رمان آوای نیاز تو پارت 217

 

 

آیدین نگاهی به نرگس کرد

_یه قندی یه چیز شیرینی!

 

نرگس بدو سمت کابینتی رفت و قندون و ازش دراورد و داد دست آیدین… حبه قندی از قندون دراورد و سمت لبم برد و گفت:

_دهنت و باز کن آوا

 

از مزه قند خوشم نمی‌اومد برای همین سری به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم بگم خوبم ولی دهنم باز نمیشد که عصبی طوری که تا حالا ازش همچین لحن و قیافه ای ندیدم غرید

_اگه میخوای حواست به بچه ای که تا چند مین پیش داشتی قسمش میدادی و میگفتی حواست بهش هست باشه باز کن دهنتو!

 

مات شدم!… نه!… یعنی آیدین پشت سرم اومده بود تو آشپر خونه و صدامو حرفامو شنیده بود!؟ هیچی نگفتم و فقط اشک رو صورتم می‌ریخت که بی توجه قند و تو دهنم گذاشت!

نرگس با تعجب نگاهم می‌کرد و اخر سر گفت:

_عزیزم چرا نگفتی بارداری!؟

 

چونم می‌لرزید و نگاهی به آیدین کردم که انگار دلخور بود از دستم و حتما فکر میکرد این بچه بچه ی فرزان!

یعنی الان با چه فکر و دیدی بهم داشت نگاه میکرد!؟… نگاهش و ازم گرفت که صدای نرگس اومد

_بزار یکم بادت بزنم

 

نزدیکم اومد که سری به چپ و راست تکون دادم و این بار بریده بریده و ناتوان شایدم ترسیده گفتم:

_ن…نه..خو..خوب…خوبم!

 

سری تکون داد و سمت خروجی آشپز خونه رفت و تو همین حین گفت:

_برم ببینم قرص فشاری چیزی پیدا میکنم بیارم برات رنگ به رو نداری دختر

 

همین که پاشو از آشپزخونه بیرون گذاشت صدای آیدین بی توجه به حالم بلند شد و سرزنشگرانه گفت:

_آوا!؟ چیکار کردی؟… وایــــی وای وای

 

 

×××

 

 

صدای باز شدن در باعث شد تو تُشکم غلطی بزنم و تو همون تاریکی قیافه فرزان و تشخیص بدم! تو جام نیم خیز شدم که کیلید پیریز روی دیوار کنارش و روشن کرد و باعث شد نور تو اتاق پخش بشه و چشمم و بزنه!

پلکام و محکم بستم و بعد مدتی آروم باز کردم و نگاه خیرم و دادم بهش گفتم:

_چه عجب دل کندی!… بالاخره حرفاتون تموم شد!

 

سری به تایید تکون داد

_نمی‌زاشت از اتاق بیرون بریم… می‌ترسید باز بریم و دیگه نیایم

الانم چشم روهم گذاشت و خوابید اومدم پیش تو… چرا هنوز نخوابیدی؟

 

_فکر و خیال نمیزاره بخوابم

 

چند قدم جلو اومد

_فکر و خیال نه برای تو نون و آب میشه نه اون بچه نرگس گفت حالت خوب نیست!… گفت شامم نخوردی چیزی شده؟

 

تو جام صاف نشستم و با پتوی نازک تو دستم بازی کردم

_آیدین فهمید!

 

دستی رو شکمم گذاشتم و ادامه دادم

_داشتم باهاش حرف میزدم‌ طبق عادت یهو پشتم ظاهر شد!… حرفام‌ و شنید فهمید باردارم

وَ حتی یک درصدم ذهنش سمت بچه جاوید نرفت!… سرزنشگرانه نگاهم میکرد مثل یه آدم‌ گناهکار نگاهم میکرد… منم هیچی نگفتم

 

بغض تو گلوم چنگ زد و دیگه ادامه ندادم که صدای فرزان بلند شد

_مگه همین و نمی‌خواستی؟!

مگه نمیخواستی بقیه فکر کنن پدر بچه ی تو شکمت منم!؟

 

_مَ…من… نمیدونم!.. میترسم از دروغ میترسم از اینکه بچم‌ من و فردا مقصر بدونه میترسم از جاوید میترسم حتی از آینده خودم میترسم! مادرت و ببین، خودت و جاوید و ببین!

تاوان دادن گاهی خیلی سخت میشه

من نمیدونم… مَ… من‌‌.‌‌.. گیج شدم سردگمم… خستم دلم آرامش میخواد نه فکر و خیال

 

فقط نگاهم میکرد و من اشکام خواسته یا ناخواسته رو صورتم می‌ریخت!

بعد مدتی نزدیکم شد و کنار پام زانو زد… اشک رو صورتم و پس زد و گفت:

_مادرم ازم پرسید دختری که همراهم آوردم عروسشه

 

نگاهم و بهش دادم که ادامه داد

_جلو جاوید گفتم جای خواهرمه!

 

4.6/5 - (82 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
16 روز قبل

نمیشه زودتر از نه بزاری لطفااا
من میرم امتحان میشه زودتر بزارید بخونم برم لطفا ادمین جون 🙏🙏🙏🙏🙏🙏

Rچقد adin
Rچقد adin
18 روز قبل

خدایی برید پارت گذاریو از نویسنده رمان گرگها یاد بگیرید بنظرم از هر لحاظ رمانش بقدری عالی بود ک من با رمانش زندگی کردم دم نویسندش گرم. شما بجاا اینکه باعث بوجود آوردن حس قشنگ تو نویسنده بشید اونو ب غلط کردن میندازین برا خوندن رمانتون

مهسا
مهسا
18 روز قبل

وایییییییی دارم دیونه میشم کی پارت بعدی رو میزاره

علوی
علوی
پاسخ به  مهسا
18 روز قبل

جمعه پارت نیست، احتمالاً شنبه

همتا
همتا
18 روز قبل

باریکلا فرزان

yegan
yegan
18 روز قبل

هیچ وقت اونطوری ک ما میخوایم نمیشه تو رمانا😂😐

yegan
yegan
18 روز قبل

ای واییی..الان اگه آیدین بره به جاوید بگه چی!!!! ینی واقعا یک درصد فکر نکرد بچه جاوید باشه؟؟ رمانه دیگع برای زجر دادن مخاطبِ🙂🙂😶

ریحان
ریحان
18 روز قبل

چه باشعور فرزان

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x