رمان آس کور پارت 166 - رمان دونی

 

 

قهقهه ی مستانه ی سراب روح تازه ای به خانه دمید. خانه ی بی روح و سردشان دوباره داشت رنگ و بوی عشق می‌گرفت.

 

_ از نو شروع کنیم؟

 

زمزمه ی آرام حامی لبالب از خواهش و تمنا بود. سراب سری به تایید تکان داده و با اطمینان پچ زد:

 

_ شروع میکنیم حامیم، شروع میکنیم…

 

سرش به سینه ی حامی نچسبیده، صدای زنگ هر دویشان را فلج کرد.

 

چشمشان ترسیده بود از هر چه صدای زنگ و پیامی که قاصدهای شوم بودند.

 

_ باز نکن!

 

چشمان از حدقه ی بیرون زده ی سراب، حامی را به خود آورد.

او باید تکیه گاه دخترک رنج دیده اش میشد نه که با هر اتفاقی قبل از او خشکش بزند.

 

جایی میان گوش و گردنش را که به سرعت مزین به عرق سرد شده بود را بوسید.

 

_ چیزی نیست، نترس.

 

به عقب چرخید و نگاهی به در بسته ی خانه انداخت.

 

_ بمون همینجا برم ببینم کیه.

 

سراب وحشت زده به بازویش چنگ انداخته و باز هم حملات عصبی اش داشتند خودنمایی میکردند.

 

نفس نفس میزد و لبهایش مثل شاخه های بید میلرزیدند.

 

_ نرو… خودشه… باز اومده… نرو… توروخدا… ولمون نمیکنه… خودشه…

 

پشت سر هم و آشفته کلمات را مدام تکرار میکرد و حامی را سمت داخل اتاق میکشید.

 

_ دستم سراب، کندیش…

اینجوری نکن، چیزی نیست خوشگلم…

قول میدم نذارم چیزیت شه، خب؟

نترس، من مواظبتونم…

 

سراب سرش را بدون وقفه به چپ و راست تکان داد. از حجم ترس و دلهره ای که به قلبش وارد میشد، زیر گریه زد.

 

_ نرو نرو… توروخدا بمون پیشم…

منو کار نداره، تو رو میخواد… نرو حامی…

 

#پارت_۶۱۰

 

بی قراری سراب خلع سلاحش کرد. نمیتوانست سراب را در این حال رها کند، فعلا باید به ساز او میرقصید.

 

روی صدای زنگ و کوبش های روی در که لحظه ای قطع نمیشد چشم بست و سراب را در آغوش کشید.

 

_ خیلی خب، نمیرم… آروم باش تو…

 

نگاه هر دویشان به در اتاق بود و سراب دست روی گوش هایش گذاشته بود تا صدای سرسام آور زنگ را نشنود.

 

_ چرا نمیره؟ چرا ول نمیکنه؟ بسه…

 

شمار دندان قروچه هایش از دستش در رفته بود. با نوازش هایش سعی در آرام کردن سراب داشت و تمام ذهنش زق زق میکرد.

 

قرار بود تا آخر عمرشان در ترس و وحشت زندگی کنند؟!

این که زندگی نمیشد، برایشان بدتر از مرگ بود.

 

سراب میگفت ماجرا مربوط به بزرگ‌ترهایشان است اما نه…

خودشان هم وسط این ماجرا بودند.

 

تا قضیه ی آن مردک حرام زاده را حل نمیکردند، روی خوش نمیدیدند.

 

از همان لحظه به بعد، بعد از دیدن وحشت سراب، تمام هم و غمش میشد گیر انداختن راغب.

 

شر او که کم میشد، ناخودآگاه تمام مشکلاتشان هم حل میشد.

 

_ چرا نمیره حامی؟ یه کاری کن… توروخدا…

 

نوچ کلافه ای کرد و نگاه شاکی اش را به چشمان خیس و سرخ سراب دوخت.

 

ذره ای هم اعصاب صحیح و سالم برایش باقی نمانده بود. یک بمب آماده ی انفجار بود این مرد…

 

_ بالاخره چیکار کنم؟ بمونم اینجا یا برم یه کاری کنم؟ نمیذاری برم ببینم کیه که، دهن منو سرویس کردی… اه!

 

سراب لب هایش را داخل دهانش کشیده و «نمیدونم» آرامی زمزمه کرد.

 

سراب را روی زمین نشاند و همین که نگاه ملتمسش را دید، هیس کشداری گفت.

 

_ حرف نمیزنیا، من قایم نمیشم که یه وقت فلانی نکشتم.

بمیرم شرف داره به این مدل زندگی کردن…

 

#پارت_۶۱۱

 

سراب دست روی دهانش گذاشت مبادا بر خلاف خواسته ی حامی لب به التماس بگشاید.

 

اما چشمانش هنوز هم به دست و پای حامی افتاده بودند و حامی با تکان سرش به چپ و راست، خواهش و تمنایش را ندیده گرفت.

 

_ در اتاقو قفل میکنی تا من برم ببینم کیه، تا نگفتمم بیرون نمیای.

 

پشت در ایستاد و سراب را که چسبیده به زمین دید، غرشی کرد.

 

_ پاشو دیگه دختر، مگه با تو نیستم؟

 

با پشت دستش به در کوبید و سراب را وادار به ایستادن کرد‌.

 

_ بدو این درو ببند سردرد گرفتم از صدای زنگ، بدو.

 

سراب دستپاچه سمتش دوید و فین فین کنان از در آویزان شد.

 

_ نر…

 

کف دست حامی روی دهانش نشست و نتوانست حرفش را کامل کند.

پلک بست و حامی در را بست و سراب از سمت خودش، قفلش کرد.

 

گمان میکرد راغب رهایش کرده باشد اما حالا بعید به نظر نمیرسید که راغب را پشت در ببینند.

 

او از شکنجه دادن سراب لذت میبرد و شاید رها کردنش هم نقشه ای بیش نبوده باشد.

شاید رهایش کرده تا زندگی را برایش حرام کند…

 

دست روی در گذاشت و دل نگران زمزمه کرد:

 

_ حداقل مواظب باش، توروخدا… من جز تو کسیو ندارم حامی…

 

صدای خنده ی تلخ و زهرآلود حامی قلبش را مچاله کرد. مردش چقدر سختی کشیده بود.

 

_ سگ جون تر از این حرفام، بدتر از ایناشم گذروندم… نگران نباش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روماتیسم به صورت pdf کامل از معصومه نوری

        خلاصه رمان:   آذرِ فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! تو یه شبِ نحس، شاهد به قتل رسیدن دخترعموش که براش شبیه یه خواهر بوده می‌شه. هیچ‌کس حرف های آذر رو باور نمی‌کنه و مجبور می‌شه که به ناحق و با انگ دیوونگی، سه سال تموم رو توی آسایشگاه روانی بگذرونه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

هر کی هست بابای واقعی سرابه

علوی
علوی
6 ماه قبل

بابای حامیه
حاج خانم حسابی ترسونده بنده خدا رو، فرستاده سراغ این دوتا.
راغب هم فعلاً می‌ره سراغ دو نفر بعدی، دکتر و این رفیق خارج نشین تازه از راه رسیده

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x