〰〰〰〰
چند روزی بود هیچ اثری از شایگان نبود، از همان روزی که مرا دوباره کنار درِ مدرسه پیاده کرده بود انگار گم و گور شده بود.
درست مثل همان ده روز بعد از آن شب…
شاید هم رفته بود تا وحشتناکتر از قبل برگردد.
رابطهی بین ماجد و حسام کمی به هم خورده بود و من از اینکه مجبور نبودم گاهی اوقات، ساعتی را با او بگذرانم خشنود بودم.
همه چیز به طرز ترسناکی، آرام به نظر میرسید. انگار آرامش قبل از طوفان بود.
همه مشغول زندگی خودشان بودند جز منی که انگار راه و رسم زندگی کردن را فراموش کرده بودم.
کابوسهای شبانهام سر جایش بود و گریههایی که در خودم دفن میکردم توی دلم تلنبار شده بودند.
هر روز نگاهم به تقویم بود و حرفهای نیکا توی مغزم مانند ناقوس کلیسا جیغ میکشید.
فقط دو روز مانده بود به وقت ماهانهام و انگار ثانیهها، قرنها طول میکشید بگذرند.
– هی آلا؟! کجایی تو؟ دو ساعته تو دستشویی چه غلطی میکنی؟!
از توی جیبم دستمال کاغذی بیرون میکشم و حین خشک کردن دستهای خیسم جوابش را میدهم.
– تو توالت چیکار میکنن؟!
میخندد و همراهم از سرویس خارج میشود…
– این نیکا باز یه جهنمی گم و گور شده پیداش نمیکنم، میدونی کجاست؟!
شانه بالا میاندازم و دستمال کاغذی مچاله شده را توی سطل زباله پرت میکنم…
– نمیدونم.
مقابلم میایستد و نگاهش را بین چشمانم میچرخاند
– چهت شده؟! باز حسام کاری کرده؟
نفس عمیقی میکشم، چقدر دلم برای روزهایی که تنها دغدغهام حسام و چگونه فرار کردن از دستش بود، تنگ میشود.
با تکان سرم به چپ و راست جوابش را میدهم و برای پراکندگی افکارش، میپرسم
– زنگ بعد ورزش داریم؟!
چینی به بینیاش میدهد و پشت چشمی نازک میکند، من اما بیتفاوت از ساختمان خارج میشوم و نگاهم را به هیاهوی دخترها میدوزم.
دلم برای خودم میسوزد…
من هم همسن آنها بودم و انگار شور و شوق و جیغ و خنده را توی وجودم کشته بودند…
من هم مثل آنها بودم با تفاوت اینکه انگار امید به آینده را با سرنگ از توی رگهایم بیرون کشیده بودند.
مریم بازویم را میکشد
– کجا میری؟ عه!
سمتش برمیگردم و او جواب سوالم را میدهد، جواب سؤالی را که خود از یاد برده بودم.
– مگه امروز سه شنبهس که ورزش داشته باشیم؟ زنگ بعد فیزیکه.
گوشی که توی جیبم میلرزد، قلبم فرو میریزد و این روزها میترسیدم گوشیام را توی خانه بگذارم.
میترسیدم از اویی که تازگیها هیچ اثری از سایهاش توی زندگیام نبود.
مریم سرش را کنار گوشم میآورد و چیزی میگوید، من اما صدایش را نمیشنوم.
تنها صدای ویبرهی گوشیام را توی جیبم میشنوم و دیگر هیچ…
بزاق دهانم را میبلعم و دست روی مچ دست مریم میگذارم تا رهایم کند.
– مریم من باید برم یه زنگ بزنم، هوام رو داشته باش.
چشم گرد میکند و میخواهد چیزی بگوید که خیلی سریع از کنارش عبور کرده و خودم را به پشت ساختمان میرسانم.
نگاه در اطراف میچرخانم و دست توی جیب شلوارم میکنم، قلبم با شدت تمام و استرس میکوبد و من با دیدن شمارهاش قالب تهی میکنم.
انگشتم بیاراده سمت آیکون برقراری تماس میخزد که خیلی زود پشیمان میشوم.
چه علتی دارد تماسهایش را پاسخ بدهم؟!
تماس خود به خود قطع میشود و دوباره بین انگشتان لرزانم، به لرزه درمیآید…
تا وقتی که قطع شود، نگاهم روی شمارهی زیادی رندش ثابت میماند و به محض قطع، آیکون پیامکی روی صفحه نقش میبندد.
– تا ده میشمارم، اومدی بیرون که اومدی، نیومدی در خونهتون رو میزنم.
دست و پایم میلرزد و وحشت امانم را میبرد، خیلی سریع تماس میگیرم و او به بوق دومی نرسیده تماس را بدون هیچ حرفی وصل میکند.
– من خونه نیستم، مدرسهم.
– منم جلوی در مدرسه منتظرتم، اگه نیای پستچی ست صورتیت رو تحویل خونهتون میده…
با بغض و صدایی لرزان مینالم
– نمیتونم بیام… کلاس دارم.
– ده ثانیهت از همین حالا شروع شد خوشگلم.
لبم را با استرس میگزم و پوستش را میکنم… تماس را قطع میکنم اما صدای لعنتی او از توی مغزم بیرون نمیرود.
اگر کلاس فیزیک را برای بار دوم میپیچاندم، برایم خیلی بد میشد.
نگاهی به ساعت میکنم و هنوز پنج دقیقه از وقت زنگ تفریح مانده است، میتوانم توی این فاصله بروم و برگردم؟!
گوشی را توی جیبم میفرستم و با قدمهای تند سمت در مدرسه قدم برمیدارم.
سرایدار مدرسه مثل دفعات قبل، نپرسید کجا میروم چون مشغول نوشیدن چای لیوانیاش بود و حواسش اصلا به دَر و من و بچهها نبود.
با دیدن ماشینش کمی آنطرفتر نگاه در اطراف میچرخانم با قدمهای تند خودم را به ماشین گرانبهایش میرسانم.
در ماشین را از داخل باز میکند و من با دیدنش با آن لباسهای اسپرت، قدمی به عقب برمیدارم.
با خودم نیست که از رگهای بیرون زدهی دستانش هم وحشت دارم.
– بیا تو…
لبم را تر میکنم.
هر وقت به او میرسم و او را در چند قدمیام میبینم، انگار تا آخرین قطرهی آب بدنم تبخیر میشود.
درونم را خشکسالی بزرگی در بر میگیرد و نفسم از جایی سخت بیرون میآید.
– چرا برگشتی؟!
اخم دارد…
خشم دارد و توی نگاه آبیاش انگار آتشی عظیم شعلهور است که تنم را میسوزاند.
– سوار شو گفتم، خوشم نمیاد یه حرف رو دوبار بگم.
لبهایم میلرزد و او کلافه نفس میکشد…
دم و بازدم عمیق و حرصدارش، قفسهی سینهی ورزشکاریاش را تکان میدهد و من، آن شب بارها توی آن سینه مشت کوبیده بودم و او اصلاً به خودش نگرفته بود.
– اگه زر زر کنی چی عوض میشه؟! هیچی… پس من و سگ نکن بشین.
– کلاس دارم، بیاید برم.
– کلاس بی کلاس، بشین تا عزرائیلت نشدم بچه…
– چی ازم میخوای؟ اصلاً مگه نرفته بودی؟! چرا برگشتی؟ که باز من و عذاب بدی؟
تیز نگاهم میکند.
طوری که حس میکنم نگاه آبیاش توی چشمانم فرو میرود.
– گفتم که تا باهام نخوابی دست از سرت برنمیدارم! یادت رفته؟!
کی تا حالا تجاوز و تحمیل و کثافت کاری تبدیل شده به عشق؟ به جان خودم اگه اینا آخرش ازدواج نکردند؟
حداقل اگه رمان خشن دوست دارین جان خودتون در مورد تجاوز ننویسید.
برید رمانای اروتیک بخونید.
آخه این رمانای مخرب چیه هم گند میزنه به روح و روان آدمی. هم این دیدگاه را به آدم منتقل میکنه که هرکی پول، شهرت یا قدرت داره هر غلطی بخواد میتونه بکنه.
بعدم تجاوز تجاوزه. شاخ و دمم نداره . هر رابطه ای که با رضایت دو طرف صورت نگیره تعرض محسوب میشه.
نه یه کلمه کمتر نه یه کلمه بیشتر.
به نظرم دوباره بهش تجاوز میکنه و دختر حامله میشه
آنقدر زیاد بود چشمام کور شود 😑😑