رمان آرزوی عروسک پارت 24

2.5
(2)

 

باحرفی که پندار زد خون توی رگ هام یخ بست! چی داره میگه این مردک؟ با عصبانیت وصدای بالا رفته گفتم:
_چی؟؟؟ کجای قرار داد ما حرفی از عقد وازدواج ویا حتی اجباربود؟

چشم هاشو روی هم گذاشت و گفت:
_صداتو بالا نبر دخترجان! اون فقط یک مثال بود!
_واسه من مثال های بی پایه واساس نزنید لطفا!
پوزخندی زد وبا همون چشم های بسته گفت:
_بیشترازاینا ازت توقع داشتم… خیلی بیشترازاینا!

_من خودفروش نیستم آقای پندار.. قطعا پولتون پس داده میشه واگه اینجام فقط وفقط قصدم کمک بوده!
_قطره اشکی از گوشه چشم های بسته اش چکید وسرخورد به طرف شقیقه هاش!
_اصلا نمیدونم چرا فکرمیکردم تو میتونی پسرمو نگهداری…! نمیدونم!

خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم؛
_من.. من….
_برو به کارت برس دخترم! یه وقت دیگه حرف میزنیم.. من زیاد حالم خوب نیست!
دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم پس بدون هیچ حرفی موافقت کردم و اتاقو ترک کردم!

همین که دراتاقو بستم با آرش سینه به سینه شدم!
ترسیده هین آرومی گفتم و خواستم کنار بکشم که میون فک قفل شده اش غرید:
_چی میگفتین بهم؟

ترسیده ازاینکه چیزی شنیده باشه خودمو کنارکشیدم و گفتم:
_برید کنار لطفا..
به بازوم محکم چنگ زد و عصبی تر غرید؛
_میگم چی میگفتین؟ از چه قراردادی حرف میزدین؟

وای خدایا.. پس شنیده چی گفتیم.. حالا چه خاکی توسرم کنم..!!
با لکنت گفتم:
_هی.. هی.. هچی.. بخدا.. آخ دستم…
بازومو ول کرد وگفت:
_فکرنمیکنم اگه اونا بفهمن تو چیکاره ای یک ساعت بهت فرصت بدن اینجا بمونی!

سرموبلند کردم وبه چشم های نافذش نگاه کردم.. ازحق نگذریم چشمای قشنگی داشت!
_از چی حرف میزنید؟
_جواب سوال منو با سوال نده!
یه لحظه یاد حماقت روز گذشته ام افتادم.. یاد حرف ها وتهمت های کوهیار و وقتی که بدون نگاه کردن به ماشین ها سوار ماشین این یاروشدم!

خدایا نه! من قلبم تحمل یه تهمت بزرگترنداره!
چشم هامو ریز کردم و توی چندسانتی از صورتش پرسیدم:
_چیکاره ام اونوقت؟؟؟
پوزخندی زد وبه حالت هیز بهم نگاهی انداخت وگفت؛

_اگه آشنا درنمیومدم شب خوبی میشد نه؟
درست حدس زده بودم.. اون احمق فکرکرده بود من…..
نمیفهمیدم چی شد که تموم عقده هام و تموم حرف های سردی که شنیده بودم توی دستم جمع شد و خوابوندم زیرگوشش!

باصدای بالا رفته داد زدم:
_اینو زدم تاوقتی میخوای راجع به من حرف بزنی یا نظری بدی دهنتو آب بکشی…
حرفم تموم نشده بود که سیلی محکمی توی گوشم کوبیده شد و زخم گوشه ی لبم که هنر دست کوهیار بود به دست یه هنرمند دیگه بازشد و طعم شوری خون توی دهنم حس شد!

_دست روی من بلند میکنی دختره ی حمال؟ اومد سیلی دوم روبزنه که دستش توی هوا موند..
صدای فریاد پندار لرز به جونم انداخت..
_چه خبره اینجا؟

پندار که دست آرش رو محکم گرفته بود باصدای بلندی گفت:
_از کی تاحالا یاد گرفتی روی زن دست بلند کنی؟ هان؟
آرش هم باحرص دستشو از دست باباش بیرون کشید وگفت:

_اول این زد.. اینو از این حمال بپرس که به چه حقی دست روی من بلند کرد؟
_خجالت بکش آرش..
بانفرت توی صورتش داد زدم وگفتم:
_یه باردیگه به من تهمت بزنی فقط بامرگت آروم میشم سیلی که چیزی نیست!

روبه پندار کرد وگفت:
_تحویل بگیر! من چطوری نزنم فکشو نیارم پایین؟ هان؟ چطوری؟
پندار روبه من کرد وگفت:
_بروتوی اتاقت.. امروز به حدکافی عصبی هستم.. ظرفیتم تکمیله.. روبه آرش کرد وادامه داد:
_وتو… بار آخرت باشه روی زن جماعت دست بلند میکنی!

بانفرت نگاه چندشی به آرش انداختم و رفتم توی اتاقم…
رفتم جلوی آینه.. لبم پاره شده بود.. بی اراده زدم زیر گریه.. باهمون گریه دستمالی برداشتم و خون لبم رو آروم آروم تمیز کردم..

زیرلب زمزمه کردم:
_ازهمتون متنفرم!
داشتم گریه میکردم که آمنه اومد توی اتاقم!
اصلا حوصله ی نازوغمزه های مسخره وافسردگی های این زن رو نداشتم…
سرمو روی زانو هام گذاشتم و سعی کردم بی محلش کنم تا بره!

_دخترم؟ ازمن دلخوری؟؟
ای بابا.. این سوال های مسخره رو کجای دلم بذارم.. هردفعه باید توضیح بدم که نخیر باشمامشکلی ندارم!
نفس کش داری کشیدم وگفتم:
_نه آمنه جون من ازدست هیچکس دلخورنیستم!

اومد کنارم نشست وگفت:
_پندار بهت گفت آرش چیکارکرد؟
بدون حرف سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم…
_شاید اون دخترخوبی باشه.. شاید مازیادی داریم شلوغش میکنیم.. هرکسی توزندگیش ممکنه باشکست مواجه بشه و تجربه ناموفق داشته باشه واین دلیل نمیشه که بادیدگاه منفی بهش نگاه کنیم وبه اون دختر لقب های بد بدیم!

باحرص اما کنترل شده گفتم:
_لالایی میدونید اما خوابتون نمیاد…
قطره اشکی از چشمش چکید وگفت:
_شاید چون تک بچه اس و هزار آرزو واسش داشتیم اینقدر خودخواه شدیم!

بی حوصله سرمو به حالت کج روی زانو هام تکیه دادم که گفت:
_خاک به سرم.. لبت چی شده؟
وای خدایا جلوی منو بگیر بتونم خودمو کنترل کنم وبی ادبی نکنم!
یعنی میخواد بگه اون همه دادوفریاد رو نشیده و نمیدونه طبقه بالا چه خبر بوده؟

والا بخدا این دیگه آخرشه!
_دست گل پسرتونه! یعنی متوجه نشدید؟
باچشم های گرد شده ولحنی ترسیده گفت:
_خدامنو مرگ بده.. من توی حیاط بودم.. چی شده؟ آرش من این کارو کرد؟ چرا؟؟؟

بی حوصله گفتم:
_ازخودش بپرسید.. آمنه جون من شرمنده شما هستم میشه لطفا نیم ساعت تنها باشم؟ یه کم آروم بشم میام خدمتتون!
با غمگین ترین حالت ممکن گفت:
_میخواد توروهم فراری بده.. اگه بری تا روزی که زنده ام حلالش نمیکنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
انیسا
انیسا
1 سال قبل

عالیه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x