خلاصه رمان :
نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم را به بهاری سبز و شکوفایی مهمان کرد …. هرچقدر می خواهی آدم باش …فرقی نمی کند در بهشت باشی یا رانده شده ای به زمین .. من به هوایت حوا می مانم … خودت بگو ! حوا را چه به مجنون شدن ! چه گناه از من باشد چه تو ، محکومیم به تنها قانون بی قانون دنیا جاذبه ی عشق…