رمان آوای نیاز تو پارت 213

 

 

 

×

 

جاوید

 

دستم هنوز به زنگ در نرسیده بود که یک باره در باز شد و با قیافه فرزان روبه رو شدم

چشمای قرمز و صورت گرفتش نشون میداد حالش حال درستی نیست و با بهت خیره بودم بهش و اونم‌ خیره بود تو صورت من!

وَ در آخرم از کنارم رد شد و شونش و به شونم زد

 

نفس عمیقی کشیدم و با مکث زیادی نگاهمو ازش گرفتم و نگاهی به در باز شده و حیاط کوچیک روبه روم کردم!… یعنی چی شده بود که وضع فرزان شده بود این؟!

با تردید نگاهم و از حیاط اون خونه گرفتم و عقب گرد کردم که صدای آیدین بلند شد

_جاوید نمیری؟!

 

جوابی ندادم و دوباره به ته کوچه نگاهی کردم! خواستم سمت فرزانی که با قدمای بلند داشت از این خونه دور میشد برم و بپرسم چی شده اما با یاد این که من و اون دوتا برادر عادی نیستیم که هیچ دشمن و رقیب همم به حساب میایم سر جام ایستادم

کلافه دوباره نگاهم و به دور حیاط روبه روم دادم و نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم

پشت سرمم آیدین اومد!… از پله ها بالا رفتم و به در چوبی نیمه بازی که روبه روم بود نگاهی کردم!… در و کامل باز کردم اما سینه به سینه کسی شدم که فکرش و نمیکردم این جا حضور پیدا کنه

با بُهت شایدم با دلتنگی غرق شدم تو دوتا چشمای سبز عسلیش که به قرمزی میزد و نشون میداد این دخترم‌ گریه کرده…

احساس میکردم تغییر کرده یه تغییر اساسی! فقط بهش خیره بودم که صدای آرومش بلند شد

_سلام!

 

هیچی نگفتم!… فقط خیره بودم تو صورتش که سرش و انداخت پایین

با تموم دلتنگیام خواستم کنارش بزنم تا داخل شم اما دستم و گرفت

وَ انگار با همون لمس دستش جریان برق بهم وصل شد که سر جام خشکم زد

نگاهمو به دستش که دور دستام پیچیده شده بود دادم و دستم و از دستش با مکث کشیدم بیرون!

 

شاید دلخور بودم ازش شایدم احساس میکردم دیگه این دختر متعلق به من نیست و نباید این قدر راحت منو لمس کنه!… صداش باز بلند شد اما این بار صداش می‌لرزید

_نرو!… باید یه چیزاییو بفهمی

 

نگاهم و بهش دادم… احساس میکردم استرس داره و بدنش میلرزه!

با این حال یکم از در فاصله گرفتم و عقب گرد کردم و نگاهم و به آیدین دادم که خیره به من بود!…. آوام از داخل خونه بیرون زد و با قدمای بلند سمت در حیاط رفت… می‌دونستم می‌خواست بره پی کی!

حدسش راحت بود!… دستام و مشت کردم و حس حسادت مسخره ای تو کل وجودم زبونه کشید اما اون دیگه برای من نبود که بخوام حساسیت خرج کنم!… ولی هنوز از در خروجی بیرون نرفته بود که ناخوداگاه گفتم:

_نرو دنبالش!

 

با مکث سمتم برگشت که از پله ها پایین اومدم و خشک ادامه دادم

_خودش میاد

 

گیج نگاهم کرد و خودمم نمی‌دونستم چرا همچین چیزی گفتم!

شاید به خاطر این که دوست نداشتم بره دنبالش و نگرانش بشه شایدم می‌ترسیدم تو شهر غریب بره بیرون دنبال فرزانی که معلوم نبود مقصدش کجاست!… به هر حال عقب گرد کرد و گوشه حیاط ایستاد ولی نگاه من از روش برداشته نشد!

سر تا پا میکاویدمش و دنبال علت تغییرش بودم! ‌‌احساس میکردم توپُر شده!…

نگاهم که به پایین تنش رسید بارونی تو دستش و طوری گرفت جلوش که سدی شد برای نگاه من؛ دستی پشت شونم قرار گرفت و سمت آیدین برگشتم‌ که آروم طوری که آوا نشنوه توپید

_حواست هست برای چی اومدیم این جا؟

چرا این جوری نگاهش میکنی معذب شد بنده خدا

 

جوابی ندادم که صدای آیدین روبه آوا بلند شد

_قرار بود یه چیزایی معلوم بشه

 

اشاره ای به داخل خونه کرد و ادامه داد

_چه خبر شده؟… چرا نریم داخل؟

 

4/5 - (85 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
18 روز قبل

وااای خدای من
لاقل جاهای حساس تموم نکن دیگه

Radin
Radin
18 روز قبل

این چ وضع پارت گذاشتن خدایی ادمو پشیمون میکنید ک واستون ارزش قائل میشه رمانتونو میخونه

asal
Asal
18 روز قبل

پارت خیلی کوتاه بود خدایی یه پارت دیگه هم بزار

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x