صداها بالاتر میرود و صدای حسام بین عربدهی مرد گم میشود
– اون خواهر نمکنشناست به خاطر این ریغو رید تو سر تا پای من؟
درگیری پیش میآید، این را از صداهای ناجوری که از بیرون ماشین میآید میفهمم و اما اصلاً دلم نمیخواهد از ماشین پیاده شوم و با آنها روبرو شوم.
بالاخره صدای عربدهها و خط و نشان کشیدنها و تهدید کردنها ته میکشد و باز و بسته شدن در ماشین باعث قفل شدن مغزم میشود.
در ماشین با صدای وحشتناکی بسته میشه و قلب من انگار اصلا نمیکوبد…
قدرت هیچ عکسالعملی را ندارم و او بعد از فحش رکیکی که زیر لب میغرد، ماشین با صدای وحشتناک جیغ لاستیکها از جا کنده میشود…
– بهت نشون میدم دور زدن امید شایگان چه عواقبی داره ساره…
تمام تنم از صدای خشمگین و بمش میلرزد و قالب تهی میکنم از بوی تند الکل و سیگاری که توی ماشین پیچیده.
صدای کوبیده شدن دستهایش را روی فرمان میشنوم و از ترس حتی قدرت نفس کشیدن هم ندارم.
میترسم نفس بکشم و او متوجه حضورم توی ماشینش شود…
– به من خیانت میکنی دختر خشایار؟! به من؟
هر چهار شیشهی ماشین را پایین میکشد و سوز سرد با بیرحمی تمام داخل ماشین هجوم میآورد..
– تا حالا هیچ گردن کلفتی نتونسته شایگان و بپیچونه تو واسم دم درمیاری ساره؟!
لبهایم را روی هم فشار میدهم و خودم را بغل میگیرم تا از حجم سرما در امان بمانم و اما نمیشود..
صدای بوقهای متوالی گوشی که توی ماشین پخش میشود بیشتر تو خودم جمع میشوم
– جونم داداش؟
– دهن یکی از اون پلنگای سالمت رو ببند بفرست ویلا… منم تا نیم مین دیگه میرسم.
با ماشین لایی میکشد و چند بار تا مرز تصادف هم میرود، به غلط کردن افتادهام و گیر افتادن تو دستهای هرز حسام بهتر از نشستن تو ماشین یک روانی مست بود که دیوونه وار رانندگی میکند.
هر چه دعا بلدم، غلط و در هم شکسته توی دلم میخوانم و اما با توقف وحشتناک ماشین پلک میبندم و به صندلی چرم چنگ میزنم.
از ماشین پیاده میشود و من با قلبی ضربان گرفته همانجا میمانم تا برود به جهنم و بعد از حدود بیست دقیقه که هیچ صدای به خصوصی از اطراف نمیشنوم، آرام در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.
ماشین را بین یک باغ بزرگ، مقابل یک خانهی ویلایی سفید که بیشتر شبیه قصر پرنس قصهها بود، متوقف کرده و خود هرزهاش انگار دارد با پلنگی که خواسته بود برایش بفرستند خوش میگذراند.
همهی مردها همین بودند…
این بیشرف هم یکی مثل حسام.
درست وقتی که به پشت برمیگردم تا هر چه زودتر به چاک بزنم، صدای قدمهای پاشنه داری را میشنوم و پشت ماشین پناه میگیرم.
دختر قد بلند و لاغری را میبینم که پالتوی سفید رنگ خزداری به تن دارد و با طمانینه و عشوه سمت ساختمان قدم برمیدارد…
انگار دارد روی سن فشن شو راه میرود دخترهی پلنگ.
تا وقتی که به در ورودی ویلا میرسد با نگاهم تعقیبش میکنم و به محض رسیدنش، مرد قد بلندی که موهای بلندی دارد در را برایش باز میکند…
شیشهی مشروبی که توی دستش است و حملهی وحشیانهاش، به محض دیدن دخترک به سمتش، باعث بلند شدن دود از کلهام میشود و من توی خانهی امید شایگان بودم!
همان بازیگر معروف که چند روز پیش عکسش را با دخترِ دوستِ پدرش، روی جلد مجله دیده بودم؟
لبم را میگزم و آنقدر خنگ بودم که اصلاً توی ماشینش، وقتی تو چند سانتیاش بودم، متوجه این نشدم.
احمق بودم و چند تا امید شایگان توی مملکت بود که با دختر خشایار خان، تهیهکنندهی معروف، ساره، رابطهی عاشقانه داشت؟!
آب دهانم را قورت میدهم و این آدمهای معروف توی این بندر چکار داشتند؟
برای سیر و صفا آمده بودند؟
با چندش چهرهام را جمع میکنم و یک بازیگر معروف چقدر میتوانست کثیف باشد؟!
صدای مخمور و بمش توی گوشم پژواک میشود
« – دهن یکی از اون پلنگای سالمت رو ببند بفرست ویلا… منم تا نیم مین دیگه میرسم. »
واقعاً همهی مردها رقتانگیز بودند.
معروف و غیر معروف هم نداشت، احمق ما دخترهای نفهم بودیم که فکر میکردیم با هم فرق دارند و میشود به بعضیها اعتماد کرد.
دوان دوان سمت جایی که دخترک آمده قدم برمیدارم و زیر لب تمام مردهای گربه صفتِ ریغو را به فحش میبندم.
بالاخره بعد از حدود ده دقیقه راه رفتن به در بزرگ طوسی رنگ میرسم و اما قبل از اینکه توسط نگهبانی که توی اتاقک کنار در نشسته و چایی مینوشد دیده شوم، پشت شمشادهایی که دور محوطهی سنگچین شده، به طور زیبایی تزئین شده پناه میگیرم…
– آی گندت بزنن آلا، این دیگه چه شانس گوهیه تو داری؟
قطره آبی که توی صورتم فرود میآید تهِ ته بد شانسیام را به رخم میکشد و انگار خدا هم با این بارانش به من میفهماند که بندهی خوشاقبال خودش هستم.
انگار قرار نیست هیچ جوره از این جهنم خلاص شوم و ماندن پشت این درختچههای لعنتی که مثل صاحبشان بیشعور و بیشخصیت بودند مساوی بود با خیس شدن زیر بارانی که قرار نبود به این زودیها بند بیاید.
با قدمهای آرام و شانههای افتاده دوباره سمت ماشین حرکت میکنم و من باید همانطور که آمده بودم از این قبرستان بیرون میزدم.
به ساختمان میرسم، اما انگار زمین دهن باز کرده و ماشین را با تمام تم و تشکیلاتش قورت داده!
به اطراف نگاه میکنم و بغضم میگیرد…
شدت باران هر لحظه بیشتر میشود و…
«سگ تو روح جد و آبادت حسام.»
بلاتکلیف به ساختمان نگاه میکنم و اوی خیانتکار الآن آنقدر توی حال خودش بود که نمیتوانست تشخیص بدهد یک دختر دیگر توی عمارت بزرگش قایم شده.
با بغض و تردید سمت در ساختمان قدم برمیدارم و فقط قرار بود یک گوشهای از این عمارت بزرگ، پناه بگیرم تا وقتی که باران بند بیاید.
در را آرام باز میکنم و با کمترین صدای ممکن وارد خانه میشوم، میتوانم صدای جیغ و داد را از طبقهی بالا بشنوم و با چندش صورتم را جمع میکنم.
بیشعور روانیِ وحشی، داشت رسماً دخترک را جر میداد!
بدون اینکه به فضای خانه و طرز چیدمانش اهمیتی بدهم خودم را داخل آشپزخانه پرت میکنم و به احتمال زیاد امکان نداشت اینجاها پیدایشان شود…
روشنایی آشپزخانه را خاموش میکنم و پشت جزیره پناه میگیرم…
فضای گرم خانه باعث میشود عضلههای منقبض شدهام کم کم شل شوند و تازه میفهمم بیرون چقدر سرد بوده.
هر چقدر سعی میکنم اهمیتی به صداها ندهم نمیشود و صدای جیغ دخترک مثل یک آهن زنگ زده روی مغزم کشیده میشود…
جیغهای پر شهوت و مرتعشی که نشان میداد بیشتر از درد، لذت میبرد…
دست روی گوشهایم میگذارم و سعی میکنم برای پراکندگی افکارم، به خودم و بدبختیهایم فکر کنم.
نمیدانم چقدر میگذرد، اما سر و صداها بالاخره تمام میشود و من بیشتر پشت جزیرهی آشپزخانه پناه میگیرم.
امیدوارم رابطهی کثیفشان تمام انرژیشان را گرفته باشد و بگیرند تا خود صبح بکپند.
احمقانه تا امشب فکر میکردم آدمهای معروف هیچ مشکل و اشتباهی ندارند و یک آدم بدون اشتباه هستند.
اما این شایگان خیانتکار باعث شده بود تمام افکار چند سالهام خراب شود.
او به من و علاقهی خاصی که به او و امثالش داشتم خیانت کرده بود.
خیانت که دم نداشت…
همینکه رویاها و خیالاتم را خراب کرده بود خیانت محسوب میشد.
– تو اینجا چیکار میکنی سنجاب کوچولو؟
با صدای کشیده و مست مردانه انگار قلبم گم و گور میشود و نفسهایم جایی بین گلو و سینهام میمیرند…
چرا پارت نمیذاری