رمان آووکادو پارت 114

 

 

 

 

– پس تو به زاییدنت ادامه بده من و برگردون خونه…

 

دست دراز کرده و شالم را ناگهانی از روی سرم می‌کشد که جیغ می‌کشم

 

– عمراً….

 

– لاقل بگو کدوم گوری داریم می‌ریم.

 

جوابم را کی نمی‌دهد، اینبار به خودم قول می‌دهم دیگر با او حرف نزنم و سمت شیشه می‌چرخم…

 

از شهر خارج می‌شود و تکان‌های ماشین باعث می‌شوند چشمان من گرم شود و بدون اینکه بخواهم، به خواب عمیقی فرو بروم.

 

– آلا؟!

 

با خیس شدن لب‌هایم ناخودآگاه با هین بلندی پلک باز می‌کنم و او را مقابل خودم می‌بینم…

 

پشت دستم را محکم روی لب می‌کشم و عصبی و وحشت زده می‌گویم

 

– چیکار می‌کنی؟ برو عقب….

 

بستنی شاهتوتی را دوباره به لب‌هایم نزدیک می‌کند و نیشخند می‌زند

 

– خوابت چه عمیقه! یه فرنچ کیس آبدار گرفتم نفهمیدی؟

 

بغض کرده، پشت دستم را روی لب می‌کشم و محتویات معده‌ام می‌جوشد

می‌دانم دروغ می‌گوید و به خاطر در آوردن حرص من چنین حرفی زده اما به هم خوردن حالم، دست خودم نیست.

 

– برو عقب…

 

خودش را عقب می‌کشد، اما بستنی را همان جا مقابل صورتم نگه می‌دارد

 

– باور نمی‌کنی؟! بگم چه طعمی بود؟!

 

– می‌شه خفه شی امید؟

 

 

 

– بهم اعتماد داری؟!

 

گیج سر بالا می‌گیرم و او با آن نگاه آبی رنگ که می‌درخشد ، چشمک می‌زند

 

– اینکه باور نمی‌کنی بوسیدمت یه جور اعتماده…

 

– توهم زدی؟!

 

پوزخند می‌زند و انگار بدون اینکه حرفی بزند، مسخره‌ام می‌کند مردک روانی…..

بستنی را از دستش می‌کشم و پشت چشمی برایش نازک می‌کنم

 

– دیگه هیچ وقت بهم نزدیک نشو….

 

باز هم حرفی نمی‌زند و درب ماشین را به هم می‌کوبد…. به ماشین تکیه می‌دهد و من زیر چشمی همان طور که بستنی را می‌خورم، نگاهش می‌کنم.

 

کمرش را به ماشین تکیه داده و با کلاهی که تا پیشانی پایینش کشیده، بیرون ماشین بستنی می‌خورد….

 

ایران چقدر بدبخت بود که سوپر استار سینمایش چنین مرد لاابایی بود…

 

انگار مردک پشت سرش هم چشم دارد که ناگهانی خم می‌شود و نگاه زیر چشمی و دزدکی‌ام را شکار می‌کند.

 

ابرو بالا می‌اندازد و دوباره در ماشین را باز می‌کند

 

– می‌خوای بیای بیرون بخوری؟!

 

با این که دوست دارم کمی پیاده شوم تا حال و هوایم عوض شود، اما شانه بالا می‌اندازم و مخالفت می‌کنم.

 

می‌خندد و سرش را خم می‌کند تا راحت تر مرا ببیند

 

– بیا پایین خوشگلم… ببین، خودت دوست داری همه‌ش خوشگلم صدات کنم!

 

دستم را به دستگیره‌ی در می‌رسانم

 

– امید در و ببند حوصله ندارم.

 

 

 

بی توجه به جمله‌ی حرصی من، دست بند بازویم کرده و از توی ماشین بیرونم می‌کشد

 

– ادا نیا خوشگلم…

 

دیگر مخالفتی نمی‌کنم، کنارش به ماشین تکیه داده و خیره به جاده و ماشین هایی که با سرعت از کنارمان عبور می‌کنند، می‌گویم

 

– بستنیا رو از کجا آوردی تو جاده؟!

 

خونسردانه جوابم را می‌دهد

 

– از یخچال…

 

نگاهم را در اطراف می‌چرخانم و وقتی یخچالی نمی‌بینم، می‌پرسم

 

– کدوم یخچال؟

 

با نیشخند چشمک دیگری می‌زند و جواب می‌دهد

 

– توی صندوق عقبه…

 

با تعجب سرکی به انتهای ماشین کشیده و سمت او می‌چرخم

 

– توی صندوق عقب ماشینت یخچال هست؟!

 

تنها سر تکان می‌دهد و من، با تعجب و حیرت می‌پرسم

 

– مال خود ماشینه یا تو گذاشتیش؟

 

– چشمانش را به خاطر تابش مستقیم نور آفتاب باریک کرده و جوابم را می‌دهد

 

– به خاطر اینکه ممکنه تشنه‌مون بشه، من گذاشتمش….

 

شوکه‌تر از قبل نگاهش می‌کنم و او اینبار به جای نیشخند و پوزخند، لبخند تحویل نگاه گرد شده‌ام می‌دهد…

 

– مگه قراره بریم بیابون که نتونیم تشنگی رو تا یه غرفه طاقت بیاریم؟!

 

 

 

– نه! این دفعه شانسی شد…

 

بالاخره موفق می شوم دستم را از میان مشتش بیرون بکشم و حین عقب بردن دستانم برای درامان ماندن از اسارت انگشتان او، پشت کمرم بردن می گویم

 

– سوار شو برگردیم…

 

– ما برنمی گردیم خوشگلم.

 

– من نمی خوام بیام امید… مگه زوره؟

 

– آره خوشگلم، زوره…

 

دستم دوباره مشت می شود و با عصبانیت اینبار مشت گره خورده ام را توی شکم تخت و عضلانی اش می کوبم که انگشتانم از فشار سخت و محکم بودن ضربه درد می کنند

 

– به من نگو خوشگلم… من و برگردون خونه، عصبیم نکن امید…

 

در ماشین را باز کرده و با ابرو به داخل ماشین اشاره می کند

 

– سوار شو خوشگلم.

 

می دانم اگر سوار نشوم، به زور متوسل می شود و عمرا اگگر زور من به اوی هرکول برسد…

 

روی صندلی شاگرد می نشینم و انگشتانم را بین موهایم فرستاده و پوست سرم را می خارانم…

 

– لعنت بهت… مردک روانی.

 

دوباره سوار شده و این بار شنگول تر می زند….

مردک لاشی با استفادده از نقطه ی ضعفم، طوری مرا تویی مشتش گرفته بود که هیچ راه خلاصی نداشتم.

4.3/5 - (102 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کاربر
کاربر
10 روز قبل

این رمان و اگه بچه ۵ ساله ای می‌نوشت خیلی بهتر سناریو سازی میکرد آخه انسان این آلاله هیچ مادر نداره خواهرش نمیگن کجاس اگه سگی هم توله اش گم کنه دنبالش میگرده چرا اینطوری یه ؟ اصن که چی میخواد با امید ازدواج کنه دیگه مگه میشه یه خری دخترونگیش رو از ش بگیره بعد مثلا با یکی دیگه ازدواج کنه قبول میکنه ؟ چرا نظرات خواننده های این رمان به یه ورتم نی ؟

سارا
سارا
پاسخ به  کاربر
10 روز قبل

دقیقا همینه که میگی در دنیای واقعی اکثر متجاوز ها کسی را تامین مالی و کاری نمی‌کنند یعنی اگه وجدان داشتند که تجاوز نمیکردند به نظر منم خیلی چرته. کاش رمان هاتون یکم به واقعیت نزدیک بود تا خواننده از خواندن رمان فایده ای برای زندگیش بهره مند میشد.
ولی اکثر این رمان ها با دنیای واقعی خیلی متفاوته

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
پاسخ به  کاربر
9 روز قبل

ببخشی
درسته تو بیشتر داستان رمانای این سبکی همینطور که گفتید تکراروتکرار•کلیشه میشه اما تو بعضی داستان رمانا متفاوت میشه که دختره میتونه از شَر هیولای روانپریش [که بهش ت.ج.ا.و.ز کرده بعدش عشق جنون وار ترسناکی پیداا کرده که بهتر،بیشتر میشه گفت بیماری روحی،روانی تا عشق] خودش رو نجات بده ••••••• حالا من هم نمیدونم این داستان قراره تو کدوم دسته قرار بگیره🤔

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
پاسخ به  کاربر
9 روز قبل

دوم) در مورد خانواده آلاله هم گفته بودم یک احمق ابله هستن اون خواهربزرگش، 《همون زمان که تونست فرار کنه برگرده خونه》 باید دختره رو میبردن پزشکی قانونی حکم ت.ج.ا.و.ز بگیرن•••• اما مثل احمقا دسته دختر نوجون دوربین میدن که برگرده تو لونه گرگ،/ همین امید شایگان••••/ ازش فیلم بگیره 😬🤒🤕😟😞😓😔😳😵😨😱
بعدش هم اون روانی دختر رو میبینه•••••••••••• کلی بلواا،بلبشوو، هیاهوو آخرشم این دختر مثل احمقها مجبور میشه بیاد شش،هفت ماه تو خونه این یارو زندگی میکنه بعد بعضی دختراان گل میان میگن آلاله نمک به حروم میره بیمارستان از کارت امید برای رئیسش آقای شهیاد آراسته خرید میکنه،
عجب بابا🤔 انگار بعضی دوستان دختراای گل از اول داستانها رو دقیق نمیخونن😐

همتا
همتا
10 روز قبل

ای بابا کاش لاقل می‌فهمیدیم کجا میرن

خواننده رمان
خواننده رمان
10 روز قبل

از نظر من روز به روز پارتای این رمان کوتاهتر میشه یا واقعا همینجوریه تو رو خدا بیشترش کن

Bahareh
Bahareh
11 روز قبل

این رمانه چرا یه طوری شده انگار و سر و ته و وسطاش قاطی پاتی شده من نمیفهمش چرا؟

مهیار
مهیار
11 روز قبل

خیلی قشنگه ولی کوتاهه پارت ها

کاربر
کاربر
11 روز قبل

از دید امید هم بزار

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x