رمان آرزوی عروسک پارت 144

 

_سارا؟؟؟؟
باصدای آرش فورا اشک هامو پاک کردم جفتمون به سمتش برگشتیم ..
ارسلان_ اومدی پسرم؟ دیدی مامانتو‌؟ حالش خوبه؟

اما آرش درحالی که به من نگاه میکرد و اخم هاش توهم رفته بود، بی توجه به سوال باباش گفت:
_چی شده سارا؟ چرا گریه کردی؟

_چیزی نیست.. داشتم.. یعنی داشتیم حرف میزدیم موضوع غمگین شد.. حالا بعدا درباره اش حرف میزنیم.. حال آمنه جون چطوره؟ بیدار بود؟

بازهم آرش سوال های راجع به مادرش رو بی جواب گذاشت و این دفعه روبه ارسلان کرد و باهمون اخم های توهم گفت:
_چی شده بابا؟ چیزی بهش گفتی که ناراحت بشه؟

_نه پسرم واسه چی باید عروسمو ناراحت کنم آخه؟
باشنیدن کلمه ی عروس هم خجالت کشیدم هم دلم یه جوری شد.. یه حس شیرینی دلمو قلقلک داد..

آرش باچشم های متعجب و گرد شده پرسید:
_عروست؟
لبخندی که داشت روی لبم می نشست محوشد و جاشو به نگرانی داد..

باگیجی به آرش نگاه کردم.. چرا اونجوری گفت؟؟؟
ارسلان دستش رو روی شونه ی آرش گذاشت و بالبخند گفت:
_نمیخواد چیزی رو مخفی کنی پسرجان همه چی رو میدونم!

آرش سوالی به من نگاه کرد.. انگار از اینکه حرفی بزنه که منو ناراحت کنه میترسید و منتظر تایید بود..
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم که لبخندی زد وگفت:

_حیف شد که! میخواستم مامان که اومد سوپرایزتون کنم، برنامه ام رو بهم زدین دیگه!

ارسلان خندید و بامهربونی گفت:
_توکار خودتو بکن وفکرکن خبر ندارم منم قول میدم موقع سوپرایز شدن حسابی شوکه بشم و ذوق کنم!

باحرفش منم خنده ام گرفت و داشتم ریز می خندیدم که دوباره لبخند آرش تبدیل به اخم شد..
_اما واسه چی سارا گریه میکرد؟

میشه خواهش کنم چیزی رو مخفی نکنید و بهم بگید من که نبودم اینجا چه خبر بوده؟
ارسلان_ والا بخدا من اشکش رو درنیاوردم میتونی از خودش بپرسی..

یه قدم بهشون نزدیک ترشدم و حرف ارسلان رو ادامه دادم؛
_درسته آرش جان آقای پندار راست میگن اگه اجازه بدی خودم همه چی رو تعریف میکنم..
ارسلان پرید توحرفم:

_دیگه آقای پندار نداریما… من دختر ندارم از به بعد تمرین کن که بابا صدام کنی..
خجالت کشیدم…
_همراه آمنه سلطانی؟
این صدای یکی از پرستارها بود که حواسمون رو جمع خودش کرد..

آرش و ارسلان همزمان باهم گفتن:
_بله.. بفرمایید؟ مشکلی پیش اومده؟
پرستار_خیرمشکلی نیست، یک نفرازشما واسه تکمیل پرونده همراهم بیاد لطفا..

ارسلان_ بله چشم.. الان خدمت میرسم.. روبه ما کرد وادامه داد:
_ شما بمونید من میرم.. اگرم میخواید برید خونه خبری شد بهتون اطلاع میدم!

آرش_ نه فعلا هستیم.. منتظر میمونم..
ارسلان باشه ای گفت و رفت..
آرش هم دستمو گرفت و به طرف صندلی ها بردم وهمزمان گفت:

_بیا بشین ببینم.. واسه چی گریه میکردی؟ بابا حرفی بهت زد؟ ناراحتت کرد؟ فقط راستش رو بگو سارا.. فکر اینکه چیزی رو مخفی کنی از سرت بیرون بنداز….‌‌!!

_نه بخدا بنده خدا جز اینکه از شنیدن رابطه امون خوشحال بشه وازمن تعریف کنه چیزی نگفته.. فقط من موقع اعتراف میترسیدم یه دفعه قاطی کنه و عصبی بشه یه دفعه گریه ام گرفت‌!

باحرفم ابرویی بالا انداخت و موشکافانه توچشمام زل زد..
_چیه؟ باور نمیکنی؟ به جون بابام دارم راستشو میگم دیونه!

_این موضوع کجاش گریه داره که من بخوام حرفتو باور کنم؟
_وا؟ خب گریه ام گرفت!! توچرا اینقدر نسبت به من بد بین و دیر باوری؟

_اشتباه میکنی عزیزم.. نسبت به تو بدبین نیستم، من به بابای خودم بی اعتمادم!
مجبورشدم همه ی ماجرا رو مو به مو وحتی کلمه به کلمه واسش تعریف کنم تا بالاخره باورش شد!

دستمو که توی دستش بود به لبش نزدیک کرد وبوسه زد..
_من میدونستم خانواده ام تورو دوست دارن و بدون شک باهم بودنمون جز یکی از اتفاقات قشنگ زندگیشون خواهد بود اما..

اما حتی اگه موافق هم نبودن بازهم تاثیری توی رابطه ی ما نداشت و دلیلی واسه ترسیدن و گریه وجود نداشت عشقم… بیخودی به خودت استرس دادی!

4.4/5 - (53 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
6 ماه قبل

چرا دیروز پارت نذاشتی 😢

Mahsa
Mahsa
6 ماه قبل

قشنگ بود مرسی 😍 

Fat_k.m
...
6 ماه قبل

مثل اینکه همه مدرسن من اولین نفر شدم😅😂😂

امیر محمد
پاسخ به  ...
6 ماه قبل

نه عزیز من اول بودم ساعت 9و 9دیقه خوندم سری بعدظهرم ولی😭

Mahsa
Mahsa
پاسخ به  ...
6 ماه قبل

مدرسه ک ن ولی مشغول بچه داریم😂

KAYLA
KAYLA
پاسخ به  ...
6 ماه قبل

و منی که امروز تعطیل بودم و از هفته آینده میرم مدرسه و از شانس قشنگم شیفت ظهر هستم 😎 😎 شانسو باش 😂 👐

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط KAYLA
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x