رمان آرزوی عروسک پارت 145

 

_اینجوری نگو آرش.. موافقت خانواده ها واسه من خیلی مهمه و جز یکی از واجبات زندگی منه..
من دلم میخواد خانواده و جمع صمیمی داشته باشیم..

دلم نمیخواد توزندگیم هیچ کینه و دلخوری وجود داشته باشه وتوی هر زندگی خانواده نقش خیلی مهمی داره..

واسه همونم اجازه ی پدرومادرها برای من ورابطه ی که واردش میشم ازهمه چیز مهم تره!
موقع حرف زدن با لبخند و پراز عشق بهم خیره شده بود..

_باهمین کارهات منو عاشق خودت کردی دیگه! اگه غیر ازاین بود که خاله قزی من نبودی! زن زندگی که میگن شمایی خانوم‌؟
خنده ام گرفت..

_دیونه…! آمنه جون چطور بودن؟ خوبه دیگه مگه نه؟
_آره.. خداروشکر همه چی خوبه و فقط بخاطر داروهاش خوابیده بود..

منم سروصدا نکردم که بیدارش نکنم، فقط توی سکوت نگاهش کردم! به امیدخدا گوش شیطون کر، به زودی مرخص میشه!

_وای خدایاشکرت..دلم براش تنگ شده امیدوارم توهمین یکی دوروزه باهم برگردیم خونه!
دوباره روی دستمو بوسه ی کوتاهی زد..
_انشاالله.. میگم سارا؟؟؟
_جونم؟
_من دلم میخواد بخورمت چیکار کنم؟

چپ چپ نگاهش کردم عاقل اندرسفیهانه گفتم:
_الان توی این هیری ویری و وسط مکالمه این چی بود دقیقا؟
_من چه بدونم؟ دل منه دیگه مسخره بازی درمیاره و چیزای سخت سخت میخواد!

اونقدر جدی حرفشو بیان کرده بود که خودمم یه لحظه حس کردم داره جدی حرف میزنه!
خندیدم…
_من میگم دیونه ای قبول نمیکنی خب!
_دیونه بودنمو ولش کن.. الان فقط راه کار بده!

_راه کار؟ واسه چی؟
_وا؟ همین الان گفتم دیگه!! یه راهی نشونم بده همینجا در ملع عالم یه لقمه چپت نکنم!
اومدم حرف بزنم که صدای زنگ گوشیش مانعم شد..

گوشیشو از جیبش بیرون کشید و به صفحه اش نگاهی انداخت..
چون کنارهم و تقریبا توبغل هم نشسته بودیم من هم شماره و عکس نسیم رو که روی صفحه افتاده بود دیدم!

ازاینکه عکسش روی شماره تماسش بود بدم اومد…
هم بدم اومد وعصبی شدم هم دلم گرفت..
آرش ازم فاصله گرفت و بدون جواب دادن صدای گوشی رو قطع کرد!

_چرا جواب نمیدی!؟
درحالی که نگاهشو ازم میدزدید شونه ای بالا انداخت و باحالتی معذب گفت:
_بیخیالش.. حوصله اش رو ندارم..

_و‌ا؟ این چه کاریه ؟ جواب بده شاید کار واجبی داشته باشه!
_سارا جان میشه گیرندی؟ دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم..

حداقل امروز و تواین شرایط..
_خب شاید کارواجبی داشته باشه!
_اون کاری بجز دری وری گفتن بامن نداره.

بعداز اون چندبار دیگه هم نسیم زنگ زد اما آرش تصمیم نداشت جواب بده و جواب نداد!
هردفعه که زنگ میزد حال من بدتر میشد و عصبی تر میشدم اما چون خودم قبول کرده بودم

مجبور بودم ادای منطقی بودن رو دربیارم و وانمود کنم اتفاق خاصی نیوفتاده! اما بدترین و لعنتی ترین حس دنیا، وانمود کردن به خوب بودنه!

به نظرم که باید اسکار چندش ترین حس دنیا بهش تعلق بگیره!
ارسلان برگشت و دوساعت دیگه هم منتظر موندیم که آمنه جون رو به بخش منتقل کنن اما هنوزم خبری نشده بود!

باارسلان یه کم حرف زدیم و آرش یه کم از شرایط مادرش در آینده گفت و تذکر یک سری مسائل رو به باباش داد اما من حالم خوب نبود! انگار اصلا توی دنیا نبودم..

حواسم پرت نسیم و عکسش موقع زنگ زدن روی صفحه موبایل آرش بود!
حرص داشتم.. دلم میخواست گوشی رو بکوبم توسرش

وبگم عکس منی که ادعا میکنی عاشقمی روی شماره ام نیست و عکس اون هست!
اما نتونستم حرف بزنم.. باید صبوری میکردم.. باید طبیعی رفتار میکردم..

انگار زیادم موفق نبودم چون آرش متوجهم شده بود!
دستشو روی دستم گذاشت و با مهربونی گفت:
_عشق من چرا اینقدر توخودشه؟

4.6/5 - (42 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
6 ماه قبل

باز دعوا جدید سر عکس نسیم در راهه ؛ باز سه روز باید این دوتا دعوا کنن سه روزم آشتیشون طول بکشه 😑

yegane
yegane
6 ماه قبل

ای بابا حالا ارش میفهمه میگع خود نسیم عکسش گذاشته

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x