رمان آوای نیاز تو پارت 194

 

 

کسی چیزی‌ نگفت، فقط با نگاهای متعجب و پچ پچای زیر زیرکی تک به تک خارج شدن…

حالا ما چهار نفر تو اتاق مونده بودیم که آقابزرگ نفس سختی کشید و رو به ژیلا گفت:

_درو ببند!

 

ژیلا سمت در رفت و کاری که گفته بود و انجام داد و آقا بزرگ با صدای ضعیف خِس خس دارش ادامه داد

_سینم خرابه… دکترا میگن از عفونت و آب آوردت ریه ولی من میگم این سینه…

 

چند بار آروم به سینش زد و ادامه داد

_خستس… خسته از سنگینی حرفایی که توش نگه داشتم

از دوست دارمایی که به همسرم می‌تونستم بگم و نگفتم… از حرفایی که باید به پسرم میزدمو نزدم

از…

 

مکثی کرد و نگاهی به فرران انداخت و ادامه داد

_از عذرخواهی که باید میکردم و نکردم…

این سینه از رازایی که این همه سال توش مونده خستس!… از حرفایی که باید میزد و نزد خستس…‌ این خستگی این بلا رو سرش آورده!

 

همه سکوت کرده بودن که نفس عمیق دیگه ای به سختی کشید

_این قدر خستس که باعث عذابم شده… باعث دردم شده

گفتم بیاین یکم ازین حرفا که سنگینی میکردن و کم کنم این آخریا… یه سری حرفای ناگفته و که باید خیلی وقت پیش گفته میشد و بگم!

 

به من نگاهی کرد و بعد به ژیلا و ادامه داد

_گفتم همراهانتونم باشن… چون میدونم یه مرد حتی اگه سنگ ترین قلبم داشته باشه بازم‌ نیاز داره به یک صدای لطیفه زنونه تا آرومش کنه… مخصوصا که اون سختیا یاد آور گذشته های تلخ باشه!

 

نگاهی به جاوید انداختم‌ که تکیه داده بود به دیوار و نیشخندی به لب داشت

خودمم نیشخندی به این جمله زدم… چه مسخره شده بود…‌ من الان همراه فرزان بودم و ژیلا همراه جاوید؟!

زندگی داری چیکار میکنی؟ اصلا آدمارو میخوای به کجا برسونی؟

همه ساکت بودن و کسی چیزی‌ نمی‌گفت ولی انگار به صورت معجزه آسایی آقابزرگ انگار ذهن من و خوند که تلخ ولی حقیقی ادامه داد

_شنیدید میگن زندگی به کسی وفا نمیکنه؟

راسته نمیکنه!… این قدر می‌چرخونت و می‌چرخونت که دیگه خسته میشی… یعنی همه میگن درست میشه واقعا هم درست میشه اما این طوریه که از مشکلی که حل شده به مشکل بعدی میری… خب بازی‌ زمونست وَ این بازی سخت و سخت ترم‌ میشه… تا جایی که به نقطه من برسی!

 

چند تا سرفه کرد که ژیلا سمتش رفت و خواست ماسک اکسیژن و رو صورتش بزاره اما آقابزرگ سری به چپ و راست تکون داد و خوبمی گفت که ژیلا عقب کشید

_بگذریم… حرف زیاده و نفس منم کم!… نمیدونم از کجا باید شروع‌ کنم ولــــ…

 

_از اولــش!

 

نگاه کوتاهی به فرزان کردم که مصمم و خیره به آقابزرگ وسط جملش پریده بود… آقا بزرگ بعد مکثی جواب داد

_یکی بودم عین بقیه آدما… گاهی مغرور

 

نگاهی به من کرد و ادامه داد

_دلباخته…

 

نگاهش و به جاوید داد

_خودخواه… منم مثل همه اشتباه داشتم اشتباهمم ازون جایی شروع شد که نگفتم به پسرم به پدرت… نگفتم دختر سرایداری که هر روز از پنجره اتاقت می‌بینیش و خیره میشی بهش خودش دلباخته ی رفیق بهتر از برادرت شده… با خودم گفتم جوونه و ازین عشقای داغ زودگذر… اما… اشتباه کردم!

عشق توی نگاه پسرم هر روز بیشتر و بیشتر میشد!

همین طور هم مادرتون یا همون دختر سراید هم دلباخته و دلباخته تر می‌شد به رفیق بهتر از برادر پسرم اما پسرم کور بود و نمیدید… خب عاشق و چه به دیده ی باز؟!

گذشت و گذشت تا زمانی که پشت عمارت همین خونه دیدم دختر سرایدارو… مادرتونو دیدم به همراهم همون رفیق بی کلک پسرم… باهم بودن! کنار هم… برای من مهم نبود خوشحالم بودم‌ که شَر این دختر از در خونم کنده شد اما پسرِ احساسی که داشتم اگه میفهمید لیلیش دختر سرایدار با رفیقشه چی میشد؟!

بازم هیچی نگفتم و به خیالم خودش میفهمه اما نفهمید… انگار کور شده بود و همون موقع بود که گیر دادم که فلان کس فامیلو میگیری اونم میگفت نه که نه… زیاد پا پیچ نشدم اما وقتی دوباره پشت عمارت دختر سرایدار و دیدم پام خشک شد روی زمین چون این بار با خود پسرم بود!

4.5/5 - (68 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یک دانش آموز
یک دانش آموز
1 ماه قبل

سلام این رمان خیلی خوبه فقط کاش بیشتر بنویسی یا اینکه هر روز دوتا پارت بزاری وگرنه اینجوری تا صد سال دیگ به پایان نمیرسیم
کاش اگه بشه پایان خوش باشه و دوباره آوا به جاوید برگرده

هعی
هعی
پاسخ به  یک دانش آموز
1 ماه قبل

نههه جاوید نهههه اون حقش فقط ژیلاس اوا به اندازه کافی بهش فرصت داده بود ولی اون بازم پولو ترجیح داد بهش بنظرم با اینکه سخته ولی اوا دیگه باید جاویدو کلا بذاره کنار این بچه روهم به عنوان بچه فرزان بزرگ کنه‌ نه جاوید

یک دانش آموز
یک دانش آموز
پاسخ به  هعی
1 ماه قبل

اما بل اخر ک چی پدر واقعیش جاوید ودیگه حتی فرزان از وقتی فهمید بارداره دیگه به دیدگاه زن داداش نگا میکنه وگرنه میتونست ازش سو استفاده کنه اما گفت ما فقط دوستیم و این مسخره بازیا رو بزار کنار از طرفی هم آوا جاوید دوست داره وجاوید هم آوارو خب خیلی گناه دارن ک بهم نرسن با این بچشون

kim.ias
kim.ias
پاسخ به  یک دانش آموز
1 ماه قبل

نه اصلااااا عمراااااا جاوید لیاقت اوا رو ندارههههههه

علوی
علوی
1 ماه قبل

حالا جالبه که رفیق صمیمی بابای جاوید، همین پدرخوانده فرزان باشه.
یعنی بچه حروم‌زاده خودش رو بعدها به اسم پسرخوانده‌اش به فرزندی قبول کرده باشه.
دلیل خودسوزی پدره هم همینه. عمری عاشقی کرده با زنی که دلش با یکی دیگه بوده ووقتی که فهمیده، هم عدم علاقه زنش رو، هم نسب واقعی پسر بزرگ‌ترش رو و هم دلیل اجبار زنش به تظاهر به عشق رو خودسوزی کرده و صورت زنه هم کنارش سوخته.
در نهایت چون زنه خودش رو مقصر همه‌چیز می‌دونسته، برای همیشه کشیده عقب. به خیال اینکه جای پسرها حداقل خوبه

رز آبی
رز آبی
پاسخ به  علوی
1 ماه قبل

عزیزم حروم‌زاده یعنی چی؟!
این کلمه خیلی زشته واقعا.
حداقل می‌گفتی فرزند نامشروع!

Prm
Prm
1 ماه قبل

لطفا یه پارت دیگه هم بزارین وسط جای مهم ولش نکنین🕊️

سحر
سحر
1 ماه قبل

فرزان نوه پدربزرگ نیست، فقط جاوید نوه خودش

همتا
همتا
پاسخ به  سحر
1 ماه قبل

آره دقیقا

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x