رمان آوای نیاز تو پارت 159

 

 

 

اشکاش از گوشه صورتش سر خورد و حال خودمم بهتر از اون نبود و با تردید نگاهش و بهم داد و با لبخند تلخی گفت:

_کی فکرشو میکرد آخر قصه ی ما این جوری تموم شه؟

 

سری به چپ و راست تکون داد و لب زد:

_تو نباشی هستن… تو خودت این و یادم دادیو به قول یه بنده خدایی مگه اصلا قبل این که تو باشی‌ طبیعت مارو لنگ میزاشت؟!

 

نگاهش و ازم گرفت و همین طور که سمت خروجی میرفت بلند ادامه داد

_نه!

 

×××

 

 

ناباور خیره بودم به نقطه ای و با باز شدن در آشپزخونه نگاهم و به دوتا خدمه ای دادم‌ که با بُهت و ناباوری به وسایل شکسته شده نگاه میکردن

نگاهشون به من‌ که خورد جا خوردن و خواستن چیزی بگن که از جام بلند شدم‌ و اشاره ای به اوضاع نابسامان آشپزخونه کردم و گفتم:

_جمعش کنید!

 

 

از آشپز خونه خارج شدم و وارد سالن شدم و نگاهم به ژیلا خورد که بین دوتا دختر بود و اون لحظه هیچی جز از بین بردن مرور چند لحظه پیش‌ نمی‌خواستم و سمتش قدم برداشتم که صدای آیدین اومد و بعد جلو روم قرار گرفت و گفت:

_کجایی تو؟!

فکر کردم تو اتاقتی اومدم حرف بزنم باهات نبودی…‌خوبی چته؟ چرا این شکلی شدی… الو!

 

نگاه خیرم‌ به ژیلا بود و همین طور که فقط به اون نگاه میکردم بی حوصله جواب دادم

 

_خوبم!

 

آیدین نگاهم و دنبال کرد و وقتی به ژیلا رسید سکوت کرد و هیچی نگفت که کنارش زدم و سمت ژیلا قدم برداشتم و تو ذهنم دوره میشد که دیگه هیچ تعهدی به هیچ احدی ندارم و کنارش که ایستادم‌ نگاهشو بهم داد و با تعجب گفت:

_عه جاوید من فکر کردم که تو…

 

 

نزاشتم حرفش تموم شه و بی توجه به دوستای دورش دستش و کشیدم که نزدیکم شد…

دستاشو دور گردنم انداخت که نیفته و تو همین حین صدای یکی از دوستاش با خنده بلند شد

_خب دیگه ما بریم!

 

 

نفس عمقی کشیدم نیم نگاهی ام به اون دو تا دختر که ازمون دور شدن ننداختم و خیره تو چشمای متعجب و پر از بُهت ژیلا سرم و دم گوشش بردم لب زدم

_بریم بالا!

4.2/5 - (50 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x