ازتوی کمد لباس های سارگل راحت ترین لباسو انتخاب کردم که خیلی هم روش حساس بود..
رنگش سفید بود وجنسش ساتن ابریشمی با عروسک های برجسته خیلی بانمک..
شلوارشو پوشیدم و بالذت دستی به جنس کشیدم..
اومدم لباسشم بپوشم که صدای جیغ سارگل که اومده بود توی اتاق باعث شد یک متر توهوا بپرم…
_هوی وحشی چته؟
_سارا؟؟؟؟
_میشورم میذارم سرجاش عقده ای وخسیس نباش!
دراتاقو بست وبه طرفم اومد…
_شیکمت چی شده آجی؟ کی این بلارو سرت آورده؟
اوه خاک دو عالم به سرم… اصلا حواسم به سوختگی شکمم نبود!
بالودگی گفتم:
_یه جوری داد زدی بچه داشتم الان سقط شده بوده!
سینی چایی سنگین بود چلاق بازی درآوردم ریختمش روی خودم!
_چرا سینی به قول خودت به اون سنگینی رو تو باید حمل کنی؟ مگه نگفتی پرستار اون زنی؟
_بنده خدا مهمون داشت کمکش کردم کار بدی کردم؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کردو گفت:
_آسمونم به زمین بیاد توکه داستشو نمیگی! پس بیا بریم واست چایی ریختم!
فورا لباسشو پوشیدم وگفتم:
_صبرکن!
برگشت وبدون حرف نگاهم کرد…
_از کوهیار خبر نداری؟
_نه نزدیک چهار روزه دیگه پیداش نیست!
_قبلش میومد؟ سراغ منو میگرفت؟ حالش چطور بود؟
_چه فرقی میکنه آجی؟ توکه ولش کردی ونخواستیش! دیگه چه فرقی داره واست که حالش خوب باشه یابد؟
باغم گفتم:
_وقتی ازچیزی خبرنداری قضاوت نکن!
_بیچاره شبیه این دیونه ها شده.. فکر بامرد پولدار ریختی روهم.. کاش بهش میگفتی وکاش قانعش میکردی…
_میگم.. همین امشب میرم می بینمش! دلم براش پر میکشه سارگل!
اومد بغلم کرد وگفت:
_قربون اون دماغ قرمزت بشم که داری جلو گریه هاتو میگیری.. برو ببینش باهاش حرف بزن.. هرچی روکه حتی نمیخوای به ما بگی به اون بگو… اونقدر دوستت داره که باشرایطط کنار بیاد!
نیم ساعت بعد بابا اومد و با دیدنم اونقدر گریه کرد تا اشک همه ی خانواده رو درآورد..
واسشون از خوبی ها ومهربونی های آمنه گفتم.. از تهمینه و فداکاری هاش.. از ارسلان و مهربون بودنش برعکس اخلاقش توی شرکت..
ساعت هشت شب بود که تصمیم گرفتم بی خبر برم و کوهیار رو ببینم.. من آدمی نبودم که یکسال سکوت کنم ویکسال از عشق زندگیم دوری کنم..
امشب هرطور شده دلشو به دست میارم
آرایش خیلی نازی کردم و قشنگ ترین مانتوی مهمونیمو پوشیدم…
موهای من لخت بود اما کوهیار عاشق صورتم باموهای فر بود..
جلوی موهامو فر کردم و حسابی به خودم رسیدم…
مانتوی حریر مشکی که آستین هاش پلیسه های بامزه داشت روبا شلوار پارچه ای مشکی که جنس خشک وراسته بود پوشیدم..
شلوارم خیلی خوش پا بود وبخاطر قیمت گرونش مهمونی های خیلی مهم می پوشیدمش..
روسری چهارگوش خیلی بزرگ باترکیب رنگ (زمینه زرد وطرح زنجیره ای خاکستری) به صورت شلخته روی موهامو پیچیدم!
رژمم یه کوچولو پررنگ تر کردم و کیف وکفش پاشنه ۱۰ سانت چرم مشکی هم پوشیدم وازاتاق رفتم بیرون!
سارگل_ اووووف.. چی میکنه این سارا! کوهیار اینجوری ببینتت عصبی تر میشه ها؟؟؟
یه لحظه دلم شور افتاد.. حق با سارگل بود.. نکنه غیرتش بازم بزنه بالا و اجازه نده حتی حرف بزنم؟؟
_یعنی عوضش کنم؟ راست میگی عصبیش میکنم…
اومدم برگردم تو اتاق که گفت:
_نمیخواد.. همینجوری خوبه یه کم دلبری هم میکنی براش!
مامان_ کجا میخوای بری؟
اومدم بگم میرم کوهیار رو ببینم که سارگل قبل ازمن گفت:
_با دوست های جلفش قرار داره!
نگاهی شاکی به سارگل انداختم که با اشاره ابرو بهم فهموند مامان بدونه نمیذاره برم!
خلاصه بعداز هزارتا دروغ و داستان آژانس اومد ومن به طرف کوهیار پرواز کردم..
اصلا نمیدونستم خونه هست یانه… یا اگرم هست با دیدن من چه عکس العملی نشون میده؟ میندازتم بیرون یا میذاره حرفمو بزنم؟
پوووف… بهتره بهش فکرنکنم.. الان تنها چیزی که واسم مهمه دیدن کوهیاره.. حتی اگه بیوفته به جونمم به دیدن چشمای خوشگلش می ارزید…
نیم ساعت بعد رسیدم جلوی خونشون.. تپش قلب گرفتم… هزار بار تصمیم گرفتم که برگردم اما آخرش قلبم موفق شد وزنگ خونه رو زدم… اما در بازنشد..
آیفون تصویری بود و قطعا میدونست من پشت اون در لعنتیم اما در رو باز نکرد…
چندبار دیگه هم زنگ زدم اما بی جواب موند…
هواداشت تاریک میشد انگار واقعا خونه نبود…
نا امید قدم زنان به طرف خیابون حرکت کردم که هنوز چند قدم برنداشته بودم که در خونه بازشد و کوهیار با قیافه ای خیلی مرتب و ازهمیشه خوشگل تر اومد بیرون!
یادحرف سارگل افتادم( بیچاره شبیه دیونه ها شده) اینکه شبیه تازه دومادا شده اینقدر به خودش رسیده!
چقدرم خوشگل شده خدایا…
راه رفته رو برگشتم..
_سلام.. فکرکردم خونه نیستی!
کامل اومد بیرون و در روهم پشت سرش بست!!!!! نگاهی به تیپ و صورتم انداخت وبا سردترین حالت ممکن گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم باهات حرف بزنم کوهیار.. میشه بریم تو خونه و من حرفامو بزنم؟
_نه.. هرحرفی داری همینجا بزن وبرو!
_نامرد نباش کوهیار.. من دلم برات تنگ شده…
باپوزخند نگاهی بهم انداخت وگفت:
_توماشینم میتونم دلتنگی هاتو برطرف کنم.. متاسفانه تو خونه مادرم میاد نماز میخونه!
له شدم… صدای ترک خوردن قلبم گوشمو اذیت کرد… چشم هامو بستم.. چقدر حرفش واسم سنگین بود!
بغض کردم.. اشک توچشمام جمع شد.. لبخندی ناباور زدم و گفتم:
_منو اینجوری شناختی؟
_تورو ازیه هرزه هم هرزه تر شناختم! حالا اگه کاری داری بگو نداری به سلامت من باکسی قرار دارم!
اشکم چکید.. چقدر نامرد وسنگدل شده بود…
_کوهیار؟
نگاهم کرد.. سرد و پراز نفرت…
دوباره قطره اشکم چکید…
_میشناسی منو؟ من سارام ها..
کلافه دزدگیر ماشینی رو زد و طرفش رفت وگفت:
_وقت واسه اشک های مسخره تو ندارم!
شاسی بلند خریده بود.. حتی اسمشم بلد نبودم..
سوارشد و تا اومد حرکت کنه فورا منم سوار شدم وگفتم:
_کوهیار اومدم توضیح بدم برات…
_چیه خوشت اومده؟
_ازچی؟
_ماشین مدل بالا دیگه!!! بوی اسکانس به مشامت رسید اومدی موس موس آره؟
به هق هق افتادم.. حرفاش برام زیادی درد داشت.. بی اراده زدم توی صورتش اما دستم پایین نیومده بود سیلی محکم تری کوبیده شد توی صورتم!
_دفعه آخرت باشه دست روی من بلندکردی ها! گمشو برو پایین تاهمینجا (…) نکردم…
وای خدا… وای.. قلبم درد گرفته بود… باهق هق شدید گفتم:
_اینارو داری به من میگی کوهیار؟ چه هرزگی ازمن دیدی که داری این حرفارو تو روی میزنی؟
پوزخند زد…
_بروو! برو این فیلم هارو واسه خودت بازی کن من یه دفعه گول نقش بازی دردنتو خوردم! یه نگاه به خودت بنداز.. بوی هرزگیت همه جارو گرفته!
_من اینارو بخاطر تو پوشیدم!
_جدی؟ جا ما هم سراغ داری؟ چون من اینجوری زن هارو فقط واسه یه چیز میخوام!
چشمام سیاهی رفت.. تف توصورتش انداختم و ازماشینش پیاده شدم با قدم های بلند خودمو به خیابون رسوندم و تاکسی دربست گرفتم و شروع کردم به ضجه زدن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لعنت به هرچی عشقه تو دنیا که تا آدمو خورد وخمیر نکنه دست بردار نیست😑
خیلی خوب شد
این همه پولو از کجا اورد کوهیار