نگاهش و با مکث ازم گرفت و گفت:
_به خودم مربوطه
سکوت کرده به نیم رخش نگاه میکردم که از جاش بلند شد
_آخر هفته مراسم داریم… میدونی که؟
صورتم توهم رفت و بغض تو گلوم چنگ زد
سری به معنی اره تکون دادم که بدون حرف خواست بره اما از جام بلند شدم و ناخوداگاه دستش و با دو دستم چنگ زدم
_ن..نرو
ایستاد و نیم نگاهی بهم کرد که ادامه دادم
_باهام حرف بزن دارم دیوونه میشم… م…من تمام کسم و تو یه روز از دست دادم دیگه نمیتونم، دلم به جایی گرم نیست !من…من میترسم از این اینده نامعلومم!
با مکث نگاهش و از صورتم گرفت و داد به دستام که دستاش و گرفته بود.
همین که نگاهش رو دستامون نشست دستاش و ول کردم و عقب کشیدم که اخماش توهم رفت و تو صورتم زوم شد
_تمام کست تمام خودت!
تمام مالکیت خودتو خودت داری فقط خودت…
تو زمانی از دست میری که خودت و از دست بدی… ترستم الکیه یه توهمه خالیه!
با این حال ترسم یه حس…حسی که آدم و به مرگ راضی میکنه و قانعش میکنه به همه چی… حواست بهش باشه ترس حس موذیه… ترس از هر چیزی داشتی برو تو دلش باهاش کنار بیا چون بی دلیل نمیگن ترس برادر مرگ…
ترس از بی پناهی ترس از تنهایی ترس از رهایی ترس از آینده ترس از هر چیزی داری باهاش کنار بیا و کارتو انجامش بده… ترس آدمار و بیچاره میکنه ولی میتونه تلنگر خوبیم باشه اینارو کسی بهت میگه که روز و شب کابوساش تمومی نداره ولی زندگیش تو این لحظه همچین زندگیه!
خیره نگاهم بهش بود که راهش و بدون حرف دیگه ای گرفت و رفت
وَ من سر جام خشک شدم… جوری حرف میزد که انگار هفتاد سال سن داشت.
به جای خالیش نگاه میکردم که با زنگ خوردن گوشیم یه جورایی شیرجه زدم روش و با دیدن شماره ناشناس کل حالم گرفته شد ولی جواب دادم به امید این که جاوید باشه ولی در کمال تعجب صدای دوست همیشگیم و شنیدم و چقدر احتیاج داشتم به بودنش تو این لحظه هام
_الو آوا!؟
_آتنا؟!
_آره دخترم خودمم چطوری؟ گفتم خط دستم بیاد اولین نفر بهت زنگ میزنم چه خبر از ایران؟
بدون در نظر گرفتن حال خوبش و حرفاش فقط بغضم بود که شکست و صدای متعجب اون که می گفت چی شده وَ من چقدر احتیاج داشتم به یه شنونده
×××
قطره اشکی از گوش چشمم چکید که صدای شاکی آرایشگرِ این دفعه بلند شد
_وای دختر یکم طاقت بیار آرایش چشم همین دیگه الان باز آرایشت خراب میشه ها
یکم تو جام صاف نشستم و بغضی که تو گلوم گیر کرده بود و قورت دادم
به اندازه کافی گریه زاریام و کرده بودم تو این دو سه روز و الان وقت انتقام احساسات کشته شدم بود و میخواستم سناریو فرزان و خوب جلو ببرم ولی این سنگینی تو سینم و نمیدونستم چیکار کنم!
قطره اشکم و پاک کردم و گفتم:
_نمیخواد دیگه بسته مرسی
_ولیــــ…
محکم حرفش و قطع کردم:
_میگم نمیخواد
چشماش از لحن تندم گرد شد ولی دست خودم نبود.
این عصبانیت و کینه ای که از صبح تو وجودم نشسته بود و دوست داشتم هر چه سریع تر تخلیش کنم رو آدمی که قاتل احساساتم میدونستمش ولی به گفته فرزان خونسردی و بی تفاوتی فرمول اولیه هر نمایشی!
نفس عمیقی کشیدم و جدا از درون پر هیاهوم لبخندی زدم و روبه آرایشگر با زور گفتم:
_ببخشید ولی خسته شدم دیگه نیازی نیست کافیه
سری به معنی باشه تکون داد و معلوم بود بهش برخورده اما دیگه توجه ای نکردم و سمت تختم رفتم و روش نشستم… سرم و تو دستام گرفتم که صدای خانمه اومد
_من کاری ندارم با اجازه برم دیگه؟
نگاهم و بهش دادم سری به معنی تایید تکون دادم که سریع وسایلش رو جمع کرد و از اتاق زد بیرون نفس عمیقی کشیدم تا از این عصبانیت و حال بدم کم کنم اما نگاهم نشست به حلقه تو دستم!
چرا هنوز در نیاورده بودمش؟!
اخمام رفت توهم و همین طور که نگاهم به حلقه بود گفتم:
_چرا هنوز باورت نمیشه آوای احمق؟
تموم شد دیگه
هجوم اشک و تو چشمام حس کردم که نگاهم و از حلقه گرفتم و به خودم توپیدم
_گریه نکن آوا گریه نکن ضعف نشون نده… آروم باش!
دوباره چند بار نفس عمیق کشیدم از جام بلند شدم و نگاهم و به آینه میز توالت دادم.
خوب شده بودم!
تو اون لباس با اون رنگ خاص عالی به نظر میومدم… لباسی که خودم انتخابش نکرده بودم ولی تو تنم به قدری خوب نشسته بو که انگار برای شخص خودم فقط دوخته بودنش، هر چند ظاهراً خوب به نظر میومدم از درون لِه لِه بودم جوری که هیچ حسی تو وجودم حس نمیکردم جز عصبانیت و نفرت… حلقم و از دستم دراوردم و نگاهم و بهش دادم، لب زدم
_از شر توهم خلاص میشم تا چند ساعت دیگه
نگاهم هنوز به حلقه بود که صدای در اتاق باعث شد نگاهم و ازش بگیرم و بدم به در که بعد چند ضربه باز شد و قامت فرزان تو اون کت تک اسپرت مشکیش مشخص شد.
نگاهی به سر تا پام انداخت و یه ابروش و درست مثل جاوید بالا انداخت؛ منتظر بودم یه تعریفی یا یه حرفی بزنه اما با گفتن جملش وا رفتم
_این چه ریخته قیافه ایه درست کردی برا خودت!؟
با تردید دستی رو صورتم کشیدم
_چشه؟!
_داغونه یه جوری که همه از صد فرسخیت ردشن میفهمن دوست داری بشینی یه جا زار بزنی
اخمام رفت توهم و حلقه تو دستم و مشت کردم و بی حوصله گفتم:
_بیشتر از این نمیتونم ولم کن
وارد اتاق شد و همین طور که نگاهم میکرد گفت:
_عصبی… سردرگم… ناراحت
وَ بیشتر از همه چیز ترس تو وجودت حس میشه طوری که هر آدمی میفهمه حال روزت خوب نیست و داری دست و پا میزنی که نشون بدی خوبی!
هر آدمی میفهمه حالت زار آوا دیگه چه برسه به جاوید که آدم تیز بینیه…
وَ من اصلا دلم نمیخواد کسی که کنارم قدم برمیداره این شخص با این تو خصوصیات باشه!
_میگی چیکار کنم!؟
من تو یا جاوید یا هر آدمی که میگی نیستم من منم چیکار کنم نمیتونم سه روزه بشم اونی که میخوای
نیشخندی زدم دورم چرخی زد
_بشو اونی که خودت میخوای، فکر کن به چیزی که میخوای چون تو میتونی…
پشتمکه وایساد کل بدنم مور مور شد که در گوشم زمزمه وار حرفی که دیشب بهم نیشخند زنان زد و دوباره تکرار کرد
_خانم عظیمی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نه، خانم عظیمی بودن فکر خوبی نیست.
سفت و محکم باید سعی کنه آوا باشه، یک آوای قوی که می جنگه و چیزی که مال اونه رو پس می گیره. آوا جاوید رو می خواد، زندگی با جاوید مال اونه پس باید قوی بودن رو یاد بگیره و اونقدر قدرتمند بشه که زندگیش رو از دهن ژیلا و بابابزرگ ژیلا بیرون بکشه
زنش نمی شع فقط برا حرص دادن جاویده