رمان آبشار طلایی پارت 47 - رمان دونی

 

 

 

 

-ازتون پرسیدم که این فرید…

 

 

-دوست جدیدشونه تو پارک با هم آشنا شدن.

 

 

با صدای دنیز سر چرخاند و سیلی از سوال هایی که در سرش بود با جمله‌ی بعدی دنیز محو شدند.

 

 

-اونم پنج سالشه. نگران نباشید بچه‌ی خیلی خوب و باادبیه.

 

 

فقط پنج سالش بود؟

خب این تا حدودی خیلی هم بد نبود اما نتوانست نپرسد.

 

 

-تا حالا چندبار بچه هارو دیده؟!

 

 

دنیز دیگر آشکارا لبخند می‌زد و این بار با آرامش بیشتری گفت:

 

-فقط دوباری که با شیلاجون بچه هارو بردیم پارک با هم رو به رو شدن.

 

 

دوبار؟

خب این واقعاً بهتر بود!

 

 

نیاز نبود که برای پاک کردن تصویر آن پسربچه از ذهن فرشته هایش خیلی تلاش کند.

 

 

شهراد رو به نگاه کنجکاو مایا و ماهین که سرهای کوچکشان را بین او و دنیز می‌چرخاندند، چشمک زد و سریعاً پروژه‌ی از بین بردن تصویر آن پسرک گستاخ را استارت زد.

 

 

-جوجه های من خوراکی چی می‌خوان با کارتونشون بخورن؟

 

 

چشمان دخترها گرد و فریاد شادی شان بلند شد.

 

 

 

 

 

#پارت۲٠۵

#آبشارطلایی

 

 

 

تغذیه‌ی مخصوص داشتند. اما می‌دانستند این سوال پرسیدن به معنای آن است که می‌توانند با خیالی راحت درخواست خوراکی های مورد علاقه‌شان را داشته باشند.

 

 

و شهراد همانطور که کاملاً پدرانه جای دخترانش را مقابل تلویزیون مرتب می‌کرد، سعی داشت خوراکی هایی که ضرر کمتری برایشان دارند را با هیجانی ساختگی به آن ها پیشنهاد دهد و چیزی نگذشت که دخترها با تغذیه های نه چندان مضرشان مقابل تلویزیون آرام گرفتند و اسم فرید هم از زبان هایشان و هم فکرشان بیرون رفت.

 

 

دنیز تمام مدت با لبخند نگاهشان می‌کرد و هر لحظه که کنار شهراد می‌گذراند، بی‌آنکه دست خودش باشد شدت احساساتش به این مرد افزایش می‌یافت.

 

 

شهراد بعد از آنکه آخرین درخواست دخترها که پاستیل های نرم و خوشمزه بودند را مقابلشان گذاشت، بالاخره توانست سرجایش بنشیند و آن موقع بود که نگاه سراسر حس دنیز را شکار کرد.

 

 

لب هایش به نیشخندی مزین شد و همانطور که با نگاهی مثلاً گرم به دنیز خیره شده بود، از حسِ خوشِ شکاری که به تله انداخته بود حالش کوک شد.

 

 

حسی که در چشمان دختر بود، نشانش می‌داد که راه درستی رفته و این آهوی حیله گر و دروغگو نیز مثل خیلی از زن های دیگر قلبش را به او باخته بود!

 

 

معمولاً نسبت به این طور احساسات بی‌اهمیت بود اما این چشم زیبای لعنتی بر روی بزرگترین خط قرمزش پا گذاشته بود، پس هر جور شده باید تاوان می‌داد!

 

 

#پارت۲٠۶

#آبشارطلایی

 

 

 

او را به خودشان نزدیک کرده بود چون باید دشمنش را نزدیک به خودش نگه می‌داشت!

 

 

در سفری که رفت به شیلا و پری سپرده بود که چشم از روی دخترک برندارند. چراکه دوباره با اعتمادی احمقانه به این دختر همچین ریسکی که او با بچه هایش تنها بماند را نمی‌پذیرفت!

 

و از طرفی دیگر حتماً باید می‌رفت تا مطمئن شود دنیز عامری ماسک دیگری بر صورت دارد یا نه!

 

 

البته نه شیلا و نه پری از غلط های اضافه این دختر با خبر نبودند اما به آن ها گفته بود حواسشان همه جوره به پرستار جدید بچه ها باشد چون می‌خواهد بداند که فرد مناسبی برای ادامه‌ی راهش است یا نه!

 

 

این جمله آنقدر آن دو نفر به خصوص خواهر مهربانش را خوشحال کرده بود که عذاب وجدان گرفت اما نمی‌خواست با گفتن حقیقت به دیگران ریسک اینکه دنیز بویی ببرد را انجام دهد و از طرفی فقط گفتن همچین چیزی باعث میشد که آن دو تمام حواسشان را جمع دنیز کنند و فرصت غلط های اضافه‌ای که ممکن بود انجام دهد را از او بگیرند!

 

 

با صدای تلفنش و پیام حسام که می‌گفت از همین لحظه شروع کرده، با رضایت سر تکان داد.

 

 

تصمیمش را گرفته بود! آن دختربچه دریا گناهی نداشت و اینطور که بوش می‌آمد دنیز واقعاً از کارهایش پشیمان شده بود برای همین خواهرش را نجات می‌داد!

 

 

اما آن مردک عطا و این آهوی حیله گر قرار بود خیلی سنگین‌تر از آنی که حتی فکرش را می‌کنند تاوان پس دهند.

 

 

دنیز بی‌خبر از جهنمی که قرار بود تجربه کند، سرخ شده از نگاه پرحرارت شهراد ماجد چشم گرفت و شهراد خیره به چشمان دخترک زیر لب زمزمه کرد:

 

 

-گنده‌تر از توهاش جرات نمی‌کنن بخوان به بچه های من چپ نگاه کنن و تو خانوم کوچولو، تاوان غلطی که کردی رو پس میدی و اینکه وسط راه پشیمون شده باشی اصلاً و ابداً قرار نیست نگه دارت باشه!

 

 

_♡_

 

 

 

 

 

#پارت۲٠۷

#آبشارطلایی

 

 

 

دستکش و ماسکش را درآورد و روپوش سفیدش را هم آویزان کرد.

 

 

دو هفته از اینکه عطا را به حسام سپرده بود گذشته و کمی پیش که حسام خبر فرستاده بود وقتش رسیده، همه‌ی وجودش و بیشتر از همه دندان هایش برای لِه کردن شکار کثیفش درد گرفته بودند!

 

 

اول می‌خواست دنیز را برای معامله با پدرش بفرستد اما به دلایلی که کاملاً برایش ناشناخته بود نتوانست اجازه دهد آن دختر دوباره با پدر شیطان صفتش تنها شود!

 

 

یک حسِ محافظت کننده مسخره که در این لحظه وقت نداشت تا درست حسابی تحلیلش کند!

 

 

از اتاقش بیرون رفت و با سر جواب خسته نباشیدهای پرستارها و پزشکان دیگر را داد و به سرعت از کلینیک بیرون رفت و پشت فرمان نشست.

 

 

وقتِ نشان دادن وجه‌ی تاریک وجودی‌اش رسیده بود…!

 

 

_♡_

 

 

 

-اوناهاش… بدجوری تِر زده به خودش!

 

 

حسام در حالی که آدامسش را تند می‌جوید با چشمانی که شری از آن می‌چکید به عطا که آنطرف خیابان شاهد دستگیری دوستان تازه و احمقش بود، اشاره کرد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 148

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
6 ماه قبل

سلام.
یک سوال، این می‌خواد دریا رو از دست عطا نجات بده و عطا رو تقریباً نابود کنه.
بعد دنیز رو هم شدید تنبیه کنه و اونو هم نابود کنه به قول خودش.
بعد با دریا چکار می‌کنه؟؟ خودش بزرگش می‌کنه؟؟ به دنیزی می‌سپاردش که به قول خودش می‌خواد تو جهنم بسوزوندش؟؟!
خوبه این مردک یا جدی جدی مشکلی چیزی داره!؟ شاید حق با مادر زنشه و باید بچه‌ها رو از این گرفت. شاید الان خوب بچه بار بیاره، اما اگر با بقیه این‌همه بیرحمه، با بچه‌های خودش در آینده خوب خواهد بود؟؟

سارا
سارا
6 ماه قبل

بیچاره دنیز نه از پدر بدجنسش شانس آورده نه از عاشقیت

سارا
سارا
6 ماه قبل

عالی خداقوت 👏👌

نازنین
نازنین
6 ماه قبل

خدایی امروز سنگ تموم گذاشتی خاله فاطی دستت درد نکنه خداقوت الان وقتشه بزنیم # حمایت از رمان های خاله فاطی….😘😍♥️ عاشقتم بخدا🌹🌹🌹

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

دنیز بیچاره و احمق چرا موضوع اصل کاری رو به شهراد نگفت

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x