رمان آووکادو پارت 13

 

 

– حرف می‌زنی یا بندازمت بین چند تا نره‌خر مست‌تر از خودم تا پاره‌ت کنن؟!

 

نگاه دخترک بیشتر می‌لرزد و امید با خشمی جنون‌وار خم می‌شود

 

– حرف بزن…

 

– تو… تو… اون… اون شب….

 

بی‌طاقت بازوی نحیف دخترک را چنگ می‌زند و تن لرزانش را سمت خود می‌کشد…

 

– من اون شب چی؟!

 

مشت‌های کوچک و مرتعش آلاله با خشم و جسارت روی سینه‌اش فرود می‌آید

 

– تو حتی یادت نیست… اون شب… اون شب…

 

هر چه زور می‌زند نمی‌تواند…

کاش به حرف ماکان و آرا توجه نمی‌کرد…

کاش همان کار خودش را می‌کرد…

او، اینجا، توی ویلایی که آرزوها و آینده‌اش را غارت کرده بود چه می‌خواست؟!

 

امید مچ دستان آلاله را می‌گیرد و تنش را سمت خود می‌کشد…

هیچ چیز از آن شب را بخاطر درصد بالای الکل به یاد ندارد و اما نگاه دخترک، لحظه‌ای از ذهنش دور نمی‌شود…

 

– چرا داشتی ازم فیلم می‌گرفتی؟! می‌خواستی باهاش چیکار کنی؟

 

دخترک با گریه و ترس و جسارتی ستودنی توی نگاه خشمگین و در عین حال آشفته‌ی امید براق می‌شود

 

– می‌خواستم به کل ایران نشون بدم سوپراستار معروفشون چه جونوریه… تو به دختری که پناه آورده بود بهت رحم نکردی امید شایگان… تو یه حیوونی که حتی صدای التماس‌هام رو هم نشنیدی…

 

امید با خشونت موهای بافته‌ شده‌اش را چنگ می‌زند و جیغ دردناک دخترک هم از خشم وجودش کم نمی‌کند

 

– گنده‌تر از دهنت حرف می‌زنی بچه… از جونت سیر شدی؟

 

آلاله با گریه و درد تقلا می‌کند

 

– ولم کن… فکر کردی من چیزی برای از دست دادن دارم؟! همه چیزم رو تو ازم گرفتی…

 

 

 

دخترک که آرام نمی‌گیرد، بازوهای نحیفش را چنگ می‌زند و تن لرزانش را بالا می‌کشد

 

– انگار باید حالیت کنم روبروی کی نشستی و بلبل زبونی می‌کنی!

 

آلاله با ترس، بیشتر دست و پا می‌زند و امید تنش را با یک حرکت بلند می‌کند و سمت تخت هل می‌دهد.

 

– مست نیستم، ولی اگه طبق خواسته‌م عمل نکنی وحشی‌تر از وقتی می‌شم که مست می‌شم…

 

دخترک با چندش خودش را روی تخت عقب می‌کشد و با چند نفر روی این تخت لعنتی رابطه داشت؟!

 

دومین بار بود با او روبرو می‌شد و دو بار شاهد رابطه‌ی چندش آورش بود…

 

– چطور اومدی تو خونه‌م؟!

 

سؤال امید تکان شدیدی به تنش وارد می‌کند و نگاه اشکی‌اش بند آن تیله‌های آبی می‌شود

 

– ک‍….کلید… د… داشتم.

 

ابروی امید بالا می‌پرد و چشم باریک می‌کند. حالت چهره‌ی ترسناکش دخترک بیچاره را بیشتر می‌ترساند و لب‌های گوشتی‌اش را روی هم می‌فشارد…

 

– کلید داشتی؟! کلید خونه‌ی من و؟

 

قدم سمت تخت برمی‌دارد

 

– کلید خونه‌ی من و داشتی و اونقدر هم جسور هستی که بیای توی خونه‌ام و از خصوصی‌ترین موضوع زندگیم فیلم بگیری! از جونت سیر شدی؟

 

پوزخند می‌زند…

تن لرزان و آن نگاه ترسان خاکستری رنگ، عجیب به مذاقش خوش می‌آید…

 

– من می‌تونم همینجا بکشمت و توی باغچه دفنت کنم بچه… بدون اینکه روح کسی خبردار بشه. واسه امید شایگان زرنگ بازی درمیاری؟!

 

بغض گلوی دخترک را تنگ‌تر می‌کند و با صدایی مرتعش، پچ می‌زند

 

– ازت متنفرم…

 

 

〰〰〰〰

تنفر حس ناچیزی مقابل احساساتم به او بود.

من از اون متنفر بودم، از او و وجودش روی زمین چندشم می‌شد، از هوایی که او را زنده نگه‌می‌داشت هم نفرت داشتم.

 

هر چیز مرتبط با او چندش‌آور بود و نفرت‌انگیز…

 

جمله‌ی دو کلمه‌ای‌ام وحشی‌ترش می‌کند، سمتم حمله‌ور می‌شود و من، با آن تن نیمه‌جان سعی می‌کنم از چنگال اوی گرگ صفت بگریزم و نمی‌توانم.

 

خیلی زود تنم دوباره میان بازوان قدرتمندش اسیر می‌شود و ذهن موریانه زده‌ام برای بار چندم آن شب را مرور می‌کند…

 

تقلا می‌کنم، مثل آن شب….

جیغ و داد می‌کنم، مثل آن شب…

آن شب جیغ و فریادهایم به گوشش خوش می‌آمد و اما امشب انگار برایش آزار دهنده بود که توی گوشم، با لحن ترسناکی می‌غرد.

 

– آروم بگیر تا همین‌جا نطقت رو برای همیشه کور نکردم.

 

بغض بیشتر توی گلویم چنگ می‌زند و من برای رهایی هم که شده آرام می‌گیرم

 

– ولم کن…

 

او اما رهایم نمی‌کند…

تیغه‌ی بینی و لب‌هایش را از روی گوش‌هایم تا گردنم سر می‌دهد و من بخاطر ضعف هق می‌زنم…

 

– نلرز… حرف بزن.

 

سعی می‌کنم از نفس‌های داغش دور شود و همین نفس‌های نفرت‌انگیز آن شب سرشانه‌های لختم را لمس کرده بود….

 

– بگو اون شب چه اتفاقی افتاد…

 

هیستریک می‌لرزم و بی‌اراده چنگ می‌زنم به دستانش…

صدای آن شبش توی گوشم زنگ می‌خورد و مهره‌های کمرم تیر می‌کشند…

 

بلند و از ته دل جیغ می‌کشم…

التماسش می‌کنم…

هق می‌زنم و او بالاخره رهایم می‌کند…

 

 

 

از تن خسته و شکسته‌ام فاصله می‌گیرد و منی که هیچ نیرویی نداشتم، دوباره روی زمین سقوط می‌کنم…

دستانش را بالا می‌گیرد.

 

– آروم باش…

 

آرام شدنی نیستم وقتی با او توی یک مکان نفس می‌کشم…

انگار هوای این اتاق و ویلا مسموم است…

مانند زهر وارد ریه‌هایم می‌شود…

 

با کدام دل و جرأت پا توی این جهنم گذاشته بودم، خودم هم خبر نداشتم.

 

– ببین مست نیستم…

 

دلم به حال درمانده‌ی خود بی‌پدرم می‌سوزد…

 

– بذار برم…

 

با درماندگی و درد می‌نالم و او، کنار جسم نیمه‌جان من، می‌نشیند…

بوی سیگار و الکل می‌دهد…

همان بوی آن شب نحس و شوم…

 

– تا وقتی نگی چی به چیه حق بیرون رفتن از این اتاق رو نداری… حتی اگه از ترس همین جا جون بدی و بمیری.

 

لب‌های لرزانم را روی هم می‌فشارم و نگاه به نگاه وحشی و ترسناکش می‌دوزم…

از رنگ آبی فیروزه‌ای هم متنفر شده بودم…

 

با اخم و خشونت، از بین سایش دندان‌هایش می‌غرد

 

– حرف بزن…

 

نگاه لعنتی‌اش که روی اندامم سر می‌خورد، در خود می‌لرزم و او آرام‌تر از قبل می‌پرسد

 

– چند سالته؟!

 

جواب که نمی‌دهم، خودش را سمتم می‌کشد که وحشت زده حین عقب رفتن، می‌نالم…

 

– بیست…

 

با پوزخند چشم باریک می‌کند و نگاهش بار دیگر روی اندامم می‌چرخد…

 

– انگار خوشت میاد مثل وحشیا باهات رفتار بشه… راستش رو بگو…

 

قطره اشک آویزان از پلکم را می‌گیرم

 

– هفده سالمه.

4.5/5 - (35 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ARMY
احساسی
9 روز قبل

لطفاً پارت بعدیش رو هم بزارید خیلی خوبه آخه 😃

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x