– چه مرگتونه عین پیرزنا جمع شدین دور هم … زر زر می کنید ؟ … حرفی دارید با صدای بلند بگید !
کلمات سنگین و تاثیر گذار ادا شدند … و پس از آن برای لحظاتی سکوت در جمع بر قرار شد . عماد نگاهش را میان صورت ها چرخاند … .
– شما قسم خوردین که همیشه و هر جایی از من محافظت کنید ! … قسم خوردین منافع منو به تن پروری خودتون ترجیح بدین …
صدایی از بین آن آدم ها زمزمه کرد :
– هیچوقت غیر از این نبوده !
– پس سرتون به کدوم آخوری بند بود وقتی شهاب تا رگ گردنم به من نزدیک شد ؟
صدایش بی اختیار بالا رفت … . پاسخ با تاخیر به گوشش رسید :
– ما می خواستیم اون شهاب آشغال کله رو لاشی کنیم … شما نذاشتین !
عماد پوزخندی زد … از حرف حالی کردن به این جماعت خسته بود ! جام مارگاریتا را برداشت و نوشیدنی سرد را مزه مزه کرد .
– حاجی آخه ما چکاره ایم که باید مجازات بشیم ؟! … پر ما رو وا می کنید و اون وقت لی لی به لالای شهاب می ذارید …
نگاه عماد به سرعت به طرف صدا برگشت … حسین گفته بود ! لیسی به لب های نمکی اش زد و جام نوشیدنی را میان انگشتانش چرخاند :
– لی لی به لا لا گذاشتن دوست داری حسین ؟
از روی صندلی برخاست و به طرف حسین رفت … درست سینه به سینه اش ایستاد، با تحقیری آشکار ادامه داد :
– می خوای لی لی به لا لای تو هم بذارم ؟! هووم ؟!
🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
#سال_بد ❄️
#پارت_578
پیشانی حسین سرخ شده بود … صدای خنده ای تمسخر آلود از پشت سرش شنید :
– حاجی بی خیال !
چشم های عماد با کینه توزی باریک شد و چنان نگاه کرد به حسین … انگار حرف های خیلی بدتری برای اینکه حواله اش کند، داشت . اما کوتاه آمد و یک قدم عقب نشینی کرد .
– اصلاً چطوره از خودِ تو شروع کنیم ؟! …
باز یک قدم دیگر پس رفت …و بعد کاملاً چرخید و به طرف صندلی اش برگشت . خم شد و از درون ساکِ کنار پایش، دو دسته اسکناس برداشت و به طرف حسین گرفت :
– بیا ببینم موندنی هستی یا چی !
حسین با تردید یک قدم به جلو برداشت . این بازیِ روانی مورد علاقه ی عماد بود !
اگر آن اسکناس ها را با دست خود به کسی می داد، یعنی او ماندنی بود . اما اگر روی زمین می انداخت …
حسین یک قدم دیگر به جلو برداشت … و هنوز اسکناس ها در دست عماد بود . حسین قدم بعدی و بعدی را با اطمینان بیشتری برداشت … و درست وقتی به عماد رسیده بود، وقتی دست دراز کرده بود تا اسکناس ها را از دست او بگیرد … عماد پول ها را روی زمین رها کرد … .
– نفر بعدی !
حسین وا رفته و مات … خود را عقب کشید . عماد برای نفر دوم چندان بازی را کش نداد … همان قدم اول دسته های اسکناس را روی زمین رها کرد . باز گفت :
– بعدی !
و این بار نگاه بی حوصله و عبوسش به سمت ساسان کشیده شد .
🔤🔤🔤
#سال_بد ❄️
#پارت_579
ساسان نفس عمیقی کشید و تمام جراتش را جمع کرد … و قدم به جلو گذاشت . هنوز از اثر گلوله ای که به پایش شلیک شده بود، لنگ می زد . هر لحظه منتظر بود عماد اسکناس ها را روی زمین بیاندازد … اما بلاخره به او رسید و پول ها را از دستش گرفت .
– تو بچه ی خوبی هستی ! تو بمون !
خنده ای آسوده در صورت ساسان پخش شد … پشت دست عماد را بوسید و دسته های اسکناس را از او گرفت .
– نوکرم به مولا !
و خود را عقب کشید . عماد صدایش را بالا برد :
– بعدی بیاد !
صدای باز شدن در آمد … و بعد مجتبی وارد شد . با قدم هایی تند و پر عجله از پل چوبی روی استخر عبور کرد . نگاه کنجکاوش بین دیگران چرخی خورد … نمی توانست سر در بیاورد که چرا همه آنجا جمع شده اند !
ساسان به سمت او چرخید و نگاهی سبکبال به سر تا پایش انداخت .
– مشتبا ! هیچوقت فکر نمی کردم از دیدن تو خوشحال بشم !
لبخند طعنه آمیزی به لب داشت . مجتبی پرسید :
– چه خبره اینجا ؟
ساسان فرصت نکرد چیزی بگوید … صدای عماد بلند شد :
– مجتبی ؟
مجتبی پاسخ او را با سرعت داد :
– بله آقا ؟ سلام عرض شد !
دستی میان موهای وزش کشید و بعد از میان جمعیت عبور کرد و به صندلی عماد نزدیک شد . با اشاره ی کوتاهی پرسید :
– اجازه هست ؟
عماد سری جنباند .
#سال_بد ❄️
#پارت_580
مجتبی فاصله ی باقیمانده را طی کرد و کاملاً نزدیک عماد ایستاد . سپس سر خم کرد و کنار گوش او چیزی گفت .
ابرو های عماد بهم نزدیک شد و اخمی عمیق روی پیشانی اش نشست … با این حال وقتی شروع کرد به حرف زدن، انگار اخلاقش بهتر از لحظاتی قبل بود .
– چند دقیقه ای معطلش کن تا آماده بشم . از درِ دیگه بیارش داخل !
مجتبی عقب کشید و عماد از روی صندلی برخاست . نگاهش بین دیگران چرخید :
– منتظر بمونید تا برگردم !
دستش را بلند کرد و انگشت اشاره اش را تکان داد :
– شاید هم برگشتم اخلاقم بهتر بود … عفو عمومی خوردین !
شانه ای بالا انداخت و چرخید … پشت درهای فرانسوی پنهان شد .
***
نفس های عمیق می کشید … مداوم و کشدار . می خواست خودش را آرام کند … با این حال انگار دریایی آب شور در قلبش موج می زد !
داخل سالن هیچ کسی نبود … از جایی خارج از آن، صدای حرف و گفتگو می آمد .
دسته گل زنبق بنفش را بیشتر به سینه اش فشرد و عقب عقب رفت . نگاهش دور و بر سالنِ بزرگ چرخی خورد . همه چیز زیادی مجلل و چشمگیر بود … او عادت به اینهمه زرق و برق نداشت . حس خفگی می کرد ! می ترسید به چیزی دست بزند و خسارت بار بیاورد !
باز یک قدم دیگر به عقب برداشت … که کمرش به میز مرمری خورد … به سرعت به پشت سر چرخید !
گلدانِ بزرگ و پایه داری از کریستال تراشیده شده … روی میز لرزید و تلو تلو خورد . آیدا با دستپاچگی دسته ی طلایی رنگ آن را گرفت تا روی زمین نیفتد و در هم نشکند !
بعد نفس راحتی کشید … و آن وقت نگاهش روی گلدان باریک شد .
دسته ها و پایه ی گلدان از جنس طلا بودند ؟ …
#سال_بد ❄️
#پارت_581
انگشتانش روی آن جسمِ مطلّا به حرکت در آمد و نگاهش ریز شد … . طپش نا خوشایندی در قلبش احساس می کرد . نوعی نیش حسادت … یا حسرت ! برای اینکه زندگی اش با شهاب را می ساخت به دو دسته ی این گلدان احتیاج داشت ؟ … یا یکی از آن ها هم کافی بود ؟ … زندگی آن ها … عشقشان به خاطر پول تقریباً با خاک یکسان شده بود … و حالا اینجا چنین چیزهایی می دید ! … اگر دقت می کرد حتماً چیزهای دیگری هم می توانست پیدا کند !
لب هایش را روی هم فشرد و دستش را با سرعت از روی گلدان کنار کشید . آن دسته های طلایی رنگ و پر پیچ و خم به ناگاه گداخته شده و انگشتانش را می سوزاند !
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خود مسلط شود .
سر و صداهای خارج از سالن شدت گرفته بود و داشت کم کم او را به دلهره می انداخت . هیچ صدای زنانه ای نبود … هیچ، به غیر از صدای یک مشت مرد بی ملاحظه ! فکر کرد با حضورش در آن لانه ی زنبور خود را در موضع خطر قرار داده است !
هنوز هم از کاری که کرده بود، کاملاً مطمئن نبود . رو در رویی با عماد شاهید و صحبت با او، حتی اگر به قصد صلح و آشتی هم بود … اما خالی از مخاطره نمی شد .
بزاق دهانش را قورت داد و دسته گل زنبق را میان انگشتانش جا به جا کرد . نگاهش بی اختیار به سمتِ صدا کشیده شد … و سپس قدم هایش … .
آرام و محتاط قدم برداشت . انتهای سالن بزرگ، دری بود … و در پس آن در سرسرایی نیم دایره که کفپوس مشکی و طلایی داشت و از شیشه های مربعی شکلِ در ورودی اش نور روز به داخل می تابید .
آیدا نفسش را در سینه حبس کرد … با کمری خم شده به طرف در رفت و با احتیاط به آن سوی شیشه ها نگاهی انداخت .
جمعیتی از مردان که چهره هایشان را نمی توانست درست و حسابی ببیند … مشغول بحث بودند . عصبی و کلافه به نظر می رسیدند .
ضربان قلب آیدا بالا رفت . در دل به خود لعنتی فرستاد . این چه فکرِ دیوانه واری بود که بیاید و با عماد شاهید صحبت کند ؟ …
و همان وقت لمسِ نوک انگشتانی را به روی شانه اش احساس کرد … .
#سال_بد ❄️
#پارت_582
با وحشت از جا پرید و جیغی که در گلویش خفه کرد … به عقب برگشت و با عماد رو در رو شد .
اولین چیزی که از او دید، فرو رفتگیِ کوچک و مثلثی شکل انتهای گردنش بود … بعد باز یک قدم به عقب پرید .
– سلام !
حالا به چشم هایش نگاه می کرد . چشم های عماد تیره و عمیق و ناخوانا بود .
– اینجا چیکار می کردی ؟
آیدا باز یک قدم به عقب برداشت و با نفس عمیقی … تلاش کرد ضربان دیوانه وار قلبش را مهار کند .
– دنبالت می گشتم … بعد از این طرف صدا شنیدم …
بزاق دهانش را قورت داد و کف دستش را روی پارچه ی مانتواش کشید .
– نمی دونستم مهمان داری . واگرنه مزاحمت نمی شدم !
عماد پاسخ داد :
– مهمون ندارم ! چه مهمونی ؟!
به نظر می رسید صداهای آن سوی در را به کل نمی شنید . نگاهش چیزی در چهره ی آیدا جستجو می کرد … دقیق و بی ملاحظه .
– حالا خودت برای چی اومدی ؟
آیدا سعی کرد آرام باشد :
– حرف بزنیم ! … دوستانه !
عماد تکرار کرد :
– دوستانه !
و نگاهش لحظه ای روی دسته گل زنبق ثابت ماند .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 43
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی حرف دوستانه آیدا با عماد شاهید چی میتونه باشه😏ممنون فاطمه جان دستت طلا گلم .لطفا لطفا فاصله پارت گذاری رو کمتر کن
سلام همگی خسته نباشید ، کاش پارت ها رو طولانی تر میزاشتین یا تعداد بیشتر