رمان آس کور پارت 9 - رمان دونی

 

 

میان صدای چرخ خیاطی، صدای زنگ را شنید و نگاهی به ساعت دیواری کوچکش انداخت. کلافه پارچه را از روی پایش کنار زد و بلند شد.

 

حدس زد باید ملیحه خانم باشد، قرار بود امروز برای پرو لباسش بیاید. چادرش را از روی چوب لباسی چنگ زد و خسته غر زد:

 

_ قرار بود غروب بیای که ملیحه خانم، شیش ماهه دنیا اومدی مگه؟

 

چادر را روی سرش کشید و از حیاط کوچکش گذشت. بدون حرف در را باز کرد و با دیدن حامی، وحشت زده هینی کشید.

 

تا به خودش بجنبد و در را ببندد، حامی پایش را میان در فرستاد. آشفته از فکر به تکرار دوباره ی آن اتفاق، لرزان پچ زد:

 

_ به خدا جیغ میزنم، پاتو بردار.

 

حامی کلافه فشاری به در وارد کرد و آرام زمزمه کرد:

 

_ کاریت ندارم، بذار بیام تو.

 

سراب هم از سمت دیگر تن نحیفش را به در میفشرد تا از باز شدن بیشترش جلوگیری کند و عصبی و تهدیدگر پچ زد:

 

_ جیغ میزنم یه محله رو میریزم سرتا، برو رد کارت!

 

حامی که دیگر ظرفیتش تکمیل شده بود، تمام حرصش را سر در خالی کرد و با یک فشار محکم در را چهار طاق باز کرد.

 

سراب که خودش را به در چسبانده بود، به عقب پرت شد و ناباور ورود حامی را به خانه اش تماشا کرد. پسرک مریض چه از جانش می خواست؟

 

خودش را از روی زمین جمع کرد و چادر را سفت و محکم دور خود پیچید. نمی خواست کار به اینجا برسد اما سکوتش حامی را گستاخ تر میکرد.

 

تاکنون نگران آبرویش بود اما گور پدر آبرو وقتی که حامی هر بار قرار بود عفتش را لکه دار کند.

 

دهان باز کرد تا تهدیدش را عملی کند اما دست حامی به سرعت روی دهانش نشست و نفسش را بند آورد.

 

 

زیر دستش تقلا کرد تا خودش را از دست حامی آزاد کند که صدای ملتمس حامی را شنید.

 

_ گفتم کاریت ندارم، حالم خوش نیست جفتک ننداز.

 

با اینکه میخواست همان حامی وحشی و مریض را به نمایش بگذارد، اما التماس و خواهش صدایش به حدی محسوس بود که سراب متوجهش شد.

 

آرام گرفت و دست از تقلا برداشت. دست حامی روی دهانش شل شد و نفس خسته اش را کنار گوش سراب خالی کرد.

 

آرام از کنار سراب گذشت و وارد خانه شد. حامی امروز عجیب شده بود. سراب پاک گیج شده بود و نمی توانست درست تصمیم بگیرد.

 

باید اجازه میداد حامی به راحتی وارد خانه اش شود؟ هیچ صورت درستی نداشت که رفت و آمد مردی را به خانه اش ببینند.

به سختی توانسته بود این اتاق کوچک را پیدا کند، کسی به دختر تنها و مجرد خانه نمیداد.

 

شاید هم باید قید آبرویش را میزد و با داد و قال پای حامی را برای همیشه از زندگی اش میبرید.

مستاصل وسط حیاط ایستاده بود و نگاه مرددش بین در خانه و در حیاط در گردش بود.

 

اگر این کار را میکرد برایش دردسرهای زیادی درست میشد. باید دوباره دنبال خانه میگشت و قید زندگی در این محل را میزد.

 

این جماعت را به خوبی میشناخت. حتی اگر از تجاوز حامی هم میگفت، دست آخر خودش مقصر شناخته میشد. تمام حرفهایشان را از بر بود.

 

_ کرم از خود درخته!

_ حتما خودش یه کاری کرده که پسره از راه به در شده!

_ معلوم نیست چه قر و قمیشی اومده که پسره نتونسته خودشو کنترل کنه!

_ واسه مال و منال پسره نقشه کشیده!

_ چرا باید در روی پسر غریبه باز میکرد، حتما خودشم میخارید!

 

 

 

 

سرگردان و بلاتکلیف دستی به صورتش کشید. با قدمهایی آرام و لرزان سمت خانه رفت. کنار در نیمه باز ایستاد و داخل اتاقش را نگریست.

 

حامی گوشه ی اتاق دراز کشیده و ساعدش را روی چشمانش گذاشته بود. پسرک پررو، چقدر هم راحت لم داده بود، انگار نه انگار به زور وارد خانه شده!

 

به جان پوست لبش افتاد و دست روی قلب بی قرارش گذاشت.

قدم دیگری برداشت و داخل اتاق شد. آب دهانش را بلعید و من و من کنان گفت:

 

_ چرا اومدی اینجا؟

 

حامی با صدایی گرفته پچ زد:

 

_ نمیدونم!

 

حال بد حامی متاثرش کرده بود، حامی را همیشه قوی و محکم دیده بود. جز بار آخر که جسمش را درید، همیشه از او حمایت کرده بود.

 

اوایل که وارد محل شده بود را به یاد داشت. تعدادی از جوان های محل که متوجه تنها بودنش شده بودند، برایش مزاحمت ایجاد میکردند و این حامی بود که شر همه شان را از سرش باز کرد.

 

_ منو بی آبرو نکن، بو ببرن تو اومدی خونه ام دیگه نمیذارن زندگی کنم. پاشو برو بیرون برام شر درست نکن.

 

_ بلدی لال شی یا خودم باید دست به کار شم؟!

 

سراب نالان پچ زد:

 

_ آخه…

 

حامی ساعدش را برداشت و چشمان سرخ و به خون نشسته اش را به سراب دوخت. بند دل سراب از نوع نگاهش لرزید و لبهایش را به هم فشرد.

 

_ بگیر بشین انقدرم بالا سر من وز وز نکن، نشنوم صداتو.

 

ناچار سری تکان داد و دم عمیقی از هوا گرفت. همان جا مقابل در نشست و با پوست کنار ناخنش ور رفت. در زندگی هیچگاه تا این حد درمانده نشده بود.

 

حامی مگر خانه و زندگی نداشت؟ در خانه ی او چه میکرد؟

اگر از حامی نمیترسید حتما سوالش را میپرسید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هیچ
هیچ
1 سال قبل

کل پارت : در باز شد اومد داخل و دراز کشید 😐

Yas
Yas
1 سال قبل

ی حسی بهم میگه داستانش باید ژذاب باشه🤔🧐

همتا
همتا
1 سال قبل

چقدر کم بود آخه

Aramesh..
Aramesh..
1 سال قبل

وای یکی به دادم برسه دارم کور میشم آنقدر که زیاد بود

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x