سرش را کمی کج میکند…
از حالت نگاه اقیانوسیاش وحشت دارم و او با همان سلاح، جانم را به لبم میآورد.
– اون شب، اینجا، چیکار میکردی؟
بغض توی گلویم میشکند…
چانهام میلرزد و نگاه او، فاخرانه در تمام اجزای چهرهام میچرخد.
– کسی فرستاده بودت اینجا؟ خودت خواستی که بیای زیرم؟!
حالت تهوع امانم را میبرد، نگاه پر از تنفرم تیز توی چشمانش فرو میرود و او پوزخند میزند…
– کیه که خوشش نیاد؟! تو هم لذت بردی، مگه نه؟!
سمتم خم میشود، نفرتانگیز با صدای آرام و گیرایی پچ میزند
– یادمه که خیس بودی.
عق میزنم و او عقب میکشد…
روی تخت مینشیند و سنگینی نگاه لعنتیاش اما از روی کتفهای نحیف من برداشته نمیشود.
– حالم ازت به هم میخوره…
صدای خندهی کوتاهش توی گوشهایم جیغ میشود و نگاه پر از تفریحش روی اندامم میچرخد.
– خودت رو یادم نیست، ولی سکس باهات بدک نبود…
تن نیمهجانم را به زور از روی زمین جمع میکنم و او چشمک میزند
– صدات هم یادمه… گفته بودی ازم شکایت میکنی، نه!
به جنازهی گوشیام روی زمین اشاره میکند و ادامه میدهد
– با این فیلم میخواستی به قاضی ثابت کنی باهام خوابیدی؟
عصبی سمتش قدم برمیدارم و عاصی توی نگاه آبیاش زل میزنم
– من باهات نخوابیدم…
ابرو بالا میاندازد، موهای نسبتاً بلندی دارد
– پس اون دختر سکسی که توی آشپزخونه پردهش زده شد، تو نبودی؟!
چهرهام با چندش جمع میشود…
یک انسان چقدر میتوانست پست و لاشی باشد؟!
– ازت چندشم میشه…
با پوزخند میایستد…
قد بلند و اندام ورزیدهاش لرزی به تنم وارد میکند. میخواهم عقب بکشم که اجازه نمیدهد.
– فکر کردی من ازت خوشم میاد؟
چشم باریک میکند
– چند دقیقه پیش که با چشمهای خودت دیدی چه دافهای خفنی از خداشونه زانو بزنن جلوم و…
میان کلامش جیغ میکشم…
آنقدری بلند و وحشت زده که او را میخنداند.
– چته حالا؟ چرا جیغ جیغ میکنی؟
یک انسان چگونه میتوانست اینقدر وقیحانه در مورد کثافت کاریهایش حرف بزند؟!
– میخوام برم…
– فکر کردی میذارم؟!
نگاهش وحشتناک است…
آن تیلههای آبی عجیب مرا به وحشت میاندازد.
– تازه پیدات کردم بچه مدرسهای… قراره حسابی ازت کام بگیرم.
حالم از طرز حرف زدن و جملات رقت انگیزش به هم میخورد…
چهرهام را جمع میکنم و او نگاه خمار میکند…
– نظرت چیه؟!
– تو بهم تجاوز کردی عوضی…
چشم باریک میکند…
این همه بیتفاوتی و بیخیالی را چگونه در خود جا میدهد؟!
– اگه مشکل بکارته میتونی ترمیم کنی… بالاخره من گرفتمش و در این مورد یه دکتر خوب بهت معرفی میکنم.
نگاه از چهرهی بیخیالش میگیرم و سمت گوشیام قدم برمیدارم، اما میان راه، دستم به تندی کشیده میشود.
تعادلم به هم میخورد و اما قبل از پخش زمین شدن، او کمرم را چنگ میزند. لرزی گذرا از تنم عبور میکند و وحشت دوباره توی دلم سایه میاندازد.
– کجا؟!
تقلا میکنم برای رهایی از بین دستان قدرتمندش و موفق نمیشوم…
حق با آرامش بود، من مقابل او و قدرتهایش زیادی ضعیف بودم…
– ولم کن… میخوام برم.
– فکر کردی میای توی خونهام، ازم فیلم میگیری و من اجازه میدم راحت بری؟
بغض میان گلویم نبض میزند و تصویر او مقابل نگاه درماندهام تار میشود.
– ولم کن…
قطره اشکی روی گونهام میلغزد و او بالاخره رهایم میکند، خم میشود، از روی زمین لاشهی گوشیام را برمیدارد و حین بازرسیاش، بدون آنکه نگاهم کند، پچ میزند.
– برو…
ناگهانی سر بلند میکند که ناخودآگاه عقب میکشم و او نگاه وحشیاش را بند نگاه لرزانم میکند
– اما بدون مثل سایه دنبالتم، خطا کنی عزرائیل تو و خانوادهت میشم خوشگلم.
لبهایم را روی هم فشار میدهم…
حالا که با او برای دومین بار روبرو شدهام میفهمم وقتی آرامش میگفت از پس قدرت امید شایگان برنمیآیم، در مورد چه حرف میزد…
قدمی که من به عقب برداشتهام را با نیم قدمی کوتاه پر میکند و سمتم خم میشود
– دختر خوبی باش که وحشی نشم… حتی نمیتونی تصور کنی چه کارهایی از دستم برمیاد عروسک.
چشمک میزند و عقب میکشد، گوشیام را روی تخت پرتاب میکند و لب میزند
– گوشیت امروز پیش من میمونه، عصر میگم برات بیارن.
تنها چیزی که میخواهم خروج از این جهنم است و گوشی اهمیتی ندارد.
از اتاقش که بیرون میزنم، قدمهای تندتری برمیدارم و تا موقع خروج از ویلا، حس میکنم قرار است از پشت بازویم را چنگ بزند.
ماکان، همانطور که قول داده بود، توی ماشینش منتظرم است و من به محض انداختن تنم توی ماشین حرکت میکند.
– خب؟!
سمت پنجره میچرخم تا نبیند درماندگیام را…
قرار بود چه کار کنم؟! نمیدانم…
– نمیخوام حرف بزنم.
نفس عمیقی میکشد و چیزی نمیپرسد، نفس من اما بالا نمیآید…
چگونه هنوز نفس میکشیدم وقتی تمام دار و ندارم به تاراج رفته بود و حتی عرضهی شکایت هم نداشتم!
مادرم اگر میفهمید سکته میکرد.
قطره اشکی که روی گونهام میلغزد را با نوک انگشت میگیرم و ماکان تا رسیدنمان حرفی نمیزند.
مقابل خانهی بهاربانو نگهمیدارد و با گوشیاش ور میرود. دست سمت شاسی میبرم و شیشه را کمی پایین میدهم تا راحت نفس بکشم و اما بغض اجازه نمیدهد.
باز شدن در صندلی عقب باعث میشود برگردم و با دیدن آرامش بغضم بیشتر شود.
– چی شد؟
به جای من، ماکان جوابش را میدهد
– تو خونه حرف میزنین دیگه خانمم، چه عجلهای داری…!
شرط ۲ هزار که این دو تا باهم عروسی میکنن