رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 12

 

 

 

از زبان تیدا :

 

 

صبح که چشمامو باز کردم سنگینی چیزی رو روی شکمم حس کردم .

دیدم بهراد سرشو گذاشته رو شکمم و خوابش برده

فکر کنم کل شبو بالا سرم بوده

خب به درک ..

این نوش دارو بعد مرگ سهرابه

تکون خفیفی خوردم که بهراد با هول از جاش پرید :

 

 

– حالت خوبه ؟

 

 

اگه از روم بلند شی بهترم میشم .

 

 

بی هوا بغلم کرد ..

انقد محکم که حس کردم استخوان هام دارن خرد میشن .

لاله ی گوشمو زبون زد :

 

خیلی ترسیدم تیدا ‌

ترسیدم اتفاقی برات بیفته

 

 

– واقعا ؟ اگه مهم بودم برات عین سگ نمیزدی منو جناب بهراد سلطانی

 

 

سرمو تو سینه ی پهن و مردونش فرو برد .

بوسه ای رو سرم کاشت :

 

اشتباه کردم تیدا

ببین ، من ..

بهراد سلطانی …

تاحالا پیش احد و ناسی سر خم نکردم حتی جلو بابام

ولی الان

از تو

پیشی کوچولوی خودم

ازت عذرخواهی میکنم …

ببخشید .

 

 

 

چیزی بهش نگفتم .

ولی این آدم ، میتونست کسی رو دوست داشته باشه ؟

ای تکبر و غرور

مانع هرچیزی میشد .

ولی من که دیگه چیزی واسه از دستت دادن ندارم .

 

میدانی جانم

 

من دیگر به ته خط رسیده ام

 

بگذار هرچه میخواهند ، بگویند

 

هرچه میخواهد اتفاق بیفتد

 

هیچ باکی نیست

 

آب که از سر گذشت ، چه یک وجب

چه صد وجب .

 

 

صدای بهراد توجهمو جلب کرد :

 

 

تیدا ، بلند شو بریم بیرون

 

– حوصله ندارم .

 

 

رفت و در کمدمو باز کرد

یه مانتو زرد و شلوار سفید دم پا

گشاد انداخت رو تخت :

 

اگه خودت به زبون خوش نپوشی خودم تنت میکنم

 

 

– خیلی …

 

اوه اوه … بی ادبی نداشتیما

 

 

– برو بیرون بپوشم لباسا رو

 

 

با بی حوصلگی لباس هامو پوشیدم

و بعد از برداشتن چادرم از اتاق رفتم بیرون . بهراد هم آماده شده بود و کنار ماشین منتظر بود .

بی حرف سوار شدم

اونم چیزی نمی‌گفت ، انگار تو این سکوت حرفایی بینمون زده میشد که نمیشد به زبون آوردشون

از سکوت اون ندامت میبارید و از نگاه من دلخوری .

اما مگه دلخوری من واسه کسی ارزش داشت ؟

همیشه تو رویاهام یه دختر قدرتمند بودم . دختری که هیچ مردی نمیتونست عذابش بده .

تو دنیای رویاهام ملکه ی بازی من بودم ، فقط من …

به خودم قول دادم حتی اگه یه روز به عمرم باقی مونده باشه ، قدرتمند بشم . تو این دنیا فقط پول مهمه

و تو بازی قدرت ، کسی زنده میمونه که قدرت بیشتری داره .

آدم های ضعیف هیچ آینده و حق انتخابی ندارن

تنها سرنوشتشون اینه که به دست قوی تر ها سلاخی بشن .

 

 

 

– رسیدیم تیدا

 

 

الان منو آوردی ارگ کریم خان زند ؟

 

 

– چیز عجیبیه ؟ پیاده شو دیگه

 

 

پیاده شدم

ریه هام انگار به این هوا احتیاج داشتن . یه کم باهم قدم زدیم

بهراد رفت تو کافه ی نزدیک ارگ

منم پشت سرش وارد شدم

جو آرومی بود و آهنگ پخش میشد :

 

 

 

یه دل میگه برم برم

 

یه دلم میگه نرم نرم

 

طاقت نداره دلم دلم

 

بی تو چه کنم

 

پیش عشق ای زیبا زیبا

 

خیلی کوچیکه دنیا دنیا

 

با یاد توام هرجا هرجا

 

ترکت نکنم

 

سلطان قلبم تو هستی تو هستی

 

دروازه های دلم را شکستی

 

 

پیمان یاری به قلبم تو بستی

 

با من پیوستی

 

 

با آهنگ زمزمه میکردم .‌ غرق لذت و آرامشی وصف ناپذیر بودم که دست های داغی رو دستام نشست

بهراد بود ..

منتظر نگاهش کردم تا حرفشو بزنه

نویسنده : ترنج

4.4/5 - (17 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahrajon
Zahrajon
1 سال قبل

سلام ببخشید امروز پارت نداریم

Nazanin
نازی
1 سال قبل

سلام رمان تون خیلی خوبه اگه میشه طولانی تر کنید پارت ها رو ممنون♥️🥰

R
R
1 سال قبل

میشه لطفایکم طولانی تر کنید پارتا رو؟ خیلی کمن…
آدم تا میخاد از خوندن لذت ببره ک تموم میشع…

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x