رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 5

 

دیروز با تموم نحس بودنش تموم شد

و حالا من ، جلوی آیینه آرایشگاه

عروسی بودم که نه داماد عاشقی چشم به راهم بود ، نه پدری دل نگرون که نگران آیندم باشه و نه مادری دل آشوب که یه چشمش اشک و یه چشمش خون باشه .

و این دختر زیبای جلوی آیینه بی پناه ترین بی پناه و شوم بخت ترین عروس دنیا بود .

دل خودمم از سردی چشمام کباب شد .

با صدای آرایشگر رومو برگردوندم :

 

 

خیلی زیبایی دخترم ، اصلا نیازی به آرایش نداشتی ، منتهی مجبور شدیم تو کار خدا دست ببریم .

داماد شب زندت نمیزاره

 

 

لبخندی به اجبار زدم .

راست میگن جز خدا ، کسی خبر از دل دیگری نداره

رفتم بیرون از آرایشگاه

از حق نگذریم بهراد هم خیلی جذاب بود . توی اون کت و شلوار چسبون سورمه ای و پیراهن سفید و کراوات قرمز . میتونست دل هر دختری رو ببره .‌ بجز من ، منی که …

بهراد خیلی سرد نگاهم کرد و گفت :

 

 

سوار شو

 

 

همین . من عروسی نبودم که پا به حجله ی عشق گذاشته باشم

سوار ماشین شدم که راه افتاد .

یه لحظه از تو آیینه نگام کرد :

 

 

چرا شنلتو بر نمیداری ؟

 

 

– شیشه ها دودیه ، ولی از جلو دید دارع ، یکی میبینه .

 

 

پوزخند رو‌ لبش از چشمام پنهان نموند .

در خانه اگر کس است

یک حرف بس است

کسی که نخواد چیزی رو با دلیل و مدرک قبول کنه و با جهالت ردش کنه ، ارزش این همه توضیح دادن رو‌ نداره .

تا رسیدن به تالار چشمامو بستم و خیره به آینده ی نا معلومی شدم که انتظارم رو‌ میکشید .

من که کسی رو نداشتم و به درخواست خودم ، پدرم هم حق ورود به مراسمم رو نداشت .

ولی پدر بهراد عروسی مفصلی گرفته بود و تا هفت پشتشونو دعوت کرده بود .

وقتی رسیدیم ، دیدم بابا جلوی تالار وایساده .

چنان به سمت بهراد برگشتم که حس کردم مهره های گردنم شکست .

قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت :

 

 

ببین میدونم چی میخوای بگی

کلی التماس کرد ، روم نشد بگم نه

بهر حال اون پدرته تیدا

 

 

– اون پدرم نیس بهراد

اون یه فروشندس و من هم یه عروسکی عم که به قیمت یک میلیارد به تو فروخته شدم ، چه دلیلی داره فروشندم بیاد تو عروسیم ؟

بر خلاف تصورم بهراد سکوت کرد و از ماشین پیاده شد

منم درو باز کردم و از ماشین رفتم بیرون‌ . با غرور قدم بر میداشتم

تنها کسی که میدونست قراره چه بلایی سرم بیاد ، فقط و فقط خودم بودم‌ . بابا اومد جلو و بازوم رو تو دستش گرفت که محکم پسش زدم و توی حرکت کاملا غریضی بازوی بهراد و گرفتم که با تعجب نگام کرد ولی چیزی نگفت .

بیتوجه به صدا زدن های بابا قدم برمیداشتم .

دختر های فامیل بهراد همچین نگام میکردن انگار ارث باباشونو خورده بودم . به ولای علی اگه اینا میدونستن من قراره با چه سگی زندگی کنم در میرفتن .

یه دختره اومد سمتم که بهراد معرفیش کرد :

 

 

عسل ، دختر داییم .

 

 

دختره پشت چشمی نازک کرد و گفت :

 

ایشششششش بهراد ، فک میکردم خوش سلیقه تر باشی .

ولی تیدا جون آفرین ، معلومه خ.ب مخ زنی هستی

 

 

به خدا تیدا نبودم اگه بزارم اینم بزنه تو سرم :

 

 

اِ وا عسل جون این که نگرانی نداره

بهراد رفیق زیاد داره ، ایشالا که بتونی یکیشو زمین بزنی

بین خودمون بمونه ولی دسته گلمو یواش پرت میکنم که بتونی بگیریش بلکه بختت باز شه

 

 

دختره باز خواست چیزی بگه که بهراد دستمو کشید و زیر گوشم گفت :

 

 

فکر نمیکردم زبونت با این حد دراز باشه

 

 

 

جوابشو ندادم و بعد از شیش ساعت احوال پرسی نشستیم سر سفره عقد

چقدر دلم میخواست مادرم اینجا باشه ، شاید اگه زنده بود من اینهمه شکنجه نمیشدم

قطره اشکی از چشمم چکید که از چشم بهراد دور نموند :

 

 

 

چته ؟

 

 

– هیچی

 

 

خیلی نامحسوس دستمو تو دستش پیچوند که دلم ضعف رفت :

 

 

میگم چه مرگته ؟

 

 

– هیچی دلم میخواست مادرم زنده بود و الان کنارم بود .

 

 

صدا عاقد بلند شد :

 

 

عروس خانوم برای بار سوم میپرسم

آیا بنده وکیلم شما را به عقد جناب بهراد سلطانی در بیاورم ؟

 

 

به چشمای منتظر بابا نگاه کردم

هه ، فکر کرده حالا ازش اجازه میگیرم :

 

 

بله

نویسنده : ترنج

 

4.8/5 - (14 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنِه
آنه
1 سال قبل

خوب دختر داییشو کنف کرد😂😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x