سان فرانسیسکو ، پارک هاى زیادى داشت. درخت هاى سر به فلک کشیده با شاخه هاى تنومند ، گل هاى وحشى و رنگارنگ و فضا هاى سبزى مخصوص پیاده روى سگ ها و صاحبانشان.
دیاتا زیاد در اماکن عمومى ظاهر نمى شد. هر چه باشد او آفرودیت بود ، رپر معروفى که آوازه اش همه جا پیچیده بود. خیلى وقت ها بود که بادیگارد ها نمى گذاشتند به راحتى با مردم ارتباط برقرار کند حتى چند بارى آرس مانع شده بود که با طرفدارانش خوش و بش کند.
این ها به کنار ، لبخند از روى لبانش کنار نمى رفت. چشمان خوشحال و ذوق زده اش را به نیوراد مى دوزد. مثل همیشه و یا حتى شدید تر از قبل ، ساکت بود. نوعِ نگاهش جدى و آرام بود. چشمانش در آن تاریکى برق مى زد و رنگش حالت مغز پسته اى به خود گرفته بود.
حتى نوع محبتش هم خشن و بى ملایمت بود اما این محبت هاى گاه و بى گاه نیوراد ، عجیب به دل دیاتا نشسته بود. او خاص بود ، اگر هر پسر دیگرى بود ، موضوع دست درازى مهراب را به مسخره مى گرفت و سعى به سواستفاده کردن از شرایط مى کرد اما نیوراد ، براى خوب کردن حال دیاتا ، او را به پارک برد.
بالاخره مسیر طاقت فرسا تمام شد و نیوراد جلوى یک پارک پر از دار و درخت که پرنده هم در آن پر نمى زد ، ماشین را نگه داشت.
ساعت از نیمه شب هم گذشته بود اما دیاتا مى توانست نور دکه ى بستنى فروشى کوچکى که در پارک بود را ببیند. البته تعجبى هم نداشت مردم سان فرانسیسکو به بستنى ، شکلات و در کل ، تنقلات اهمیت بسیارى مى دهند.
_ پیاده شو.
صدایش سرد و خشن بود و حتى لحن کلامش هم بى ملایمت و دستورى بود اما دیاتا با لبخند پیاده شد گویى لبخند هاى ریزى که مى زد روى نیوراد اثر کرده بود چون دیاتا زیر چشمى ، دید که گوشه ى لبش کمى به سمت بالا مایل شده بود.
نیوراد دزدگیر را زد و به محض پیاده شدن از ماشین ، کلاه هودى مشکى رنگش را روى سرش کشید. موهایش مجعد و حالت دار بود وقتى که کلاه هودى را روى آن خرمنِ شکلاتى رنگ کشید ، موهایش سرکشانه از کلاه بیرون زدند و دیاتا ، به زور خود را کنترل کرده بود که دستش را در آن حلقه حلقه هاى شکلاتى فرو نکند.
_ انتظار ندارى که بغلت کنم ؟ راه بیفت کله استقلالى !
باز آن روى پرروگرى اش گل کرد. نیوراد تند با قدم هایى سریع به سمت پارک حرکت مى کرد دیاتا کمى به سرعتش افزود تا به او برید در همان حین گفت _ نه ؛ خیلى بد بغلم مى کنى بدنم درد مى گیره !
نیوراد ایستاد و دیاتا به او رسید. ابروى چپش بالا رفت و لبش میزبان پوزخندى سرد شد
_ هوم ، این دفعه مى خواى امتحان کنیم ببینى بدنت درد مى گیره یا نه ؟!؟!
دیاتا تا بناگوش سرخ شد و نیوراد تک خنده اى کرد. یک تک خنده ى مردانه و کوتاه ! چقدر خنده اش هوس انگیز بود… با صداى خش دارش تو گلو تک خنده سر داد و دیاتا را محو کرد…از این که باعث همین تک خنده ى کوتاه شده بود لبخندِ ریزى زد.
صداى جیرجیرک ها و بادى که لا به لاى برگ درختان مى وزید سکوت بینشان را شکسته بود.
کنار هم اما با فاصله راه مى رفتند. نیوراد مانند همیشه ، خونسرد به جلویش خیره بود و راه مى رفت. دستانش در جیب هودى اش بودند و این هودى ، عجیب او را شبیه به پسر بچه هاى تخس و شیطان کرده بود.
دیاتا نگاهش میخِ کتانى هاى مشکى رنگش شده بود و زمین را نگاه مى کرد.
هیچ حرفى میانشان رد و بدل نشده بود تا اینکه دیاتا سکوت را شکست و سوالش را بالاخره مطرح کرد
_ چرا موقعى که آرس خواست مهمونى بگیره مخالفت نکردى ؟
باز هم خونسرد بود و سرد. سنگ جلوى پایش را به سمت جلو شوت کرد و گفت
_ چرا باید مخالفت مى کردم وقتى انتظارش رو داشتم ؟
_ ولى مارگارت که تو رو نمى شناسه اگه آرس بره بهش بگه…خب… ما رسما لو میریم.
این دفعه نیوراد ایستاد. دیاتا هم ایستاد. نیوراد رو کرد سمت دیاتا و چشمانش زیر نور چراغى که در پارک بود ، رنگِ مغز پسته اى خود را حفظ کرده بود.
_ چرا باید لو بریم وقتى مارگارت منو مى شناسه ؟
دیاتا گیج و منگ بهش زل زد و از نظر نیوراد ، دوباره مثل پاتریک در باب اسفنجى شده بود.
_ یعنى … چى ؟
نیوراد نخواست دیاتا بیش از این فسفر بسوزاند و خودش موضوع را با خونسردى و بى اهمیتى توضیح داد.
_ فکر کردى من اونقدر احمقم که تحت تاثیر حرف تو بگم اوکى منو عرفان صدا کن بریم پیشِ آرس ؟
همه چى برنامه ریزیه من بوده مارگارت چند ساله که منو به اسم عرفان مى شناسه. اینو بدون ، من بى برنامه چیزى رو جلو نمى برم… فکر مى کنى اون موقع که کِوین مریض بود و نتونست بیت آهنگت رو بزنه کى برات بیت مى زد ؟ اره ؛ درست فکر کردى کله استقلالى … من بودم !
ولى از مارگارت خواسته بودم به هیچ وجه ازم اسم نبره و فقط بگه دوستم این کارو کرد… دیدى ؟ از اولم تو توى دامِ من بودى !
بعد هم دست به جیب جلو تر از دیاتاى شوکه ، قدم برداشت…تنها این جمله در ذهن دیاتا تکرار مى شد ( از اولم تو توى دامِ من بودى ) …
از طرفى خیالش از بابت آرس و شکاک بازى اش راحت شده بود اما از طرفى در ته دلش دوست داشت که این اتفاق تصادفى باشد … بى فکر و بى برنامه باشد و نیوراد ، تحت تاثیر حرف دیاتا قرار بگیرد و … سرش را تند تند تکان داد. لعنت به این کلمات که ذهن را محدود و لآل مى کنند…
نیوراد به خیال اینکه دیاتا دارد پشت سرش مى آید جلو تر مى رفت اما وقتى این سکوت را دید زیر چشمى به پشت سرش نگاه کرد و دیاتا را دید که همان جا ، بى حرکت ایستاده.
باز هم خبیث شد
_ کله استقلالى به نظر مى رسه بغل مى خواى نه ؟
دیاتا به خودش امد و تند تند به طرف او دوید.
_ نه خیرم هیچ هم اینطورى نیست.
_ پس راه بیا تا فکر اینکه بغلت کنم به سرم نزنه.
دیاتا مى دانست که نیوراد ، از خباثت و عوضى بودنش این حرف را بر زبان آورده بود براى همین تنها سعى کرد که در ظاهر ، خود را بیخیال نشان دهد. راه رفتن با او بجاى اینکه حس امنیت را القا کند بیشتر ، حس ترس و دوگانگى را القا مى کرد. نیوراد ، شیطان بود. یک شیطان هیچ گاه حس امنیت را درجا به تو نمى دهد. شیطان تو را وسوسه مى کند ، تو را اغوا مى کند و آخر سر ، با بى رحمى در برزخ رهایت مى کند. درست مثل نیوراد که دیاتا را در برزخِ سبز آبىِ چشمانش اسیر کرده بود.
سرى تکان داد. بوى مطبوع چمن هاى نم دار و با طراوت را با روى باز وارد بینى اش کرد و نفسى عمیق کشید. هر دو از این هوا لذت مى بردند.
موهایش هنوز هم شلخته وار، گوجه اى بود.
_ بستنى دوست دارى ؟
باز هم او بود که دیاتا را با این سوال هاى غیر منتظره اش شوکه مى کرد.
_ چ.. چى ؟
نیوراد پوفى مى کشد
_ عادت ندارم حرفمو دو بار تکرار کنم. دوست دارى یا نه ؟
دیاتا تنها گیج زمزمه کرد
_ آ…آره.
_ چه طعمى دوست دارى ؟
این بار دیگر واقعا چشمانش از حدقه بیرون زد و دهانش از تعجب باز ماند
_ ه..هان ؟
نیوراد نگاهى عاقل اندر سفیه به دیاتا انداخت. به موهاى شکلاتى رنگش چنگى زد و آنها را داخل کلاه هودى اش کرد
_ واقعا لقب پاتریک برازنده اته. گفتم چه طعمى دوست دارى ؟
دیاتا با همان تُن صداى آرام زمزمه کرد
_ شکلاتى.
نیوراد به نیمکت کنار چمن ها اشاره کرد
_ بشین تا بیام.
بعد هم خونسرد به طرف دکه ى بستنى فروشى رفت !
دیاتا با تعجب مسیر رفتن او را نگاه کرد. ارام با همان ریتم قدم هاى همیشگى اش به سمت دکه رفت. مرد مسنى در دکه ایستاده بود. موهایش جو گندمى بود و مشغول دستمال کشیدن دخل بستنى فروشى بود. تا نیوراد را دید لبخند پَت و پهنى زد.
دیاتا با همان حال و روز ، روى نمیکت نشست.
کى فکرش را مى کرد که او با نیوراد حال در پارک بخواهند بستنى بخورند ؟ درست مثل عاشق و معشوق هایى که با هم یواشکى قرار مى گذارند و آرام بستنى لیس مى زنند …
کى فکرش را مى کرد که بخواهد با رفتار یک پسر آن هم نیوراد ، برادر نیوان انقدر شوکه و اغوا شود ؟
نیوراد با لبخندى که از او بعید بود با مرد خوش و بش مى کرد و اخر سر با دو بستنى قیفى وانیلى و شکلاتى از مرد خداحافظى کرد و به طرف دیاتا امد. بعد هم با لحنى امرانه و حتى خشن بستنى قیفى شکلاتى را به طرف دیاتا گرفت
_ بخور.
خودش با فاصله کنار دیاتا روى نیمکت نشست.
دیاتا ارام تشکر کرد ولى هنوز هم در فکر بود. اخر این قصه چه مى شد ؟ آیا باید افسار قلبش را شل مى کرد تا عاشقِ نیوراد شود ؟ باید با خود صادق مى بود. او از رفتار پسرک خوشش مى آمد. آیا این عشق ممنوعه بود ؟ یا…یک طرفه ؟
نمى دانست اما تنها چیزى که ان لحظه به دهنش هجوم اورد این بود : در لحظه خواستنِ نیوراد…
خواست او را در لحظه داشته باشد. عشقش را وارد وجودش کند و بفهمد که عاشق شدن چه حسى دارد…
_ چرا نمى خورى ؟
باز هم نیوراد بود که ارتعاش را به جانِ تپیدنِ قلب دیاتا انداخت.
_ مى خورم…
بعد هم هر دو ارام به بستنى اشان گاز مى زدند.
سکوت به حدى مسخره بود که جیرجیرک ها دست به کار شده بودند تا هیاهویى میان آن دو ایجاد کنند.
دیاتا در حال حس کردن ِمزه ى شکلات بود که ناگهان احساس کرد چیزى روى پایش است. سریع دست از خوردن کشید و به سنجابى که روى پایش نشسته بود نگاه کرد.
دیاتا دیوانه ى سنجاب بود و اینجا ، در سان فرانسیسکو سنجاب در پارک ها و جنگل ها به مراتب پیدا مى شد.
تمام شوکه بودنش را درجا فراموش کرد و با هیجان بلند اما طورى که سنجاب بیچاره سنگکوب نکند گفت
_ واااى سنجاب … عزیزم چقدر نازى تو !
پاک یادش رفته بود که نیوراد دارد خیره و بستنى به دست نگاهش مى کند. گاز گنده اى به بستنى اش زد و دستانش را به منظور بغل کردن براى سنجاب باز کرد.
_ بدو بیا اینجا !
سنجاب خجالت را کنار گذاشت. خودش را فرز بالا کشید و در بغل دیاتا جاى گرفت.
دیاتا با لبخند به نیوراد خیره شد. اصلا همه چیز را فراموش کرده بود و تنها چیزى که به آن اهمیت مى داد ، سنجاب و دو چشم درشتش بود
_نگاش کن چقد نازه…! به نظرت بستنى بدم بهش مى خوره ؟ ( بعد متفکر به سنجاب زل زد ) فکر کنم شکلات دوست داشته باشه !
نیوراد با تعجب به دیاتا و حرکات کودکانه اش خیره شده بود طرز نگاهش همان سردى را داست اما خب ، نمى شد منکر متعجب بودنش شد.
دیاتا حقیقتا او را به یاد لارا مى انداخت. تظاهر مى کرد که بزرگ و بالغ است اما در حقیقت دختر کوچولویى بیش نبود… درست مثل لارا…
_ واقعا مى خواى بهش بستنى بدى ؟
دیاتا با هیجان و چشمانى درشت شده گفت
_ اره چرا ندم ؟ شاید اونم مثه من شکلات دوست داره…
نیوراد با خنده اى کنترل شده سرى تکان داد
_ اسکل این سنجابه … مى خواى بهش بستنى بدى ؟ ولش کن بره.
دیاتا باز هم گاز بزرگى به بستنى اش زد و مثل نیوراد تند تند سر تکان داد
_ نوچ من مى دونم دردت چیه !
نیوراد نیشخند زد
_ جدا ؟ چیه ؟
دیاتا خبیث خنده اى سر داد
_ تو حسودیت شده سنجابه اومده تو بغل من !
زهرخند مى زند و گازى به بستنى وانیلى اش مى زند
_ نه ، بیشتر دلم براش مى سوزه.
دیاتا چشم غره اى رفت و بدن نرم سنجاب را ناز و نوازش کرد
_ خیلیم دلت بخواد !
نیوراد با شیطنت نیشخند زد
_ چى ؟ بغل ؟
تازه فهمید که چه سوتى بدى داده است و زود ، کتمان کرد
_ نه خیر … منظورم هم نشینى با خودم بود !
_ چه ربطى داشت ؟ داشتى از بغلت واسم مى گفتى !
او واقعا عوضى بود نه ؟ یک عوضىِ شیطان صفت.
همان موقع سنجاب از بغل دیاتا پرید پایین و رفت لا به لاى درختان پنهان شد… دیاتا مانند کسانى که شکست عشقى خورده اند عمیق و پر درد آه کشید و بستنى لیس زد
_ هعى…هیشکى وفا نداره ! … نموند حتى بهش بستنى بدم…
بعد آویزان و ناراحت در سکوت به خوردن ادامه داد. نیوراد دستى به ته ریش مردانه اش کشید.
_ الان دقیقا دارى واسه چى غصه مى خورى ؟
دیاتا نیم نگاهى به نیوراد انداخت. در نگاهش چیزى جز صلابت و جدیت نبود.
_ نگفتى.
نمى خواست خود را ناراحت نشان بدهد که اعصاب نیوراد را هم به هم بریزد چون هم خودش اهل ناز کردن و لوس بازى نبود و هم مى دانست نیوراد اصلا آدم ناز کشیدن و برود احساساتش نیست. پس لبخندى زد و گفت
_ هیچى.
بعد هم سریع بحث را عوض کرد
_ تو چرا انقدر تند تند بستنى تو خوردى ؟
اخم نامحسوسى میان ابروانش پدیدار شد و رنگِ مغزپسته اى چشمانش طبق معمول از خباثت ، یخى رنگ شدند.
_ من نرمال خوردم تو مثه حلزون مى خورى.
دیاتا نچ نچى مى کند و سرى تکان مى دهد. با هر سر تکان دادن موهاى کوتاهش به صورتش سیلى زدند و گوجه اىِ موهایش نامرتب تر و شلخته تر از قبل شد.
_ نه اشتباه نکن من از طعم لذت مى برم نه مثه تو تند تند بخورم تا سیر بشم.
_ تستر ها طعمو تست مى کنن من وقتى واسه این چرندیات هدر نمى دم.
دیاتا باز نگاهش را به نیوراد مى دوزد. اصلا دست خودش نبود. ناخواسته نگاهش میخِ پسرک مى شد و ناخواسته غرق در برزخ سبز آبىِ چشمانش مى شد و آرام آرام محو مى شد…ناخواسته اى بود که دیاتا با تمام وجود آن را مى خواست…
ارام زمزمه کرد
_ من این میخِ نگاهت را به چشمانم بدهکارم.
فکر کرد نیوراد نشنیده است اما او شنید. شنید اما طبق معمول واکنشى نشان نداد. شنید اما خواست نادیده بگیرد دیاتا را… نیوراد از اتفاقات غیر منتظره متنفر بود و دیاتا جزو همان اتفاقات غیر منتظره بود چون طورى رفتار مى کرد که خارج از برنامه ى نیوراد باشد.
دیاتا به پشتى نیمکت بیشتر تکیه داد کمرش درد گرفته بود و تمام استخوان هایش خشک و خمیده شده بودند. براى بار هزارم از خود پرسید آخر این قصه چه مى شود ؟ اگر پایانش تراژدیک باشد چه ؟ اصلا دیاتا و نیوراد … ممکن بود که ….باز هم لعنت بر این واژه ها!
__________________________
چند روزى از آن شبى که دیاتا و نیوراد با هم به پارک رفتند مى گذرد. در این چند روز اتفاق زیادى نیفتاد جز همان اتفافاتى که در ذهن نیوراد به ترتیب برنامه ریزى شده بودند. آرس بیشتر با نیوراد گرم گرفته بود و این گرم گرفتن فقط بخاطر این بود که آرس بخواهد از نیوراد یا همان عرفان بیشتر بداند و به نوعى اطلاعات براى مهراب جمع کند. واکنش مارگارت بعد از شنیدن خبر دوستى نیوراد و دیاتا دیدنى بود و او بى صبرانه چشم انتظار ملاقات دوباره با دوستش عرفان بود.
عرفانى که نام واقعى اش نیوراد بود. امروز ، شبِ مهمانى بود. مهمانى که تدارکات آن را آرس دیده بود و در ویلاى مارگارت برگزار مى شد. از قرار معلوم هم تمام اکیپ دعوت بودند به همراه چندى از دوستان صمیمى آرس و مارگارت. ادرس ویلا را نیوراد بلد بود.مگر مى شود چیزى به انتقامش مربوط باشد و او آن را از بَر نباشد ؟!؟!
با دستش پیشانى اش را فشار مى دهد. قرار بود میکروفونى به جیب کت مشکى رنگش نصب کند که از طریق آن ارسلان در جریان ماجراها باشد. دیاتا در خانه اش مشغول حاضر شدن بود. قرار بود برود دنبالش و با هم به مهمانى بروند.
سرش درد مى کرد باز هم خواب لارا را دیده بود.
ارسلان و ریو هم فهمیده بودند که حال خوش و اعصاب درست و حسابى ندارد چون زیاد به پر و پایش نپیچیدند. کت جین مشکى رنگش را صاف مى کند تیشرت ساده ى سفید رنگى زیر آن پوشیده بود و شلوار جین مشکى رنگش تماما از او یک فرد جدى ساخته بود.موهایش مواج و حلقه حلقه بود طبق معمول با اخم انها را صاف مى کند که دوباره همان حالت مجعد خود را سرکشانه حفظ مى کنند. گردنبند طرح صلیبى به گردن انداخته بود و این از قصد بود تا کت جین و گردنبند مانع معلوم بودن ردِ تیغ روى گلویش بشوند. زخم هاى گلویش وحشتناک بودند و غیرعادى اگر کسى انها را مى دید بعید نبود که سکته کند…
بدون اینکه حرفى با ارسلان یا ریو بزند ساکت و خونسرد با همان سردرد و حال بدش به طرف درب مى رود…
______________________
گوشواره هاى طرح ماه مشکى رنگش را با دقت مى اندازد. موهایش را که با وسواس سشوار کشیده بود پشت گوش مى راند.
در حالى که پک هاى عمیقى از سیگار مى گرفت، چین هاى لباس آبى رنگش را مرتب کرد و تو کدام دخترى را دیده اى که حین حاضر شدن براى مهمانى سیگار مى کشد ؟ سیگار آرامش مى کرد این روز ها کم مى کشید اما هر موقع که دود را داخل ریه هایش مى کرد حس مى کرد که تمام درد هایش مانند همین دود هستند. در هوا چرخ مى خورند و در اخر محو مى شوند …
دیاتا ارایش نمى کرد… شخصیتش بیشتر به پسر ها مى خورد تا به دختر ها از آرایش متنفر بود ، سیگار مى کشید و خود را مشغول به نوشتن تکست هاى البوم جدیدش مى کرد.
فیلتر سیگار را در جا سیگارى خاموش کرد و براى از بین بردن بوى سمجِ سیگار باز هم عطر زد. موهایش را با یک سنجاق سر ساده ى مشکى رنگ یکجا نگه داشته بود و کفش هاى بى پاشنه ى مشکى رنگش عجیب با انگشتر و گوشواره ى مشکى رنگش ست شده بود.
وقتى که صداى تک بوقى را شنید بدون اینکه درنگ کند ، عینک دودى را به چشمانش زد و کت چرمش را روى شانه اش انداخت.
درب خانه را قفل کرد و به طرف ماشین رفت. نیوراد سرش را روى فرمان گذاشته بود و چشمانش را بسته بود اما هنوز رد اخم کم رنگى بین ابروان پر پشتش پدیدار بود. سردرد داشت.
با صداى ( سلام ) دیاتا سر بلند کرد. کمى بى حوصله تیپ و قیافه ى دیاتا را از نظر گذراند و سرى به نشانه ى سلام تکان داد.
دیاتا فهمید … امروز او ناراحت بود. ناراحت که نه … نیوراد اگر کسى ناراحتش مى کرد درجا پدر طرف را در مى اورد معلوم بود که بد حال است.
نه از نظر جسمى و بلکه از نظر روحى.
در چشمانش دیگر خبرى از خباثت گذشته نبود. یک غمِ خاصى را چشمانش فریاد مى زدند که نیوراد سعى مى کرد ظالمانه این فریاد را در وجودش خفه کند.
کاش مى شد دردش را مى فهمید…
دردش را مى فهمید و شاید ….درمانش مى شد!
در طول مسیر ، نیوراد تنها به جلو چشم دوخته بود. اخم هایش عجیب در هم تنیده شده بودند و دیاتا هر گاه که نگاهش را به نیوراد می دوخت ، می دید که پلک راستش می پرد و نشان از عصبی بودنش می داد. حالش خوب نبود…دیاتا هم ناخواسته از این حالت نیوراد ناراحت شده بود. می خواست جبران کند. آری ؛ می خواست جبران کند روزی را که دیاتا را به پارک برد. دیاتا می خواست مرهم درد پسرک شود. می خواست دلیل درد کشیدن نیوراد را بفهمد…
از طرفی ، می دانست که نباید زیاد به او پیله کند و از طرف دیگر ، نمی توانست او را به حال خود رها کند تا درد بکشد.
پس به این سوال عادی اکتفا کرد.
_ خوبی ؟
نیوراد حتی زحمت نگاه کردن به دیاتا را به خود نداد. غرورش آنقدر او را خوددار کرده بود که بخواهد خودخواهانه نگاه یخی رنگش را از دیاتا دریغ کند.
_ خوبم.
دیاتا اما بیخیالش نشد باز سوالاتش را از سر گرفت.
_ سرت درد میکنه ؟
نیوراد بدون زدن راهنما بی دقت و ناشیانه ، به سمت جاده می پیچد و راه خود را کج می کند. دیاتا صدای جیغ خفیف لاستیک ها را شنید اما نخواست چیزی بگوید و نیوراد را بیشتر از این کلافه کند.
_ گفتم خوبم.
بعد دنده را عوض می کند و بر سرعتش می افزاید. جاده ، منظره ی خیلی قشنگی داشت و نکته ای که زیبایی های جاده را دلچسب تر می کرد ، نداشتن ترافیک بود. هوای خنک باعث شده بود که موهای دیاتا زیر آن سنجاق سر ، هم سرکشانه پیچ و تاب بخورند و جلوی چشمانش را بگیرند.
_ میخوای باهام حرف بزنی ؟
نیوراد اما این بار نگاهی خاص به دیاتا انداخت. نگاهش نه درد داشت و نه تمسخر…
شاید لبانش خواستند برای باز کردن پیش قدم شوند و دیاتا این را حس کرد اما طبق معمول ، غرورش با عصبانیت مانع لبانش شد.
_ نه…
دیاتا پوف کلافه ای کشید. لحظهای از کردهی خود پشیمان شد و رو برگرداند به سمت پنجره اما بعد ، با خود گفت ( هر چه قدر هم که بخوای منو از خودت برونی من بیشتر پا پیچ تو میشم پسرهی روانی ! )پس باز به سمت نیوراد مایل شد. لحنش پر از شیطنت و سرزندگی بود.
_ نیوراد یه چیزی رو میدونستی ؟
_ چی رو ؟
دیاتا سعی بر کنترل خنده اش کرد و بعد که بر خنده اش مسلط شد با ریتم خواند.
_ دل من قفل شده و معطل یه کلیده !
یکی اونو دزدیده بگو بینم اونو کی دیده !
نیوراد نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمانش که در محاصره ی موهای آبی رنگش بودند انداخت.
_ خل شدی ؟
_ نه به اندازه ی تو … اصلا می دونی ، ( بعد صدایش را آنقدر بلند کرد که گوش خودش هم تیر کشید) خل چو خل ببیند خوشش آید!
نیوراد بی توجه به صدای بلندش خونسرد گفت
_ عجب…
دیاتا خندهای شیطانی کرد. در ذهنش تنها یک چیز فریاد میزد ( من تا درد تو رو نفهمم آروم نمیشم ! )
اول نگاهی به جاده انداخت. جاده کاملا خلوت بود و تنها ماشین نیوراد در آن جاده ی درندشت با سرعت میراند. با دیدن جادهی خلوت لبخند موذیانهای به طرف لبانش دوید. شاید کاری که می خواست بکند دیوانگی محض بود اما …عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم. همین جمله دلش را قرص کرد.
ناگهان به سمت نیوراد نیم خیز شد و کمر نیوراد را گرفت !
نیوراد که اصلا انتظار این کار را نداشت بدون فکر فرمان را کج کرد. لاستیک ها جیغ گوشخراشی سر دادند و ماشین در جهت چپ ناگهان از حرکت ایستاد و نیوراد پایش را محکم روی ترمز فشرده بود.
هر دو نفس نفس می زدند. دیاتا هنوز کمر نیوراد را محکم گرفته بود.
نیوراد عربده ای وحشتناک کشید و دستانش را روی دستان دیاتا که دور کمرش پیچیده شده بودند گذاشت.
_ این چه غلطی بود که الان کردی ؟
دیاتا شیطان محکم تر کمر نیوراد را گرفت. نیوراد سعی کرد که با دستانش دستان دیاتا را از دور کمرش باز کند اما با هر بار فشاری که وارد می کرد دیاتا نیز محکم تر بغلش می کرد.
_ بغلت کردم! همش که نمیشه تو منو بغل کنی … یه بارم من بغلت کردم!
این دفعه واقعا در نگاه نیوراد علاوه بر تعجب خنده هم دیده می شد. کله استقلالیه دیوانه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کیمیا جوون من تو هر قسمتیش که میرسیدم شگفت زده میشدم هیجانی داشتم یه قسمتیش که نیوان زنده بود واقعا شگفت زده شدم باورم نمیشد خخخخخخخخخخخ. فقط دلم برای نیوراد خیلی میسوزه ای کاشکی دخترخوندش نمیمرد واقعا حیفففف
واااای من غش من ذوق من نگاه
نمی دونی چقدرررررر بهم حال میده وقتی کامنتات رو می خونممممم مرسی زهرای نااازم 😘😘😘😘😘😘
خخ نیوان سگ جونه 🤣 لارا هم عمرش به دنیا نبود دیگه 🤣🤣🤣😅
اگه نمی مرد مثه بقیه ی رمانا می شد خواستم یه تفاوتی به رمان بدم 😊
مرررسی عزیزم از این همه انرژی که بهم دادی بوس به کله ات 😘😘😘😘😘😘😘
کیمیا جوون پارت جدید کی میذاری؟؟!
زهرای نازم والا فعلا متاسفانه درگیرم ….انشاالله مشکلم حل شه میذارم پارت رو ممنون از کامنتت گل من
از بین رمانا از رمان تو خیلی خوشم اومده دقیقا همونجوریه که میخواستم متاسفانه همش چرند و تجاوز خیلی مزخرفه . به جز رمان نبض سرنوشت من خیلی خوشم اومد با رمان تو عزیزم امیدوارم هرچی زودتر مشکلت حل بشه گل من. برات ارزوی موفقیت میکنم قشنگممم
مرررسی عزیزدلم نمی دونی چقدر منو بردی تو آسمونا با این کامنتت خیلییییی خیلیییییی مرررسی از این همه لطف😘😍🥰
اره بابا من خودمم زخم دیدم 😅 رمان الناز که ارههه خیلی عالی بود منم چشم به راه پارتای بودم خیلی محاوره ای نوشتن ( جوری که شبیه گزارش روزانه نشه ) مهارت می خواد
خخخ مشکلی بزرگ تر از مدرسه نیست به خدا 😅
منم همینطور مرررسی از کامنتت عشقی به خدا
عاشقتم به مولا 😘😅😍🥰
چرا بقیش رو نمیزاری🙁
کیمیا جون من رمانتو تازه شروع کردم به خوندن خوشم اومده واقعا با یقیه رمان متفاوته. اما چند قسمت قبلش برام گنگو غیرقابل درکه. نوشته بودی ارس به مهراب علاقه داره دوستش داره عشق مخفیشه ازاین حرفا مگه یه پسر عاشق هم جنس بودن خودش میشه پس چطوری برای ارس مهراب عشق مخفیش به حساب میاد دوست داشت بااهاش زندگی گنه و مهراب احساسشو نادیده میگرفت. مگه میشه پسر عاشق مرد بشه . میشه یه توضیحی درموردش بدی. من واقعا درک نمیکنم
وااای نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی کامنتت رو دیدم عزیزدلم.
خب اره ارس همجسگراست و گرایشی نسبت به جنس مخالف نداره و به همجنس خودش جذب میشه توی رمان هم توضیح داده شده در پارت های قبل تر…ارس مهراب رو دوست داره و مهراب از این علاقه با خبره ولی می خواد از علاقه ی ارس سواستفاده کنه چون مهراب ارس رو دوست نداره به هیچ وجه و عاشق دیاتاست 😊
ممنون از وقتی که برای رمانم گذاشتی 😙😗
کیمیا جان عالی بود واقعا عالی بود
هر پارت جدیدی که میذاری من بیشتر شگفت زده میشم
مثل این چندروزه پارت هارو مرتب بذار نویسنده عزیز
وااای من غش…. من ذوق….
مررررسی مهدیه جانم خیلی ممنونم ازت
روزمو ساختی با کامنتت 😍
چشم اگه این مچ دردم بذاره هر روز می کنم روند پارت گذرای رو … بازم ممنونم ازت عزیزم 🥰
اون جمله اخرش محاوره ای شد . میخوامت رو خودتون بکنید میخواهمت 😄😅
آیلینی اگه با منی که مرسیییی
اره الی با تو بودم!
فدات😘
اخخخخ
جون بغل!
بغل دوست!
خیلیییی
مرسی ایلین جانم کامنتات همیشه سر شوق میاره منو
پارتای توعم منو سر ذوق میاره!
😍😍😍😍
مهم نیست..
شیطانی یا فرشته …
گناهکاری یا بی گناه …
مهم این است،من بدون هیچ حد و مرزی میخواهند!
شیطان باشی شیطان خواهم شد..
گناهکار باشی بزرگترین گناهان را مرتکب میشوم..
اما…
بدون هیچ حد و مرضی میخوامت…!
.
.
چطور بود ؟!خیلی هم بد نشد😅
کیمیا جانم تقدیم به تو 😘😘 مثل همیشه عالی و زیبا و مطمئنم نوشته هات جز بهترین ها می شه فقط کافیه خودت باشی و روشون کار کنی .
بسیااااااااار زیبا
افرین
مررسی الی خیلی قشنگ و عالی بود جدا ذوق کردم ( ذوق گورخری )ممنونم ازت 🥰
مرسی تو لطف داری. اره فقط باید روشون کار کنم و تجربه کسب کنم. بازم مرررسی ازت
من به فدات عشقم😘😘😍