پلک میکند و توی ذهنش آن تن منحصر به فرد آن شب را تصور میکند…
آن نگاه خاکستری رنگ جذاب را تصور میکند…
بازی لبهای گوشتی دخترک روی عضلات سینهاش تحریک کننده است…
– اسمت چیه؟!
دخترک زبانش را ماهرانه روی سینهی ستبر امید میکشد و خمار پچ میزند
– هر چی تو دوست داری عشقم…
پلک باز میکند…
نمیشود…
نمیشود تنها به آن دخترک فکر کند و با تصور تن او، با دیگری همبستر شود…
موهای فر شدهی دخترک را چنگ میزند و برای هر چه زودتر تمام کردنش، سر دخترک را سمت پایین تنهاش سر میدهد و از بین دندانهایش میغرد
– اسمت سنجابه…
دخترک بدون اعتراض دست روی پایین تنهی امید میگذارد و لبش را با نفس نفس میگزد…
اما درست وقتی که میخواهد شروع کند، صدایی از سمت پنجره، حس و حال امید را میپراند…
چشم باریک میکند و دخترک عریان را از خودش فاصله میدهد… شلوارک تا نیمه پایین کشیده شدهاش را بالا میکشد و از تخت پایین میرود…
ضربان تند شدهی قلبش نرمال نیست و عطری آشنا به مشامش میرسد…
پرده را که کنار میزند، جسمی نحیف را که قصد پریدن از پنجره را دارد، میبیند و چنگی به پشت گردنش میزند…
با نفس نفس او را سمت خود میشد و دیدن نقرهفامهای نفسگیرش، زیر پارچهی مشکی رنگ، کیش و ماتش میکند.
سخت نفس میگیرد و از بین فک قفل شدهاش آوایی شبیه غرش بیرون میفرستد.
– تو دیگه اینجا چه غلطی میکنی؟
تقلا میکند و امید بی اهمیت به لرزش بی امانش، تنش را به خودش میچسباند و نگاهش از آن تیلههای خاکستری رنگ جدا نمیشود…
با یک دست دست و پا زدنهایش را مهار میکند و با دست دیگر، گوشی را از بین انگشتانش بیرون میکشد…
قلبش انگار توی گوشهایش میکوبد…
نفس ندارد…
خشمگین است و در عین حال میخواهد هر چه زودتر چهرهی کامل موجود توی آغوشش را ببیند…
– این دیگه کیه امید؟
کامل حضور آن دخترک ماهر توی سکس را فراموش کرده بود…
سمت دخترک میچرخد و فریاد میکشد
– خفه خون بگیر گمشو از اتاق بیرون…
دخترک وحشت زده عقب میکشد و امید نگاهش را دوباره بند آن نقرهفامهای زیبا میکند…
انگار یک خواب است…
دخترک رویاهایش، با پای خودش در چنگش بود…
– گفتم کی هستی؟
نگاه لرزان دخترک به اشک مینشیند و امید لرزش بیامانش را توی آغوشش حس میکند…
از او میترسد؟!
نگاهش سمت گوشی سر میخورد و با دیدن حالت فیلمبرداری مغزش سوت میکشد…
خون جلوی چشمانش پرده میاندازد و بعد از پرتاب کردن گوشی روی زمین، دست سمت نقاب تیرهی دخترک میبرد…
آن نگاه خاکستری رنگ انگار داشت روی روانش تأثیر میگذاشت…
قبل از اینکه دستش به نقاب برسد، دخترک با کوبیدن زانویش به بین پاهایش، از بین دستانش سر میخورد و میرود.
قفسهی سینهی امید سنگین میشود…
با مغزی گر گرفته پیراهن دخترک را چنگ میزند و تن نحیفش را روی تخت پرتاب میکند…
〰〰
دخترک که با وحشت تقلا میکند، تنش را برای مهار کردنش روی تن نحیفش میاندازد و میبیند که نگاه وحشت زدهی دخترک میلرزد…
با قلبی ضربان گرفته نقاب سیاه رنگ آلاله را از سرش بیرون میکشد و پلکش میپرد با دیدن چهرهی آشنا و در عین حال غریبش…
– که اون قدر جسوری که میآی تو اتاق خواب امید شایگان! از جونت سیر شدی؟!
دستان دخترک را با یک دست، بالای سرش مهار میکند و توی صورتش، با حالی ضد و نقیض فریاد میکشد
– سگ کدوم بیشرفی هستی؟!
دخترک با نفس نفس تنها نگاهش میکند و توی مغز او تصاویری محو رفت و برگشت میکنند…
دستش را بند گردن دخترک میکند که جیغ بلندی میکشد و به حالت هیستریک شروع به تقلا و لرزش میکند
– ولم کن عوضی… تو رو جون مادرت ولم کن…
« تو رو جون مادرت ولم کن…»
نفسش سخت و مرتعش بالا میآید و نگاهش توی چشمان وحشتزدهی دخترک میچرخد…
قطره اشکهایی که از گوشه ی چشمانش سر میخورد و بین موهایش گم میشود، قفسهی سینهاش را سنگینتر میکند…
بیشتر سنگینی تنش را روی تن نیمه جان دخترک میاندازد و توی صورتش نفس میزند. بوی نارگیل میدهد…
– حرف میزنی یا…
دخترک با لرز و وحشت میان کلامش میپرد..
– ولم کن، حرف میزنم…
محال بود رهایش کند…
او بعد از دو هفته اغتشاش ذهنی، تازه پیدایش کرده و به هیچ وجه رهایش نمیکند.
عطر نارگیل تن دخترک را نفس میکشد و از بین دندانهایش میغرد
– حرف بزن گفتمت…
دخترک با گریه دست و پا میزند
– خواهش میکنم بهم دست نزن…
نگاهش توی نقرهفامهای براق دخترک میچرخد و ناخودآگاه از روی تن لرزان و نحیفش کنار میرود…
– حرف بزن…
آلاله با ترس و گریه خیلی زود تنش را روی تخت عقب میکشد تا از کابوس این روزهایش دور باشد و نایی برای فرار کردن ندارد…
انگار پاهایش فلج شدهاند…
صدای پر خشونت امید قلب کوچکش را به تقلا وامیدارد و محتویات معدهاش به گلویش هجوم میآورد.
– تو خونهی من چه غلطی میکنی؟! برای چی داشتی ازم فیلم میگرفتی؟
دخترک بیشتر فاصله میگیرد و میترسد…
از نگاه آبی و خشمگین امید وحشت دارد…
لب خشکیدهاش را تر میکند و سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
– بذار برم…
امید که سمتش خیز برمیدارد، جیغ بلندی سر میدهد و با هق هق تن نیمه جانش را از تخت پایین میاندازد…
– بیشرفم اگه بذارم بری…
آلاله با گریه عق میزند و دستش را مقابل دهانش میگذارد…
از تخت پایین میرود و کنار دخترکِ توی خود مچاله شده، مینشیند.
– کی فرستادتت اینجا؟!
– بوی الکل میدی… مستی… مثل اون… اون…
هق هق و دلپیچه اجازه نمیدهد ادامه بدهد و امید با آشفتگی دست میان موهایش میبرد…
دلش میخواهد همین حالا، تن دخترک را روی تخت ببرد و تن لرزانش را لخت کند…
دلش میخواهد دوباره آن لذت را تجربه کند و اما دخترک حال نرمالی ندارد…
ای کاش بیخیال آلاله شه 🥺
خیلی قشنگع امید وارم زود زود پارت گذاری کنی
ممنونم