴ساعت باهاش کلاش داشتیم اونم روزهای چهارشنبه
👍
جمله آخرش خیلی خوب بود
این چرت و پرت ها چیه سر هم بندی کردی دادی به خورد این بچه های ۱۵ /۱۶ ساله…از روی معلمت که شغل انبیاست خجالت نکشیدی…جدن واقعن وگرنه والا به خدا….به جای این خزعبلات و حرفای صدمن یه غاز برو درس بخون تا شیر مادر و نان پدرت حروم نشه…حقیقت