رمان آس کور پارت 26

3.7
(3)

 

 

رسا زبانش را گوشه لپش نگه داشت و کمی فکر کرد. نمیخواست بگوید که احتمال زنده ماندن سراب و لو رفتنشان کم است!

 

بعد از کمی بالا و پایین کردن افکارش، به ناچار به دروغ متوسل شد.

 

_ تو فعلا همینو بگو تا گیر نیفتی. تا دختره عملش تموم شه و به هوش بیاد و بتونه حرف بزنه کلی زمان داریم، قبل پلیسا باهاش حرف میزنیم و راضیش میکنیم.

 

حامی با چشمانی بسته خندید. حتما هم سراب در این راه کمکش میکرد!

سرابی که به خونش تشنه بود!

 

بی تفاوت شانه ای بالا انداخت.

 

_ اوکی همین که تو میگی. حالا اگه کارت تموم شده میخوام برم حال سرابو بپرسم.

 

دست روی زانوانش گذاشت تا بلند شود که رسا مانع شد. اگر چیزهایی که به او گفته بودند را به حامی میگفتند، قطعا دیوانه میشد.

 

_ خودتو خسته نکن، وسط عمل چیزی بهت نمیگن.

 

_ نمیتونم دست روی دست بذارم.

 

بلند شد و دستی به صورتش کشید. طول و عرض راهروی بیمارستان را قدم میزد و از اینکه خبری از سراب نداشت، حس بدی زیر پوستش جریان گرفته بود.

 

با پیس پیس کردن های کسی از عالم فکر و خیال بیرون کشیده شد و نگاهش سمت صدا رفت.

 

رسا را دید که نامحسوس به جایی اشاره میکند. نیم نگاهی آن سمت انداخت و با دیدن دو مامور پلیس که مشغول صحبت با پرستاری بودند، نفسش حبس شد.

 

کنار رسا نشست و بدون تکان دادن لبهایش گفت:

 

_ دلم میخواد نقشه ات نگیره!

 

رسا پوزخند صداداری زد و همان لحظه سایه ی ماموران روی سرشان افتاد!

 

هر دو همزمان سر بلند کردند که مامور مسن تر، سلامی کرد.

 

_ سلام، سروان محمودی هستم. شما همراه خانمی هستین که چاقو خورده؟!

 

 

حامی سری به تایید تکان داد و بلند شد.

 

_ سلام، بله.

 

جدیت مامور کمی رسا را نگران کرده بود اما حامی خوب خودش را جمع و جور کرده و خونسرد بود.

 

تمام انگیزه اش هم گیر نیفتادن و کنار سراب ماندن بود.

 

_ اطلاع دارین که چه اتفاقی براشون افتاده؟

 

حامی آهی کشید و دست داخل جیبش برد.

 

_ حقیقتش نه، ایشون یکی از همسایه های ما هستن. تو ماشین بودیم که دیدیم توی کوچه افتادن و فقط تونستیم برسونیمشون بیمارستان.

ما هم مثل شما نمیدونیم چه بلایی سرشون اومده.

 

مامور مچ گیرانه نگاهش را بین رسا و حامی چرخاند.

 

_ درسته! پرستار میگفتن زخمشون بسته شده، کار شما بوده؟

 

حامی سری به تایید تکان داد که مامور لبخند معناداری زد.

 

_ جالبه که تو اون شرایط فرصت اینو داشتین تا همه چیز رو تهیه و زخم ایشون رو ببندین!

 

نگاه پیروزمندانه اش رسا را اذیت میکرد. انگار که مسببین این اتفاق را پیدا کرده بود و به خود میبالید.

 

قبل از اینکه حامی چیزی بگوید، رسا بلند شد و با اخم کمرنگی که میان ابروانش جا خوش کرده بود گفت:

 

_ بنده دانشجوی پزشکی هستم و همیشه یه جعبه ی کمک های اولیه تو ماشینم هست. کمترین کاری که میتونستم بکنم این بود که جلوی خونریزی رو تا رسیدن به بیمارستان بگیرم.

 

مامور ول کنشان نبود و انگار قصد داشت چیزی را این وسط گردنشان بی اندازد که گفت:

 

_ شما چه نسبتی با ایشون دارین؟

 

رسا لبخند حرص درآری زد.

 

_ پسر عموم هستن و داشتیم میرفتیم بیرون، البته اگه از نظر شما ایرادی نداره!

 

_ ایراد که… به اونم میرسیم! پس با ماشین شما اون خانم رو رسوندین؟!

 

 

 

رسا با اعتماد به نفس و خونسردی «بله» ای گفت. مامور رو به همکارش با لحنی دستوری گفت:

 

_ همراه خانم برو ماشین رو چک کن!

 

حامی کلافه به چشمان مامور زل زد.

 

_ نمیفهمم این کارا چه معنی ای داره، ما قصدمون فقط کمک بود.

 

_ مشخص میشه! خانم رو همراهی کن.

 

رسا خصمانه مامور را نگریست و همراه مامور دوم رفت. حامی دستانش را به طرفین دراز کرد.

 

_ سوال دیگه ای نیست؟

 

_ چه ساعتی ایشون رو پیدا کردین و کجا؟!

 

حامی از سوالی که فکرش را نکرده بودند جا خورد!

در یک لحظه همه چیز را کنار هم چید و تناقض فاحش حرفهایشان را فهمید.

 

گفته بود در کوچه پیدایش کردند و اگر رسا برای جلوگیری از خونریزی مجبور به پانسمان زخمش شده بود، قطعا باید ردی از خون در کوچه جا میماند!

 

اما کدام رد خون؟! سراب که در واقعیت در کوچه نبود!

 

هر چه میگفت فقط وضعیت را بدتر میکرد. آچمز شده بود و برای از سر باز کردن موقتی مامور گفت:

 

_ ساعت دقیقش رو یادم نیست، کمتر از یه ساعت پیش شاید. جلوی در خونشون پیداشون کردیم.

 

از تعلل و مکث حامی برای جواب دادن شکش بیشتر شده بود. حس میکرد اگر بیشتر سوال بپرسد قطعا چیزی پیدا میکند.

 

_ به خونوادشون خبر دادین؟ اگه همسایه باشین حتما باید کسی رو بشناسین.

 

حامی لبهای خشک شده از استرسش را با زبان تر کرد.

 

_ ایشون تنها زندگی میکنن.

 

_ خونواده ی شما چطور؟ میتونیم باهاشون صحبت کنیم؟

 

حامی لبهایش را داخل دهانش کشید. تمام این دروغ و دونگ ها را سر هم کرده بودند که پای خانواده اش به این ماجرا باز نشود.

 

نمیدانست چطور از زیر بار این کار شانه خالی کند و اصرار دوباره ی مامور پلیس اعصابش را بهم ریخت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
9 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x