رمان آوای نیاز تو پارت 232

 

 

×××

 

دو سه روزی میشد که از رفتن فرزان گذشته بود!وَ من خودمو به اسارت برده بودم… انگار که خودمو به تخت بسته بودم، زندانی که زندان بانش خودش بود و فقط نگاهش به گوشیش بود تا جواب یکی از پیامایی که فرستاده بود و بگیره با این حال هیچی به هیچی!… هیچی به هیچی یعنی پیامایی که براش می‌فرستادم و میدید حتی ویسامو گوش میداد اما هیچ جوابی برام نمی‌فرستاد

با این حال من هر ساعت بهش پیام میدادم مثل همین الان که داشتم باز براش پیام می‌نوشتم

به امید این که حداقل این بار پیاممو جواب بده

 

” حداقل بهم بگو باید چیکار کنم!… اون برگه ها و اسناد یعنی چی!؟… فرزان من بدون تو چیکار باید کنم آخه!”

 

دکمه ارسال و که زدم به دقیقه نکشید که پیامم سین خورد اما بازم بی جواب موند!

نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو پرت کردم طرفی و سرم و رو پاهام گذاشتم و لب زدم

_بازم تنها شدی

 

 

×××

 

 

جاوید*

 

بوسه ای رو سرم زد که لبخندی زدم و گفتم:

_چرا نمیخوای بیای تهران مامان!؟ این جوری نه تو زیاد دلتنگ میشی نه ما

 

لفظ کلمه ی ما که از دهنم بیرون اومد ابروهام خود به خود رفت بالا!… الان خودمو با فرزان جمع بستم!؟

تو افکارم بودم و از یاد آوری اسمش اخمام رفت توهم اما با صدای مادرم به خودم اومدم

 

_اون شهر چیزی‌ جز بدبختی برام نداشت همه عمرم الانم این جارو دوست دارم

من همیشه کل عمرم ازین شهر به اون شهر بودم به اجبار!… الان که تو شهر مادریمم حالم خوبه این آخر عمریم حوصله هیاهو تهران و ندارم شماهام که این همه راه و می‌کوبین میاین این جا حال من بهتر میشه و به همینم راضیم‌چون فکرشو نمیکردم حتی من و ببخشین الانم برو به سلامت تو جاده اذیت نشی

 

 

لبخند تلخی زدم و پیشونیش بوسیدم که لبخندی زد و من باز چقدر سوختم که الان مادرم توانایی نداره صورت من و ببینه

_خداحافظ میام باز بهت سر میزنم

_برو خدا به همراهت

 

سمت در حیاط رفتم‌ و نرگس با سفارشای مامان همون طور که تو دستش یه کاسه سفالی آبی پر آب که روش از گلای گلدون انداخته بود دنبالم اومد!

قبل این که سمت ماشینم برم نگاهی به نرگس انداختم

_دستت درد نکنه بابت زحمتایی که برای مادرم میکشی… جای مارو براش پر کردی مثل دختر نداشتش شدی

 

لبخند زنان سرش و انداخت پایین

_نه آقا چه زحمتی… شما خیلی این چند روز اذیت شدین اصلا نزاشتین کارای خانم من انجام بدم

 

_مادرمه وظیفمه! کار خاصیم نبود!… جدا از همه این حرفا هر چی کم و کسر بود بدون تعارف زنگ میزنی بهم میگی مراقب مادرمم باش خداحافظ

 

سری تکون داد که سمت ماشینم‌ رفتم و سوار شدم

 

×

 

با بدنی خسته از فرط رانندگی سمت دفترم حرکت کردم که منشیم با دیدن من متعجب بلند شد

_آقای آریانمهر چه بی خبر!

 

نیم‌نگاهی بهش کردم

_برای اومدن و رفتن به شرکت خودم باید خبر بدم!؟

 

سری به چپ و راست تکون داد که اخمی کردم

_چیزی شده!؟

 

دهن باز کرد حرفی بزنه اما پشیمون شد و بعد مکثی گفت:

_آقای زمانی مثل این که…

 

گوشام تیز شد!… اسم آیدین که میومد یعنی یه اتفاقی افتاده یا در اصل یه گند تو گندی شده

به قول قدیمیا تن و بدنم می‌لرزید… خیره بودم به دهن منشی ببینم‌ چی میگه اما هنوز‌ جملش کامل نشده بود که صدای باز و بسته شدن در و پیچیدن صدای آیدین تو سالن که معلوم بود داره با تلفن حرف میزنه مانع ادامه جملش شد

 

_یعنی چــــی؟! هیچ می‌فهمین چی میگین؟ خب من از کدوم‌ گوری باید می‌فهمیدم؟

 

برگشتم و نگاهم و بهش دادم عصبی بود و این اعصبانیت کم دیده میشد درون این آدم همیشه بَشاش!… متوجه حضور من نشده بود که عصبی‌تر ادامه داد

_من نمیدونم!… فَسخ نمیشه طرف وکیل خبره گرفته حالیم نیست پول و برمیگردونین بهشون سهام ما قرکش نمیره اصلا… می‌فهمین من چی میگم یا نه!

 

 

 

کلافه دستی تو موهاش کشید و در جواب کسی که باهاش داشت صحبت میکرد بلند تر گفت:

_نه تو گوش کن نظرای شما مهم نیست وقتی من میگم این آدم بدرد نمیخوره!… آقای آریانمهر بفهمه این موضوع و خشتکمون رو سرمون پاپیون میکنه

شمام شَلغَم نیستین که خیر سرتون شماهام‌ وکیل پایه یک دادگسترین این قدرم نگو خودتون امضا کردین من احمق به اعتماد شماها امضا کردم! من وکالت تام دادم به شماها!… خوب گوش کن ببین چی می…

 

داشت ادامه حرفش و میزد که سرش و آورد بالا و مات زده روم زوم موند… احساس میکردم از شدت عصبانیت پلکم داره میپره و سرم نبض میزنه!… چون توقع داشتم بعد این چند روز که نبودم وقتی میام شرکت همه چی مثل اولش منظم باشه ولی الان بهم داشت ثابت میشد که گند تو گندی شده طوری که آیدین خونسرد صداش تو شرکت رفته بود بالا!… آیدین گوشیش و پایین آورد و خیره به من گفت:

_کِی اومدی!؟

 

اخمی کردم بدون جوابی سمت دفترم رفتم

_دفتر من… زود

 

 

پشت میزم کلافه نشستم و خیره به آیدین عصبی گفتم:

_کدوم سفارش کدوم شرکت چه قرار دادی؟

 

اومد دهن باز که بلند تر ادامه دادم:

_هیچ توضیحی نمیخوام الان!… فقط مشکل و بگو حلش کنیم بعد راجب توضیحاتشم حرف میزنیم

 

لبش و تر کرد و آروم گفت:

_مشکل شراکت و سهام‌شرکت خودمون!

 

با گفتن این جمله اخمام کمی از هم باز شد

_تو همین چند وقت پیش نبود زنگ زدی گفتی سهام دار جدیدمون ادم حسابی… نمیدونم آقای کیه نوری!… یعنی تو یه آدم بالغ و کامل با اون همه وکلای مفت خور پُر ادعا از پس چس مثقال سهام شرکت برنیومدین؟

دیگه داره خندم میگیره دیگه هر جور فکر میکنم میبینم خر تو این شرکت بزارم بیشتر از شماها جواب میگیرم

 

محکم کوبیدم رو میز و ادامه دادم

_الان مشکل دقیق کجاست؟

 

نفس عمیقی کشید

_سهام و خوب فروختیم ولی من کارارو سپرده بودم دست وکیلا شرکت!… اونام گفتن طرف قرار داد هم معتبر هم آدم درستیه هم اعتبار داره دیگه زیاد دخالت نکردم سرم گرمه سفارشا و قرار دادا بود!… خبر مرگمم خوشحال بودم که پول بیشتری گیر شرکت اومده دیدی که بهت زنگ زدمم گفتم همه چی خوبه!… ولی طرفی که اومد با ما قرار داد بست به اسم آقای نوری خودش اختیار تام داده به یکی دیگه در اصل یگی دیگه قرار با ما کار کنه!… یعنی اصلا اینا همه فیلم و سیا بازی بود در اصل همه کاره و طرف ما یکی دیگست!

 

از حرفاش سر در نمیاوردم نمی‌فهمیدم چی میگه و اخمی کردم

_خب!؟… مگه چیه برای همین از اولم گفتم فقط چند درصد کوچیک سهام شرکت به فروش میره ماها سهام دارای شرکتیم حرف کی بیشتر میره تو تصمیم‌ گیریا!؟

ما پس چیز مهمی نیست تهش یکم به مشکل بخوریم که بعید میدونم آدمی ضرر به سرمایه خودش بزنه

 

آروم لب زد

_آره وُکلام این و میگن اما!… حضور اون فرد اصلا ربطی به حیطه کار نداره یعنی!… تو اذیت میشی!

 

عصبی شدم

_آیدین من حوصله صغری کبری چیدن ندارما مثل آدم بگو چی شده

 

_آوا!

 

خیره بودم به آیدین و اصلا نمی‌فهمیدم کلمه آوا چه ربطی به بحث الان داره که صدای در اتاق باعث شد از افکار گنگم بیرون بیام و خیره به در بله ای بگم!… در باز شد و منشی همون طور که هول زده وارد شد گفت:

_سهام دار جدید اومدن میگن میخوان شمارو ببینن یکمم….

 

هنوز جملش تموم نشده بود که صدای کفش پاشنه بلندی توجهم و جلب کرد و بعد قیافه ای که اصلا فکرشم‌ نمیکردم تو درگاه در مشخص شد!… تازه متوجه حرفای آیدین شدم و همه حرفاش تو ذهنم داشت کنار هم مرتب میشد و سر گیجه گرفته بودم

رَکب خورده بودیم!… بدم خورده بودیم ولی چرا؟ به کجا میرسیدن با این کارا جز این که من فقط عذاب می‌کشیدم اصلا مگه الان نباید سرگرم بچه ای که داره به وجود میاد باشن!؟… نگاهم زوم شکم برامدش شد که قشنگ نشون میداد این زن حاملست

خود به خود دستام و مشت کردم که نگاهی به من کرد و لبخندی زد

وَ با همون کفش پاشنه بلند رو اعصابش وارد دفترم شد و گفت:

_خواستن راهنماییم کنن ولی وقتی من خودم با این جا آشنایی دارم چه نیازی هست به راهنمایی؟ سلام، چطورید آقای آریانمهر!؟

آوا برومند هستم!

 

 

 

 

«نویسنده ب مناسبت روز دختر این پارتو طولانی داد»

 

 

4.1/5 - (80 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Setareh1388
Setareh
6 روز قبل

نویسنده لطفا یه پارت دیگه بده☄

سه نقطه
سه نقطه
7 روز قبل

احساس میکنم آوا قراره ب ی آدم قدرتمند تبدیل بشه ایشالله بشه و الهام بخش باشه برامون

Shaghayegh
Shaghayegh
7 روز قبل

چقدرم که طولانی بود ینی گند خورد تو حالم این چه وضعشههه

علوی
علوی
7 روز قبل

جملات آوا بعد از نشستن برای خوابوندن شراین داستان می‌تونه این باشه:
من قصد دخالت تو کار شرکت شما رو ندارم، فقط به عنوان سهام‌دار، می‌خوام بدونم ماهانه به صورت متوسط چقدر دست منو می‌گیره، اون قدر می‌شه که بتونم مستقل از برادر شوهر سابقم یه خونه اجاره کنم و زندگی رو بگذرونم؟ برادر شوهر سابقم بهم اطمینان داد که این شرکت کارش رو بلده و می‌تونم برای یه زندگی مستقل و مرتب روی این میزان درآمد حساب کنم. جداً از آویزون زندگی برادر شوهر بودن خسته شدم. گرچه ایشون خیلی زیاد بامعرفت هستند و برادری رو در حق من تموم کردن، گرچه گفتن تا آخر دنیا عموی برادرزاده‌اش می‌مونه اگه حتی پدر الدنگ بچه اونو مادرش رو نخواد، اما من از آویزون بودن خسته‌ام. می‌دونم تهش این سهام رو هم به لطف برادر شوهر سابقم دارم، اما ایشون خیلی اصرار داشت که کادوی عمو شدنش رو زودتر و پیش پیش بده.
خوب رو چه درآمدی از این سهام می‌تونم حساب کنم؟؟ می‌خوام بدونم اگه کفاف نمی‌ده برم چندتا شرکت بسپارم برای کار کردن. تو خدمات نظافت و تایپ و منشی‌گری سوابقی دارم.
تو تمام این مکالمه باید خطابش به آیدین باشه و جاوید آریانمهر رو پشم هم حساب نکنه. رو کلمات «برادرشوهر» «سابق» «الدنگ» تأکید کنه و البته نیاز به کارش رو و سابقه کارش رو خیلی جدی بیان کنه.
😈 😈 😈 😈 😈 😈 😈 😈 😈 😈 😈 😈 😈 😈 😈 😈 😁 😁 😁 😁 😁 😁

آخرین ویرایش 7 روز قبل توسط علوی
🙃...یاس
🙃...یاس
7 روز قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  🙃...یاس
7 روز قبل

واییی خواستم بگم یاس نیستش دیگه زیر رمانای اجی فاطی😂😂

دلارام
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
7 روز قبل

😂 😂

Aneyeta
Aneyeta
7 روز قبل

خدارو شکر که جز فرزان و جاوید کس دیگه ای نیس تو زندگی آوا وگرنه معلوم نبود شاهد چند تا عشق بودیم

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Aneyeta
7 روز قبل

😂😂آوا عاشق همشونم میشه از هیچکس نمیگذره لنتی

بانو
بانو
7 روز قبل

فرزان بچم🥺

Setareh1388
Setareh
7 روز قبل

وای جای حساسش تموم شد.

صدیقه
صدیقه
7 روز قبل

سلام ببخشید نویسنده عزیز شما که هر روز سر وقت این داستان رو میزارید چرا داستان دلارای رو اینقدر دیر به دیر میفرستین میشه اونجا هم زودتر بزارین ممنون میشم

Aneyeta
Aneyeta
پاسخ به  صدیقه
7 روز قبل

ادمین هس نویسنده نیس

yegan
yegan
7 روز قبل

آره طولانی بوددد..ولی چه فایده ک تا دو روز دیگه باید صبر کنیم و جنابعالی جای حساسش تموم کردیییی الان دارم میمیرم از کنجکاوی ک آوای حال به هم زن میخواد چیکار کنه بالاخره سر عقل اومده یا ن هنور

دلارام
7 روز قبل

خسته نباشه نویسندش بخاطر این پارت طولانی 😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  دلارام
7 روز قبل

دیدی چقدر زیاددد بود خسته شدم انقدر حوندم

دلارام
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
7 روز قبل

دهنم کف کرد😂 😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  دلارام
7 روز قبل

اصن دلی باور کن شرمنده شدم خجالت کشیدم برا روز دختر اینقدررر طولانی راضی به زحمت نبودیم اصن🙄😂

دلارام
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
6 روز قبل

من بعد خوندنش دوتا چای گیلاسی خوردم هنوزم تشنمه مثل آدم روزه گیرم سیراب نشدم چون تشننننننننمممممممممه 😂 😂 😂 😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  دلارام
6 روز قبل

😂😂😂

دلارام
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
6 روز قبل

🤣 🤣

21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x