رمان آس کور پارت 21

4.2
(5)

 

 

زانوان لرزانش را بهم چسباند تا قبل از اتمام کارش روی زمین آوار نشود. چشمانش میسوخت اما از دیدن تصویر حامی دست نمیکشید.

 

پشیمانی حامی چیزی نبود که هر روز شانس دیدنش را داشته باشد.

 

_ من اگه میخواستم هرزگی کنم تو این آلونک زندگی نمیکردم، صبح تا شب پارچه نمینداختم زیر چرخ…

تو اولیش نبودی حامی، آخریشم نیستی.

تا وقتی که زنده باشم راحتم نمیذارین، شما مردم خدانشناس دست از سر من برنمیدارین.

 

عقب رفت و به دیوار چسبید، حامی دست سمتش دراز کرد و چشمان به اشک نشسته اش را به او دوخت و از زور فشاری که تحمل میکرد غرید:

 

_ آروم بگیر، بده به من اون بی صاحابو.

 

سراب بی توجه به التماس های حامی، ادامه ی افکارش را بیرون ریخت.

 

_ هر بار که یکی بهم تجاوز کرد بلند شدم، هر بار که یکی بهم تهمت زد و مثل سگ از خونه ام بیرونم انداخت بلند شدم…

اما میدونی چی بدجور زمینم زد؟

 

حامی در تلاش برای پس گرفتن چاقو، هر چه خواهش و تمنا بود در صدایش ریخت.

 

_ چاقو رو بذار کنار سراب، دیوونگی نکن.

 

سراب دندان روی هم سایید و از ته دل فریاد زد:

 

_ میدونی چی زمینم زد؟

 

حامی دل به دلش داد بلکه آرام گیرد.

 

_ چی؟

 

_ چون بی صاحابی! یادته؟ تو بهم گفتی و من… بد شکستم، درد داشت حرفت حامی…

 

حامی ماتش برد و سراب لبخند به لب، چاقو را با تمام توان داخل شکمش فرو کرد. صورتش از درد جمع شد اما ناله ای نکرد.

برای تمام شدن این زندگی باید هلهله سر داد نه ناله!

 

روی زمین افتاد و حامی با چشمانی از حدقه درآمده سمتش پرواز کرد.

خیره به دستهای خونی اش، ضربان قلبش کند شد و ناباور زمزمه کرد:

 

_ یا خدا سراب، وای سراب… چیکار کردی… سراب…

 

 

 

سراب از درد ناله ای کرد و پلک هایش را محکم روی هم فشرد. حامی دست زیر سرش برد و او را در آغوش کشید.

 

سراب انگشتان لرزانش را به کناره های چاقو رساند و از حس گرمای خون، هق زد. امروز پایان زندگی اش رقم خورده بود؟

آن هم به دست خودش…

 

حامی ضربه ی آرامی به صورتش زد و او را وادار به چشم گشودن کرد. هق هق اش را به پای ترس و وحشتش گذاشت که گفت:

 

_ سراب منو ببین، چیزی نیست خوب میشی باشه؟ ببین منو، هیچی نیست نترس. فقط آروم باش، نفس بکش، من درست میکنم همه چی رو.

 

_ بذار… بمیرم…

 

_ هیس هیچی نگو، من درستش میکنم.

 

سرش را روی زمین گذاشت و دستپاچه بلند شد. متکایی از میان رخت خواب های بسته بندی شده بیرون کشید و زیر سر سراب گذاشت.

 

نگاهش روی خونی که لحظه به لحظه مساحت بیشتری را سرخ میکرد ثابت ماند و پر از دلهره و اضطراب دست روی سرش گذاشت.

 

_ چه غلطی کنم؟ چیکار کنم لعنتی؟

 

ذهنش قفل کرده بود و حتی ساده ترین افکار را هم به خود راه نمیداد. نگرانی چنان دست و پای ذهنش را بسته بود که حتی تماس گرفتن با اورژانس هم به ذهنش نمیرسید.

 

سراب سرفه ای کرد و بلافاصله از دردی که در شکمش پیچید نالید. همچون مار به خود پیچید و اشک از گوشه ی چشمش راه گرفت.

 

یارای باز کردن چشمانش را نداشت، پلک هایش با لجاجت بهم چسبیده بودند. با آخرین توانی که در تن داشت، لبهایش را از هم فاصله داد و پچ زد:

 

_ بذار بمیرم… ولم کن…

 

بی حرکت که شد، نفس حامی بالا نیامد و تنش یخ بست. به زور خودش را به تن نیمه جان سراب رساند و روی صورتش کوبید.

 

_ پاشو… باز کن چشماتو… با توام…

 

 

ضربات هیستریکش را آنقدر ادامه داد که صورت سراب سرخ و دستان خودش سِر شد اما کوچکترین واکنشی از سوی سراب ندید.

 

ناباور عقب کشید و چنگی به موهایش زد. ترس از دست دادن سراب که به جانش افتاد، ذهنش شروع به دادن راه حل کرد.

 

دست داخل جیبش برد و گوشی اش را بیرون کشید. دستش عرق کرده بود و قفل گوشی باز نمیشد. فریاد تو گلویی کشید و پیشانی اش را به دیوار تکیه داد.

 

سخت بود اما چند باری نفس عمیق کشید و تمرکز کرد. اگر سراب میمرد…

سرش را با غیظ تکان داد و خطاب به خودش غرید:

 

_ نمیمیره، حق نداره بمیره…

 

اعداد را پشت سر هم وارد کرد اما هنوز تماس را برقرار نکرده بود که تصاویری در ذهنش نقش بست.

 

آمدن آمبولانس، جمع شدن مردم، پچ پچ هایشان، بودنش در خانه ی سراب، واکنش پدرش، موضوع نگار…

 

سرش سمت سراب چرخید و عاجزانه چشم بست. خود سراب هم اگر به هوش بود چنین آبرو ریزی ای را نمی خواست.

چه باید میکرد؟

 

مردد نگاهش بین شماره ی روی صفحه و صورت سرخ سراب جا به جا شد و لگدی در هوا پراند.

 

_ خدا لعنتت کنه، خدا لعنتت کنه…

 

اسیر میان ناامیدی و شکست و هوای خانه ای که بوی مرگ میداد، جرقه ای در ذهنش زده شد.

 

_ خودشه!

 

بلافاصله روی شماره ی مورد نظر زد و دست به پیشانی اش گرفت. آرام و قرار نداشت و با هر بوقی که میخورد، ضربان قلبش کندتر میشد.

 

_ سلام پسر حاجی! شماره ات داشت اون ته مها خاک میخوردا، چرا تکونش دادی؟!

 

صدای بشاش و سرحالی که در گوشش پیچید، نفس راحتی کشید و پشت سر هم و بی وقفه گفت:

 

_ لوکیشن میفرستم برات بیا، سریع بیا مسئله مرگ و زندگیه رسا…

 

 

رسا که از صدای لرزان و نگران حامی جا خورده بود، رو به دوستانش «ببخشید» ی گفت و ازشان فاصله گرفت.

 

حامی بیخیال ترین آدمی بود که میشناخت. خیلی سخت به یاد می آورد که روزی حامی را اینطور پریشان دیده باشد.

 

_ چیشده حامی؟ درست حرف بزن ببینم.

 

حامی که حوصله ی حرف زدن نداشت و دنبال راهی برای نجات سراب میگشت، عصبی غرید:

 

_ دارم میگم لوکیشن میفرستم بیا، درست تر از این؟

 

رسا اخمی کرد و گیج از حرفهای بی سر و ته حامی، دست به کمر زد.

 

_ یعنی چی؟ یه کاره زنگ زدی که پاشو بیا فلان جا، چرا باید بیام؟

 

حامی کنار سراب نشست و انگشت اشاره اش را روی رگ گردنش گذاشت. احساس نبضش کمی دل بی قرارش را آرام کرد.

 

_ رسا جان، میگم مسئله ی مرگ و زندگیه… تو بیا خودت میفهمی.

 

_ باز چه غلطی کردی حامی؟ تا نفهمم هیچ جا نمیام.

 

حامی روی صورتش کوبید و فکش منقبض شد. از شنیدن «باز چه غلطی کردی؟» خسته شده بود.

 

_ یکی داره میمیره میفهمی؟ میخوای به جای زر مفت زدن و یکه به دو با من، به دادش برسی یا نه؟

 

رسا یکه خورده چشم گرد کرد. مردن؟

حامی اینبار چه کرده بود؟

سر در گم تر از قبل، تکخندی زد.

 

_ هیچ معلومه چی میگی؟

 

فریاد حامی پلک هایش را روی هم انداخت.

 

_ یکی چاقو خورده، هر چی نیازه بردار و بیا… همین الان بیا رسا همین الان.

 

قطع که کرد، لوکیشن خانه ی سراب را برایش ارسال کرد. دعا دعا میکرد رسا لجبازی را کنار گذاشته و سریع تر خودش را برساند.

 

هنوز هم از زخم سراب خون بیرون میزد، با این حجم از خونریزی شاید تا رسیدن رسا دوام نمیاورد.

 

_ دختره ی…

 

احمقی که میخواست به سراب نسبت دهد را خورد، چرا که بعد از شنیدن حرفهایش به او حق میداد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

واهایییی🥺🥺💔💔💔

Fateme
Fateme
10 ماه قبل

الهییی سراب🥺بچم🥺نمیره🥺حدا خیرتون نده هرکی اذیتش کرده 🥺عوضی ها🥺آشغالا🥺سه نقطه ها🥺بیشلف ها🥺من چه جدی گرفتم🥺چل شدم رفت🥺امتحان عربی دارم زدع به سرم🥺گاو شدم🥺

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Fateme
10 ماه قبل

😂😂😂بودی عشقم من هی میگفتم قبول نمیکردی

Fateme
Fateme
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
10 ماه قبل

عبضی 😂 دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید کمال همنشینی با شماست 😂😝

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Fateme
10 ماه قبل

اهاا اخیی طرفتم دیوونس نهه دلم واسه فندقام سوخت بدشون من بزرگشون کنم😂😂😜
نبابااا از قبل بودی باور کنن😂😂❤

Fateme
Fateme
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
10 ماه قبل

اگه منظور از طرف خودتی که آره اصن یه دیوونه ای ندیدی مثلش 😂
بچه هامو بدم چلشون کنیی؟یکی مثل خودت شن عمرا😂
اشتباه میکنی خواهر من😂😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Fateme
10 ماه قبل

نخیررر شوخرتهه
از خداتم باشههه 😂🙄

Fateme
Fateme
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
10 ماه قبل

به شوخرم توهین نکن حال نمیده توهین بیا بریم بزنیمش 😂 😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Fateme
10 ماه قبل

😂😂😂🔪🔪بریم فقط فندقا یتیم میشن

Fateme
Fateme
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
10 ماه قبل

اشکال نداره خودم هم مادر میشم هم پدر براش😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Fateme
10 ماه قبل

😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

ععع میزاریش اونو ؟🥺من پیداش نکردم دنبالش بودم همش یکمیشو خونده بودم قبلا😢

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

مرسیییی❤😘

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
10 ماه قبل

🥺🥺😢

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x