رمان آوای نیاز تو پارت 199

 

×××

 

 

با نوازش دستی رو صورتم چشمام و با ترس‌باز کردم ولی تو همون تاریکی اتاق چشمای براق عسلیش و شناختم و خیالم راحت شد… چشمای بازم و که دید دستش از حرکت ایستاد و آروم لب زد

_بیدارت کردم!

 

یکم خودم رو عقب کشیدم و روی تخت نشستم… با تعجب بهش نگاه کردم و هنوز خوابالود بودم و زیاد متوجه اطراف نمیشدم… برای همین چند بار پلک زدم و دست دراز کردم تا آباژور کنار تختمو روشن کنم و گُنگ گفتم:

_فرزان؟!… هنوز نخوابیدی! این جا چیکار میکنی؟

 

همین طور که نگاهش به صورتم بود گفت:

_خوابم نمیبره ببخشید نباید میومدم اتاقت..‌. تو چرا بیدار شدی؟!

 

تک خنده ای کردم

_یعنی چی بیدار شدم؟ بیدارم کردی دیگه!

 

_نه تو خوابت سنگین!… مگه این که حس مادرونت باعث شده باشه خوابت سبک بشه!

 

با خنده گفتم:

_حس مادرونه؟!

 

نگاهش و به شکمم داد

_آره یه جا خوندم مادرا تا وقتی بچشون کوچیکه با هر سر صدای کوچیکی از خواب میپرن چون میترسن مو از سر بچشون کم بشه یا یه وقت پتو از رو بچشون کنار بره… میترسن بچشون گرسنه خوابیده باشه به هر حال به هر نحوی به خاطر اون بچه خواب راحت ندارن… اگرم که خدایی نکرده بچه ای فقط تب کنه تا خود صبح که اصلا چشم روهم‌ نمیزارن… وقتیم که بچه ها بزرگ میشن و میرن پی زندگیشون بازم خواب ندارن! همش نگرونن که بچشون کجاست و چی جوری میخوابه… سردشه گرمشه… پتو از روش کنار نره… گرسنه سرش و زمین نزاره… میدونی صد سالم که بگذره بچه بچست و مادر مادر!

 

هیچی نگفتم و نگاهی به شکمم کردم و دستم و روش گذاشتم که صدای فرزان دوباره اومد

_الان برام سوال مادر من یا اصلا نه… مادر جاوید… قبل خوابش به ما فکر میکنه؟!

این که کجاییم چیکار می‌کنیم یا اصلا میدونه چه شبایی چیجوری و با چه ترسا و کابوسایی خوابیدیم؟!

 

نگاهم و با غم بهش دادم و خوب یادمه هم جاوید هم فرزان چیحوری بهم ریختن بعد این که آقابزرگ گفت برن پی پدر فرزان

از وقتیم که برگشتیم فرزان یه کلمم با من حرف نزد و هر چقدرم خواستم سر صحبت و باز کنم تا با حرف آروم شه بازم هیچی نگفت تا الان که خودش نصف شبی تو اتاقم یهو ظاهر شده بود!

 

بینمون سکوت بود که خودش ادامه داد

_مادر خوبی باش براش آوا… مردونه براش مادر باش

نزار کمبودت و حس کنه چون دیوونه میشه!

 

هیچی نمی‌گفتم حرفیم نداشتم… متعجبم بودم که سر زده نصف شبی اومده تو اتاق خوابم

فقط نگاهش میکردم که با جمله بعدیش خشکم زد

_باید به جاوید بگی!

4.3/5 - (75 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Yas
Yas
1 ماه قبل

خیلی پارت ها زیاد هستن کمر نویسنده میشکنه برای همین استراحت میکنه . پنجشنبه و جمعه هم تعطیل شد

علوی
علوی
1 ماه قبل

پنجشنبه هم تعطیل اعلام شده؟؟! پارت نداریم؟
من دلم به این خوشه! بذارید تو رو خدا

همتا
همتا
1 ماه قبل

پارت نداریم امروز
جاهای حساسش اینطوری میکنیدا خیلی بد

مهتاب
بی اعصاب
1 ماه قبل

نویسنده تورو خدا بیشتر پارت بزار یا اگه طولانی نمیکنی دوتا پارت بده

Setareh1388
1 ماه قبل

پارت هارو میشه طولانی تر بزارید

kim.ias
kim.ias
1 ماه قبل

کاش بچه جاوید سقط شه و اوا و فرزان به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنن و نویسنده هم پارتاشو طولانی کنه تا خواننده ها خسته نشن و دوستش داشته باشن

Bahareh
Bahareh
1 ماه قبل

دمت گرم فرزان کار درست و تو میکنی آوا و جاوید خرن نمیفهمن تو اینارو دوباره جوش بده آفرین پسر خوب.

...
...
پاسخ به  Bahareh
1 ماه قبل

فرزان که فهمیده پدرش یکی دیگه بوده میگه که جاوید باید بدونه و کاره درستیه اینا همو میخوان ولی نمیشه فرزان هم به عنوان یه حامل و برادر پشتشون باشه چی میشه مثلاا

سحر
سحر
1 ماه قبل

فرزان خیلی شخصیت با عقل و درک و شعوری داره ولی جاوید اصلا اینطور شخصیتی نداشت

علوی
علوی
1 ماه قبل

آخی!
یاد یه متنی افتادم که نوشته بود پسرها حتی اگر پدربزرگ شوند باز هم در تنهایی‌ها و غم‌هاشون آغوش مادرشون رو می‌خوان. مهم نیست چقدر تلاش کنند که شبیه پدرشون باشند، چقدر به خواهرشون وابسته باشند و به برادرشون افتخار کنند، مهم نیست سیاست‌مدار، ورزشکار، دانشمند یا تاجر باشند، چقدر ادعای استقلال کنند، آنها همواره نیاز به مادر دارند

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x