آلاله هق هق کنان دست و پا میزند…
طاقت از کف داده و آن شب، با همان نحسی تمام توی ذهنش قد میکشد
– نمیخوام… تو رو خدا ولم کن دارم سکته میکنم.
امید با دندانهایی روی هم قفل شده دست پشت سرش میبرد و لبهایش را به گوش دخترک میچسباند…
توان مقابله با او را ندارد…
نیروی پس زدنش را هم همینطور…
تقلاهایش جز وحشی کردن امید به هیچ دردی نمیخورند.
– آروم باش… به چیزی فکر نکن…
نمیشود فکر نکند…
آن را فراموش کردن، تنها مرگ میخواهد…
هق میزند و امید آرام لالهی گوشش را میمکد.
داغی دهانش باعث وحشت بیشتر آلاله میشود و امید اما با خشونت، بیخ گوش دخترک پچ میزند
– فقط به الآن فکر کن… آروم پیش میرم تا تو هم لذت ببری.
لذت نمیبرد…
چیزی جز وحشت حس نمیکند و او قطعاً امروز میمیرد…
صدای گیرا و آرام امید مانند سیخ میماند که توی گوشها و سپس مغزش فرو میرود…
– بدنت رو شل کن… فکر کن دارم ماساژت میدهم…
دستش را به کمر دخترک میرساند
– منقبض نکن…
دستان لرزان آلاله که روی سینهاش فشار میآورد پر از خشونت لبهایش را به گردنش میرساند و مک محکمی میزند و سپس پوستش را بین دندان میگیرد…
– راه بیا باهام میگم… داری روانی میکنی منو.
دخترک هق میزند و امید لبهایش را روی گردن خوشبوی دخترک میکشد.
– آروم میشی یا نه؟!
– نمیخوام… ولم کن دارم میمیرم.
امید که با عصبانیت عقب میکشد، نفس حبس شدهاش را بیرون میفرستد…
– چته دقیقاً؟
بغض کرده، با انزجار دست روی گردنش میکشد…
همان جایی که امید مکیده بود…
– نمیخوام… خواهش میکنم دست از سر من و خانوادهم بردار. اینقدر اذیتم نکن.
بازوانش اسیر پنجههای پر خشم امید میشود و تنش بیشتر میلرزد…
نگاه خاکستری رنگش را بند خشم و جنون نگاه مرد درشت هیکل روبرویش میکند و نگاه لعنتیاش امید را وحشیتر میکند.
– خانوادهت رو از هم میپاشم…
لبهای لرزانش مانند هیزمی میماند که به آتش درونش میاندازند…
بیشتر شعله میکشد و بیشتر دریدن تن دخترک را طلب میکند.
– یا همین الآن باهام راه میای… یا…
آلاله با همان لرزش تن و صدا، با همان انرژی تحلیل رفته جیغ میکشد.
– میگم میمیرم لعنتی… از این حرکتها چندشم میشه… از بوسه متنفرم… دارم سنگ کوپ میکنم وقتی بهم نزدیک میشی بعد تو بهم دستور میدی لذت ببرم… یه بار کافی نبود که میخوای دوباره بهم تجاوز کنی؟
دست بند گلوی دخترک میکند و تنش را بیشتر سمت خود میکشد…
نفس نفس زدنهایش، نگاهش، ضربان قلبش، هیچ کدام حال نرمالی ندارند…
تنها چیزی که توی مغزش مانند شاهرگ نبض میزند، رسیدن به خواستهاش است…
و خواستهای دوباره لمس کردن دخترکیست که توی آغوشش از ترس و وحشت میلرزد.
جملاتش مانند تیزی میکاند که توی رگ مردانگیاش فرو میرود و خروار خروار خشم توی رگهایش تزریق میکند…
تو این کرهی خاکی کسی، دختر بچهای یافته بود که میگفت از او چندشش میشود!
نمیخواست با او همخواب شود و بارها پسش میزد…
دلش میخواهد با پشت دست توی دهان آلاله بکوبد اما تنها فشاری به گردن دخترک میآورد و غرش میکند
– چرا نمیذاری تمومش کنم بچه؟!
صدای بم و مردانهاش، از پس دندانهایش وحشتناکتر است…
ترسناکتر است…
دل لرزان آلاله را بیشتر میلرزاند و توی وجود خودش هم آتش زبانه میکشد…
دخترک با راه نیامدنهایش او را حریصتر میکند و امید این را نمیخواهد…
میخواهد برای همیشه این نگاه لرزان و معصوم خاکستری را، همینجا، توی این ویلای درندشت بگذارد و برگردد به زندگی عادیاش…
این نگاه لعنتی از او زندگی و خواب و خوراک را گرفته و او میخواهد تمامش کند…
– چرا نمیذاری این گندآب رو که برای جفتمون درست کردم تموم کنم؟!
آلاله لال شده و جوابی ندارد…
انگار توی سرش هزاران هزار جانور موذی است…
– رام شو تا از ذهنم بیرون بندازمت.
با لبهای فشرده شده تنها سرش را به چپ و راست تکان میدهد و امید بر خلاف هورمونهای به غلیان درآمدهاش، محکم رهایش میکند…
نمیتواند بار دیگر به یک جسم نحیف و شکستنی تعرض کند…
او اهل زور و تجاوز نبود….
توی تمام رابطههایش از رضایت پارتنرش مطمئن بود و اما…
اما این دخترک چشم خاکستری تمام نظم و ترتیب زندگیاش را به هم ریخته بود…
– برو تو آشپزخونه یه چیز شیرین بخور بیا…
آلاله عقب میکشد…
جز تنش و چانهاش، مردمک چشمانش هم میلرزد…
– دیگه کارم نداری؟!
نفسش را سخت بیرون میدهد و خودش را سمت صندلیهای پایه بلند میز بار میکشاند
– گفتم یه چیزی بخور بیا… نگفتم کاریت ندارم.
دخترک اینبار بدون اینکه بخواهد، ملتمس میشود
– خواهش میکنم امید….
پلک میبندد…
صدای آلاله بارها توس مغزش اکو میشود…
پلک میبندد و اما صدا همچنان توی مغزش وجود دارد…
«خواهش میکنم امید….»
«خواهش میکنم امید….»
دست دراز میکند و بیتفاوت به قول و قرارهایش با خودش، بطری مشروب را سمت خودش میکشد و سخت جواب میدهد
– کاریت ندارم… برو یه چیزی بخور بیا حرف بزنیم.
چقدر زیاد بود چشمام کور شود شنبه پارت نداشتیم الانم آنقدرداریم واقعا که
کمه خیلی کمه