رمان آووکادو پارت 11

 

رهام که چیزی نمی‌گوید، جنون‌وار می‌ایستد و با پا ضربه‌ای به میز شیشه‌ای مقابلش می‌کوبد.

 

– اون دختر اون شب با من بود… نمی‌تونه نامزد داشته باشه.

 

از حجم جنون و دیوانگی نفس نفس می‌زند و رگ‌های شقیقه‌اش با تمام قدرت می‌کوبد.

 

دلش می‌خواهد فریاد بکشد آن شب، آن دختر، کسی که هنوز تجاوز کردنش را باور نکرده، خبر نامزد داشتنش را می‌دهد، باکره بود و اما حسی بی‌پدر گلویش را می‌فشارد…

 

حسی شبیه غیرت…

 

دکمه‌ی ابتدایی پیراهنش را با خشم باز می‌کند و رهام مقابلش می‌ایستد

 

– آروم باش امید…

 

نگاه شعله‌ورش را توی چشمان نگران و مضطرب رهام بند می‌کند و از بین دندان‌های کلید شده‌اش غرش می‌کند

 

– آروم باشم؟!

 

تک تک رگ‌هایش نبض می‌زند، حتی رگ‌های مغزش…

 

– امروز فهمیدم به یه دختر مدرسه‌ای تجاوز کردم…

 

کف دستش را محکم به سینه‌ی رهام می‌کوبد و عربده می‌کشد

 

– به دختری که فکرش یه لحظه از سرم دور نمی‌شه… پیداش می‌کنم و می‌فهمم نامزد داشته!

 

رهام نگاه از نگاه سرخ و وحشتناک امید می‌گیرد و او به موهایش چنگ می‌زند. نمی‌تواند آرام باشد.

 

انگار آرامش یک واژه‌ی غریب است که با آن آشنایی ندارد…

هر لحظه بیشتر مغزش شلعه می‌کشد.

 

با حالی خراب روی مبل می‌نشیند و با نفس نفس، پچ می‌زند

 

– من به یه دختر مدرسه‌ای که نامزد داشته تجاوز کردم… آروم باشم؟!

 

 

 

– خب… خب تو مست بودی…

 

سرش را میان دستانش می‌گیرد…

مست بود و برای اولین بار از یک رابطه نهایت لذت را برده بود…

مست بود و هنوز هم، با وجود نامزد داشتنش، آن دخترک مدرسه‌ای را می‌خواست…

مست بود و تصویر آن نگاه خاکستری انگار حک شده بود توی مغز موریانه زده‌اش…

 

نفسش را سخت و ملتهب بیرون می‌فرستد و بدون اینکه سرش را از حصار دستانش آزاد کند، امر می‌کند.

 

– برو بیرون…

 

رهام نفس عمیقش را به بیرون فوت می‌کند و بدون حرف اضافه ویلا را ترک می‌کند.

 

بی‌طاقت دوباره می‌ایستد و نگاهش را از بطری شراب قرمز می‌گیرد…

امشب را به نوشیدنی قوی‌تری احتیاج دارد…

شاید از همان ویسکی با الکل هشتاد درصد که آن شب خالی‌اش کرده بود…

 

از توی بار کوچک گوشه‌ی سالن یکی از بطری‌ها را برمی‌دارد و همان‌جا روی صندلی‌های پایه بلند می‌نشیند.

 

یک نامزدی هم می‌توانست به هم بخورد، نمی‌شد؟!

 

جرعه‌ای از نوشیدنی می‌نوشد و هر غیرممکنی ممکن بود اگر فقط او می‌خواست…

 

می‌خواست…

آن دخترک مدرسه‌ای، با نقره‌فام‌های زیبا را دوباره میان بازوهای خودش می‌خواست…

علی‌رغم نامزد داشتنش…

 

لبه‌ی بطری را به لب‌هایش می‌چسباند و همان‌جا، پچ می‌زند

 

– دوباره لمست می‌کنم…

 

چشمان خمارش را می‌بندد و نفسش را داغ بیرون می‌فرستد…

 

– پیدات کردم، نمی‌ذارم از زیر دستم در بری بچه مدرسه‌ای…

 

می‌نوشد و نفس نفس می‌زند از حجم تلخی نوشیدنی…

 

– این بار، تو هوشیاری کامل از خجالت اون اندامت درمیام.

 

 

〰〰〰

نگاه خمارش را روی اندام دخترانه‌ی دخترک می‌چرخاند و سرش را عقب می‌کشد…

نگاه لعنتی‌اش خاکستری رنگ است، اما نه آن خاکستری‌های توی ذهنش…

 

دخترک قدم‌های دلبرانه برمی‌دارد و امید نیشخندی روی لب می‌نشاند.

رهام خوب می‌دانست ذهنش را چگونه مشغول کند.!

 

– سلام!

 

از روی صندلی پایه بلند بلند می‌شود و تعادل به هم خورده‌اش را حفظ می‌کند.

 

– تو کی هستی؟

 

دخترک با لبخند سمتش قدم برمی‌دارد.

 

– کسی که وظیفه داره تو رو آروم کنه…

 

تو…. تو… تو….

هیچ یک از دخترهایی که رهام به تختش می‌فرستاد جسارت تو گفتن به امید شایگان را نداشتند و امید اینبار بلند و پر تمسخر می‌خندد…

 

– من؟!

 

سش را بالا و پایین می‌کند

 

– آره من… اومدی من و آروم کنی… من‌و… منم که… که یه نفرم.

 

دخترک با لبخند تنش را به امید می‌چسباند و با اغوا شکم تختش را به پایین تنه‌ی امید می‌سابد…

 

– با عشق و کال پایه‌ای یا بریم سر اصل مطلب؟!

 

جسارتش امید مست را به وجد می‌آورد و موهای فر شده‌ی دخترک را چنگ می‌زند

 

– نظرت چیه خودت شروع کنی؟ نشونم بده ببینم چی از دستت برمیاد…

 

دخترک لبش را می‌گزد…

نفس داغش را روی گردن سرخ شده‌ی امید فوت می‌کند و تنش را بالا می‌کشد

 

– انتخاب مکانش با تو، بقیه‌اش با من… قول می‌دم یه جوری راضیت کنم که تا عمر داری یادت نره آقای من…

 

 

 

با پوزخند به دخترک نگاه می‌کند…

به اعتماد به نفس افسانه‌ای‌اش…

خبر ندارد از خشونتی که امید را حین رابطه به یک موجود وحشی تبدیل می‌کند…

 

دخترک را تا اتاقش همراهی می‌کند و تنش را روی تخت پرت می‌کند.

حس شهوت توی وجودش می‌جوشد و مغزش نبض می‌زند…

 

دخترک لخت می‌شود و اندام بی نقصش نیشخندی روی لب‌های امید می‌نشاند…

 

– ماساژ دوست داری؟

 

به تاج تخت تکیه می‌دهد و تنها دکمه‌ی باقی مانده‌ی پیراهنش را باز می‌کند

 

– نه!

 

دخترک ابرو بالا می‌اندازد با تنی عریان، سمتش قدم برمی‌دارد…

 

– من کارم رو بلدم عشقم.

 

نیشخند می‌زند و دخترک دستان کشیده‌اش را روی شکمش می‌کشد…

 

– اجازه بده مدریت کنم، آروم پیش می‌ریم تا…

 

موهایش که بین انگشتان مردانه‌ی امید چنگ می‌شود، از درد و سوزش نفسش می‌رود و اما ناله می‌کند

 

– آه… عشقم خشن دوست داری؟

 

از اینکه دخترک می‌فهمد چه می‌خواهد کیفور می‌شود و اما کسی انگار توی گوش‌هایش سوت می‌کشد…

فریاد می‌کشد این تن و این نگاه، آنی نیست که او می‌خواهد.

 

– شروع کن کارت‌و…

 

دخترک با لبخندی فاخرانه به دستانش جسارت می‌دهد و لب‌هایش را به سینه‌ی ستبر امید می‌چسباند و با مهارت می‌بوسد.

4.4/5 - (27 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x