آمریکا / سان فرانسیسکو
یک ساعتی از رفتن آرس می گذشت. نیوراد همچنان روی همان کناپهی راحتی لم داده بود و پای چپش مانند تیک عصبی تکان تکان میخورد.
دیاتا روی مبل کناری به نیوراد زل زده بود اما نیوراد بی توجه به نگاه خیره ی او به جلو نگاه میکرد و طبق معمول خونسرد بود. آخر طاقتش تمام میشود مگر یک انسان چطور میتوانست انقدر نسبت به همه چیز بیاهمیت و خونسرد باشد ؟
_ الان باید چیکار کنیم ؟
نگاه تیله ای اش باز به سمت جلویش بود. بی توجهی و سردی از نگاه یخی مانندش سرازیر بود.
_ هیچی !
با صدای تیزش جیغ خفه ای کشید
_ هیچییی ؟ یعنی چی ؟
ظالمانه ، سکوت را بر جواب دادن به دیاتا ترجیح داد و لحظه ای عمیقا به دریای خروشان افکارش غرق شد.
بعد از چند دقیقه سکوت ، بالاخره نگاه یخی اش را به کهربایی های دیاتا دوخت.
_ یعنی بشین سر جات انقدرم مثه یه مادر پابلیک به من زل نزن …همینا فعلا واسه مخ تو کافیه کله استقلالی!
مادر پابلیک ؟؟؟؟ این دیگر چه فحشی بود که نیوراد به او داد ؟!؟!
قطر چشمانش از فهمیدن منظور نیوراد گشاد میشود…این پسرک دیگر شور تمام گستاخی و عوضی بودن را درجا درآورده بود! طبق عادت دیرینه اش هر موقع که شوکه یا خجالت زده میشد ، لب میگزید. حال هم ، با دندان هایش به جان لب هایش افتاده بود.
نیوراد وقتی قیافه ی شوکه شده ی دیاتا را دید لبخند محوی روی صورتش پدیدار شد. او واقعا شبیه پاتریک بود. همان قدر خنگ و همان قدر احمق و گیج !
_ نیو…
نیوراد گردنش شلاق وار ناگهان آمد بالا و طوری نگاه آتشین و خشنش را به دیتا دوخت که دیاتا حرفش را نگفته و کامل نکرده خورد.منظور نیوراد را فهمید. نباید توی خانه ی آرس ، حتی زمانی که او خانه نبود به اسم ( نیوراد ) صدایش میزد چون ممکن بود آرس دوربین یا شنودی کار گذاشته باشد از این گذشته ، دو اسمه خطاب کردن نیوراد ، باعث میشد جلوی آرس بخواهد غیرعمد ، نیوراد را به جای عرفان ، نیوراد صدا بزند که این یعنی نابودی نقشه چون نیوراد اسم خاصی داشت و اسمش خصوصا در ایران اصلا فراوانی نداشت.
نیوراد هنوز همان نگاه غضب آلودش را حفظ کرده بود. ابروان پر پشتش در هم تنیده شده بودند و نگاه یخی رنگش دیگر آن خونسردی قبل را نداشت. عصبی بود و تکان پای چپش شدید تر شده بود.
_ من با تو چیکار کنم ها ؟
دیاتا از آن دسته دخترهایی نبود که بخواهد با یک طرز نگاه او ، یا اخم و تخمش و یا لحن ترسناکش رنگ ببازد و بخواهد برای بخشیده شدن توسط نیوراد التماس کند. او آفرودیت بود. الهه ی زیبایی و غرور …
بیخیال شانهای بالا انداخت.
_ هیچی…صلح و صفا !
بعد هم قاه قاه به جمله اش خندید. نیوراد با صورتی بیحالت نگاهش کرد. در نگاهش هیچ چیز نبود نه نیشخند ، نه تمسخر ، نه خشم و نه …خنده.
دیاتا نمیدانست اما میخواست به هر قیمتی که شده ، قهقهه زدن نیوراد را ببیند…صدای خنده ی مردانه اش را بشنود. خنده اش ، با آن صدای گرفته و خش دار …اه لعنت به این واژه ها که نمیشود آنها را در یک چهارچوب خاص قرار داد.
نمی دانست…شاید این حس از روی کنجکاوی بوده یا شاید هم …نه ؛ او مانند بقیه نبود. از خودش که خجالت نمیکشید …از نیوراد خوشش میامد …او فقط تظاهر به بد بودن میکرد ، تظاهر به سرد بودن میکرد…
اگر واقعا بی تفاوت و سرد بود ، میتوانست دیاتا را در آن جاده ی خاکی رها کند یا اگر بیتفاوت بود ، هیچگاه کتش را به عنوان پتو روی دیاتا نمی انداخت که سردش نشود…
میبینی ؟ نیورد هم احساس دارد…اما دیواره ی بلند غرورش نمی گذارد صدای فریاد احساسش شنیده شود.
____________________________________
شب شده بود. شب های سان فرانسیسکو ، واقعا رویایی بدد. چراغ های روشن شهر ، تضاد جالبی با تاریکی مطلق آسمان ایجاد کرده بودند و سکوتی در میان هیاهوی شهر حکمران بود.
آرس چند دقیقه بعد از آن اتفاقات با کیسه های پر از خرید و نگاهی مات که سعی بر نادیده گرفتنش داشت ، به خانه آمد و برای شام ، سوپ بورش روسی و استیک به همراه مارچوبه های گریل شده درست کرد.
میز با سلیقه ای با کمک دیتا چید و تا خواست برود که نوشیدنی ها را رست کند. نیوراد با دست چپش شانه اش را گرفت.
_ آرس برو بشین من درستشون میکنم.
دیاتا نمیتوانست درشت شدن چشمانش و قیافه ی متعجبش را پنهان کند. نیوراد ؟ آشپزی ؟ غیر ممکن ترین جوک سال بود !
با تصور اینکه نیوراد با آن اخم و تخمش کنار مخلوط کن نوشیدنی درست کند چیزی فرای تصور دیاتا بود برای همین خنده اش گرفت اما سریع و بلافاصله خنده اش را در نطفه خورد.
آرس لبخندی گشاده رو به نیوراد زد
_ عرفان داداش این چه حرفیه ؟ شما امشب مهمونی فقط باید بشینی و از خودت پذیرایی کنی… حرفم نباشه!
_ خسته شدی بابا …یه کمک کردن آدمو نفله نمی کنه که …تو برو بشین استراحت کن پر شدن لیوانا با من !
آرس خنده ای خسته کرد و چند ضربه ی مختصر و مفید ، به شانه ی نیوراد زد.
_ پس این ورپریده هم بیاد کمکت کنه خسته نشی…
منظورش از لفظ ورپریده ، دیاتا بود.
دیاتا آناناس ها را روی تخته می گذارد. طره موهای سرکش آبی رنگش مدام جلوی چشمانش را احاطه می کردند و چون کوتاه بودند ، پشت گوشش یکجا ، بند نمی شدند.
زیر چشمی نگاهی به نیوراد می اندازد. آنقدر خونسرد و طبیعی بازی می کرد که خود دیاتا هم حتی باورش شده بود که واقعا هم دیگر را دوست دارند…اما در واقعیت …
سرش را تند تکان می دهد و با چاقو به جان آناناس ها می افتد حتی در خیالش هم نباید فکری درمورد نیوراد می کرد. سرنوشت او و نیوراد تنها به یک جایی ختم می شد… انتقام از مهراب.
آرس در پذیرایی مشغول بازی با پی اس فور بود و چون پذیرایی به آشپزخانه دید داشت ، چشمان نیوراد نه خبیث بودند و نه سرد و بی حوصله. پسرک طوری خود را نشان داده بود که انگار غرق در ریختن یخ های خرد شده به مخلوط کن بود.
اما ذهن دیاتا درگیر بود. موهای سرکشش را با دست بی ملایمت به پشت گوشش می فرستد و به درگیری این چند روز فکر می کند. نیوراد گفته بود که مارگارت گریمور دیاتا ، دوست مشترکشان است. اما او آرس را می شناخت هر موقع که مارگارت را ببیند بعید نبود که نخواهد طعنه ای به ان بیچاره نزند. از این می ترسید اگر مارگارت بخواهد بگوید اصلا کسی به اسم عرفان با این ریخت و قیافه نمی شناسم تمام نقشه لو می رفت و نقش بر آب می شد…
نیوراد چرا باید مارگارت را واسطه می کرد ؟
اصلا چرا مارگارت ؟
وقتی به این کار های نیوراد فکر می کرد مغزش سوت می کشید. ترجیح داد بعد از رفتن از خونه ی آرس حتما این را ازش بپرسد. با این فکر ، ذهن خود را تسلی داد و مشغول خرد کردن بقیه ی آناناس ها شد.
باز موهایش جلوی چشمش را گرفت دستانش کثیف بود و نمی توانست به موهایش دست بزند. سعی کرد طبق عادت با فوت کردن آنها را از جلوی چشمش براند اما مگر سرکش رام می شد ؟
نیوراد که وول خوردن دیاتا را دید خونسرد برگشت سمت دیاتا. می دانست که آرس تمام هوش و حواسش به آشپزخانه است و بازی کردن فقط حفظ ظاهر است بنابراین سعی کرد لحنش حدالامکان تمسخر آمیز نباشد.
_ چی شده عزیزم ؟
دیاتا تکه های اسلایس شده ی آناناس را در کاسه می ریزد و مشغول خرد کردن موز ها می شود که با شنیدن این لحن نیوراد و عزیزمی که ته جمله اش چسبانده بود ، گیج برمی گردد.
_ با منی ؟
نگاه نیوراد خاک بر سرت خاصی را به دیاتا القا می کرد اما بجای کوبیدن خاک به سر دیاتا نفسی عمیق کشید و با مهربانی گفت
_ آره عزیزم ( عزیزم را البته با اکراه گفت ) با توام…کمک می خوای ؟
دیاتا وقتی نگاه حرصی نیوراد را دید ، افکار شیطانی به سرش رسوخ کردند. چه می شد اگر کمی حرصش دهد ؟
چون آرس اینجا بود قادر نبود که گلوی دیاتا را با تیغ ببرد…این همه نیوراد دیاتا را نصفه جان کرده بود بگذار یک بار هم که شده او نیوراد را تا مرز آتش خشم ببرد و آتشین برگرداند.
دیاتا لبخند خبیثی زد حتی خبیث تر از نگاه های نیوراد …
_ اوم ، آره عزیزم میشه بیای موهامو ببندی ؟
نیوراد ابرو هایش را به نشانه ی نه چند بار بالا انداخت اما دیاتا با صدای بلند تر از قبل طوری که آرس بشنود گفت
_ چی میگی ؟ نشنیدم عزززیزم بلند تر بگو ! نکنه موش موشی زبونت رو خورده ؟؟؟؟؟
دیاتا به زور خنده اش را کنترل کرده بود. نیوراد طوری ترسناک به او خیره شده بود که اگر آرس نبود ، با همین چاقو می آمد و گلویش را می درید.
نیوراد آرام طوری که فقط دیاتا بشنود گفت
_ می کشمت !
دیاتا بلند زد زیر خنده و بلند طوری که آرس هم بشنود گفت
_ منم دوستت دارم عشقم !
نگاه برزخی نیوراد خنده اش را بیشتر کرد…
نیوراد دستانش را با حوله ی آشپزخانه خشک کرد و آستین سمت چپ هودی اش را کمی بالا برد. یک کش که مانند سیم تلفن بود به دستش بسته بود. آن را درآورد و با اکراه و نگاه ترسناکش به سمت دیاتا رفت.
دیاتا اما موقعی که نیوراد آستین هودی اش را بالا برد ، زخم های پی در پی دستش را دید. سعی کرد توجهی نکند اما زخم ها واقعا دلخراش بودند آخر سر هم برای بار چندم این سوال را از خود پرسید این پسر چرا اینطور بود ؟
دیاتا مشتاق پشتش را به نیوراد کرد و بلند تر از قبل و با ناز گفت
_ عرفااااان موهامو برام گوجه ای می بندی ؟؟؟؟؟
نیوراد زمزمه کرد
_ فقط خفه شو !
دیاتا ندید گرفت و بالا و پایین پرید
_ مرررسی عرفان تو چقدر مهربونی آخه بیبی ؟؟؟؟
خود دیاتا هم می دانست که این کار ها لوس بازی است اما دلش می خواست این حرص خوردن نیوراد ادامه دار باشد.
نیوراد حال پشتش بود. موهای دیاتا را با دستانش گرفت و کنار زد. نیوراد کمی سرش را خم کرد که هم قد دیاتا شود نفس های گرم نیوراد وقتی که به پوست گردن دیاتا می خورد ، حالش را کمی دگرگون کرد و باعث شد از کرده ی خود پشیمان شود اما دیگر پشیمانی سودی نداشت نه ؟
نیوراد پسری نبود که با لمس موهای دیاتا ، بخواد سست شود یا بخواهد لحظه ای طولانی به موهای دیاتا زل بزند. یک روانی سست نمی شود … رام نمی شود … عاشق نمی شود …
بجای این کارها محکم موهای دیاتا را کشید.
دیاتا دست برد سمت دستان نیوراد که موهایش را محاصره کرده بود و با صدایی آرام اما حرصی گفت
_ وحشی نکش موهامو …
نیوراد با سکوت نیشخندی زد و محکم تر موهای دیاتا را دور دستانش پیچاند.
دیاتا تقلا کرد ، دست و پا زد آخر زمزمه کرد
_ کاری نکن کاری بکنما !
نیوراد ناگهان موهای دیاتا را به سمت خود کشید. دیاتا ناخواسته از پشت به نیوراد چسبید.
سر خم کرد دم گوش دیاتا و نجوا کرد
_ مثلا می خوای چیکار بکنی ؟
_ ولم کن…آرس شک می کنه.
نیوراد شانه ای بالا انداخت
_ به چپم !
_ دردم اومده موهامو ول کن.
نیوراد باز هم زهرخند می زند
_ به راستم !
او بی شک یک عوضی به تمام عیار بود.
بالاخره آرس طاقت نیاورد و گفت
_ شما دو تا دارین تو اون آشپزخونه چیکار می کنین ؟ یه دو تا آب میوه یعنی انقدر طول می کشه ؟!؟!
نیوراد با همان کش که شبیه سیم تلفن بود موهای دیاتا را جمع کرد و شل ، گوجه ای کرد.
______________________________
هر سه مشغول بودند. سکوت به جو خانه فرمانروایی می کرد تا اینکه آرس گفت
_ دیاتا…من یه تصمیمی گرفتم.
دیاتا جرعه ای از دلسترش خورد
_ خیر باشه.
آرس با لبخندی موذیانه گفت
_ می خوام یه مهمونی بگیرم برای تو و عرفان …!
نیوراد خونسرد طوری که حتی انتظار این حرف آرس را هم داشت گفت
_ آرس نیازی نیست زحمت بکشی …فکر نکنم دیاتا هم دوست داشتن باشه حاشیه براش درست کنن نه ؟
بعد هم به دیاتا خیره شد. آرام و بی حس و بدون هیچ نگرانی آرام برای دیاتا پلک زد.
دیاتا به تایید حرفش گفت
_ اره ؛ می دونی که دوست ندارم شایعه واسم درست کنن دستت درد نکنه آرس …ولی واسه خودت الکی زخمت درست نکن بیخیالش شو …( چشمکی زد ) بجاش یه جور دیگه جبران کن !
آرس مصرانه سری به نشانه ی منفی تکان داد
_ نه…نگران نباش خودی ها رو دعوت کردم هیچ کس نیست لوکیشنش هم خونه. ویلایی مارگارته !…حرفم نباشه من خیلی خوشحالم که بالاخره از تنهایی دراومدی دیاتا واسه همین می خوام جشن بگیرم …اوکی هانی ؟
بالاخره زهرش را ریخت. ای آرس خائن ! می خواست مطمئن شود که آیا واقعا مارگارت نیوراد را می شناسد یا نه…
می خواست واقعا از همه چیز سر در بیاورد…دیاتا ترسیده بود و دستانش یخ کرده بود می فهمید ، به خدا که ارس می فهمید نیوراد برای انتقام آمده می فهمید که نیوراد عرفان نیست…می فهمید !
می خواست باز با آرس مخالفت کند که نیوراد خونسرد حتی با یک لبخند محوی کنج لبش گفت
_ آرس ممنونم از لطفت اینطور که تو میگی منم مشتاق مهمونی و آشنایی با اون خودی ها شدم !
دیاتا به زور فک افتاده اش را جمع کرد.نمی توانست ارتعاش دستانش را نادیده بگیرد. نیوراد خل شده بود ؟!؟!
با خود فکر کرد ( این پسره ی روانی رد داده…به خدا که رد داده ! )
آرس شک نگاهش را ندید گرفت و سعی بر پنهانش داشت با خود فکر کرد که اگر این عرفان ، صنمی با مارگارت نداشت آنقدر خونسرد نبود یا حتی بهانه ای برای کنسل کردن مهمانی می آورد اما او خیلی خونسرد و به ظاهر خوشحال خود را مشتاق مهمانی نشان داده بود.
_ خب عرفان که موافقتش رو اعلام کرد تو چی میگی دیاتا ؟
نیوراد پلکش را باز روی هم گذاشت. این یعنی بگو آره و به ماجرا خاتمه بده.
_ خب اگه عرفان موافقه منم موافقم فقط به مارگارت گفتی ؟
آرس سری به نشانه ی نفی تکان داد
_ نه ؛ فعلا نگفتم می خواستم اول با شما هماهنگ کنم بعد با اون یکمم باید بهش گیر بدم …بی معرفت منو با عرفان آشنا نکرده!
این حرفش یک طعنه بود. طعنه به اینکه اگر مارگارت می دانست چرا تا به حال نگفته بود…پس هنوز هم شک داشت و این ، برای نیوراد کاملا طبیعی و عادی به نظر می رسید چون با فکری باز گازی به استیکش زد.
آرس درب را با دستانش نگه داشت و رو به دياتا و نيوراد گفت
_ پس ، فردا منتظرتونم. بياين دم استوديو اوكى ؟
دياتا سرى تكان داد
_ باشه. فعلا…
نيوراد هم با آرس دست داد و بعد چشمان كنجكاو آرس تا وقتى كه آنها سوار ماشين شوند ، همراهى اشان كرد. دياتا و نيوراد سوار همان ماشين متاليك مشكى رنگى شدند كه آن شب نيوراد دياتا را با آن دزديد چون اگر با ماشين خود نيوراد مى آمدند ، اگر آرس پلاك ماشين را به گوش مهراد مى رساند انها مى توانستند بفهمند كه نيوراد زنده است بخاطر همين هم از پلاك اين ماشين استفاده كردند چون غيرقابل رهگيرى بود.
همين كه سوار ماشين مى شوند دياتا لبانش را به قصد پرسش قضيه ى مارگارت باز مى كند كه نيوراد ارام زمزمه مى كند
_ يه كلمه هم از دهنت درنياد!
و امان از اين محتاط بودن پسرك… احتمال مى داد كه آرس وقتى رفته باشد به ظاهر خريد ، شنود در ماشين كار گذاشته باشد بخاطر همين به دياتا گفت ساكت باشد تا وقتى كه بروند پيش ارسلان.
يعنى همان جايى كه دياتا به اسارت نيوراد گرفته شد.
مثل هميشه ، بى حوصله بود و با يك دست فرمان را گرفته بود. تند و بى دقت مى راند و اينور آنور در اتوبان هاى سان فرانسيسكو لايى مى كشيد. وقتى كه از شهر خارج شدند نيوراد بر خلاف گذشته به چشمان دياتا چشم بندى نزد و اين آيا به معنى اين بود كه پسرك به دياتا اطمينان كرده است ؟!؟! از اين فكر لبخند پَت و پهنى لبان دياتا را به اسارت مى گيرد. نمى دانست چرا… اما دياتا با خود صادق بود. او نسبت به اين پسركِ غد و لجباز كنجكاو بود دوست داشت كشف كند او را… نيوراد زير چشمى نگاهى به لبخند دياتا انداخت. دياتا لبانى قلوه اى نداشت… لبانش معمولى بود ، بينى اش معمولى بود و پوستش نه انقدر صاف و سفيد بود و نه آنقدر برنزه و هوس انگيز … گندمى بود و شايد ، تنها چيزى كه دياتا را خاص مى كرد ، سرسختى ، قوى بودن و چشمان ميشى رنگش بود. چشم از لبان دياتا مى گيرد و دياتا ، آنقدر پرتِ منظره ى تاريك سان فرانسيسكو و سرعتِ سرسام آور ماشين بود كه متوجه نگاه خيره ى نيوراد نشد.
دست برد به سمت پنجره و با پايين كشيدن آن ، باد موهاى گوجه اى شده اش را به بازى گرفت.
سرش را از پنجره كمى بيرون برد تا هواى سود دار و باد صورتش را تازه و سرزنده كند.
_ سرتو بيار تو.
دياتا غش غش خنديد. خنده با آن صداى نازك و خش دارِ دخترانه اش عجيب واژه ى سركش را به نيوراد گوش زد مى كرد.
_ نمى خوام … مى خوام باد بخورم !
نيوراد از ماشين سبز رنگ ، سبقت مى گيرد و سرعتش را كم تر مى كند.
_ به اندازه ى كافى باد خوردى بيا تو …
عجيب دلش براى لجبازى با نيوراد تنگ شده بود. ياد آن موقعى افتاد كه با همين لحبازى اش نيوراد بوسه اى بى ملايمت به لبانش زد.
_ نوچ… مى خوام باد بخورم چيكارم دارى ؟!؟
نيوراد ، پسركِ عوضى ، نيشخند را مهمان صد روزه ى لبانش مى كند
_ گفته بودم درباره ى كارام به كسى توضيح نمى دم نه ؟ بيار تو اون كله ى لامصبو…
بعد هم خودش شيشه را بالا مى كشد.
دياتا لب بر مى چيند
_ عه! چرا اين كارو كردى ؟؟؟ گرمه مى فهمى ؟
_ هر وقت فهم و شعور تو اونقدرى رفت بالا كه بفهمى كله ات بايد توى ماشين باشه نه بيرون ، منم مى فهمم گرمته !
پسره ى زبان دراز ! در بى رحمى همتا نداشت !
دياتا پوفى ظاهرى مى كشد ديد كه باز سر و صدايى از نيوراد در نمى آيد سرش را كه به سمت پنجره بود چرخاند و نيوراد را ديد كه گوشه ى لبش كمى به سمت بالا متمايل شده بود.
دنده را عوض كرد و فرمان را چرخاند
_ كله استقلالى … تاحالا كسى بهت گفته خيلى هيزى ؟
دياتا با جيغ روى اعصاب نيوراد خط كشيد
_ من هيز نيستم ، خودت هيزى !
نيوراد ابرويى بالا انداخت
_ تو كى ديدى من خيره نگات كنم ؟
_ هيزى كه فقط به خيرگى نيست.
نيوراد نيشخند زد
_ جدا ؟ پس به چيه ؟
با درد زمزمه كرد
_ هيزى يعنى پيشروى … هر موقع كه هرز رفتى يا پات از گليمت دراز تر شد ، يعنى هيزى كردى…
____________________________
از آن به بعد ، كلمه اى ميانشان رد و بدل نشد. دردناك بود … درد داشت… دياتا قربانى بود. قربانى ِ هيزىِ مهراب. مهراب شد نامردى كه در نظر همگان اسوه ى مردانگى بود و دياتا ، شد آن بدكاره اى كه حتى به ناپدرى اش هم رحم نكرد.
وقتى سر بلند كرد فهميد نيوراد دارد به سمت يك پارك مى رود.
_ دارى كجا مى رى ؟ مگه قرار نبود برى…
وسط حرفش مى دود
_ هيش…حرف نزن!
ناخواسته لبخند زد. نيوراد مى خواست دياتا را به پارك ببرد تا حال و هوايش عوض شود.
زمزمه اى كرد كه نيوراد نشنود
_ تو به فكر منى هيولا ! فقط تظاهر به بد بودن مى كنى…
بعد با همان لبخند به مسير رو به رويش و درختان سر به فلك كشيده ، خيره شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی دکاروس جونم 🙂
خیلی این پارت و دوست داشتم
مرررسی مهدیه جانم ممنونم از کامنت پر انرژیت 😍😍😍🥰😘
جانی دپ رو دریاب 😀😃😄😁😆
اره عشقممه!
عجب….
هعی اره … عجب رسمی عجب مادر سایانی 😅
کجا بودی این مدت اخه مادر سایان ؟؟؟؟
خب این قسمت آخرش رو زیاد موافق نیستم . دیانا خوش خیال نیاورد تورو ببره پارک آخه . درک نمیکنم این کله استقلالی رو .
من ضعف واس نیوارد من غش من ذوق پسرک جذاب من 😍😍😂
.
.
کیمی جونم مثل همیشه عالی . من مشقتاقانع منتظر پارت بعدیم
خخخ باید دید نیوراد چیکار می کنه …هعی کله استقلالیه دیگه …
نیوراد چقدر هواخواه داره 🤣😅
قربونت برم من الی … مرررسی که رمانمو می خونی گل من
ای جاااان عاشقانه های نیوراد و دیاتا!خیلی خیلی خیلی خوووووووووووووووبه!عااااااالی..
.
.
.
.
.💙💛💚🌺😍😘❤🧡💜🖤💖💗💓💞💕
وااای مرررررسی آیلین جانم از این همه انرژی من عشق می کنم می خونم اینا رو 😍😍😍😍😍
هعی …اگه این عاشقانه هاشون به سمر برسه 😈😅😂😂😂
کیمی
نکن اینکارو
سر این شوخی ندارم منا
چشم فقط بخاطر تو 😅
نیوراد هم احساس دارد…اما دیواره ی بلند غرورش نمی گذارد صدای فریاد احساسش شنیده شود….
.
.
.
عاشق این جمله شدم🌺🌺🌺
منم عاشق تو شدم 😍😍😍
نمی دونی چه ذوقی می کنم وقتی کامنتاتونو می خونم انرژی صد ساله داره 😘😍😍😍😍
خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم ازت عشقم
فدایت عشقم!
حدا نکند عشقم !