رمان آووکادو پارت 24

 

– این اتفاق هیچ وقت نمیوفته…

 

نیشخند می‌زند و اما با همان جدیت، به صندلی روبرویی‌اش اشاره می‌کند.

 

– بشین…

 

سرتقانه سر بالا می‌اندازم و او پر از خشم تنش را خم می‌کند

 

– دلت نی‌خواد خودم بیام و سوارت کنم که حرف آدم سرت نمی‌شه؟!

 

قدمی به عقب برمی‌دارم و اما از پشت با چیزی برخورد می‌کنم.

 

برمی‌گردم و با دیدن مرد قوی هیکلی که عینک آفتابی به چشم دارد، وحشت تمامم را در برمی‌گیرد و او از پشت می‌گوید…

 

– سوار شو… اون برای به زور سوار ماشین کردنت زیادی خشنه.

 

بغض کرده نگاهش می‌کنم و اوی نفرت انگیز چشمک می‌زند

 

– از وحشی بازی خوشت میاد رک و راست بگو… باور کن اون خیلی خیلی از من وحشی‌تره.

 

مقابل نگاه تمسخر آمیزش سوار می‌شوم، روی صندلی توی خودم مچاله می‌شوم و مرد درشت هیکل در کشویی ماشینش را می‌بندد.

 

– این الآن آدم رباییه… مدرسه‌ی ما دوربین داره و تا حالا دیدنت که من و به زور سوار ماشینت کردی.

 

نیشخند می‌زند و نگاهش روی تنم می‌چرخد…

نگاه‌های هرزگونه‌اش روی اندامم آزاردهنده است.

 

– تو خودت سوار شدی خوشگلم.

 

– حرفت رو بزن من باید برم…

 

می‌خندد و دستش را بلند می‌کند، با حرکت دستش توی هوا ماشین روشن می‌شود و نگاه من سمت راننده کشیده می‌شود

 

– جایی نمی‌ری خوشگلم. چون دارم می‌دزدمت.

 

 

 

پر از بهت و شوک نگاهش می‌کنم. ماشین حرکت می‌کند و نگاه وحشت زده‌ی من سمت پنجره کشیده می‌شود

 

– داری چیکار می‌کنی؟!

 

سرعت ماشین بالاتر می‌رود و من با همان بغض و وحشت لعنتی سمت راننده می‌چرخم

 

– آقا نگه‌دار… وگرنه ازت شکایت می‌کنم.

 

راننده هیچ علائم حیاتی از خود نشان نمی‌دهد.

انگار یک ربات است که برای رانندگی ساخته شده و صدای عاجز و نالان مرا نمی‌شنود.

 

امید که بازویم را می‌گیرد، لرزی از تنم عبور می‌کند و وحشت‌زده تقلا می‌کنم.

 

– دست نزن بهم… بگو نگه‌داره…

 

هق می‌زنم و دستان بزرگش را پس می‌زنم

 

– دست نزن بهم… من می‌ترسم.

 

با خشونت هر دو بازویم را می‌گیرد و تن لرزانم را مقابل خود نگه‌می‌دارد…

با صدایی محکم و رسا، پر از سرما و خشونت امر می‌کند

 

– بشین…

 

با هق هق می‌پرسم

 

– می‌خوای باهام چیکار کنی؟!

 

نیشخند می‌زند…

توی نگاه آبی‌اش انگار نور خورشید می‌زند…

مانند اقیانوسی که انعکاس نور خورشید باعث برق زدنش می‌شود.

 

– گفتم بهت…

 

با یاد جمله‌هایش تنم بیشتر می‌لرزد و تقلاهایم توی آغوشش بیشتر می‌شود. او اما آنقدر قدرت دارد که مهارم کند و لب‌هایش را به گوشم بچسباند

 

– داری تحریکم می‌کنی خوشگلم…

 

 

ناخودآگاه دست و پایم شل می‌شود و او هوم غلیظی از توی گلویش بیرون می‌دهد…

 

دست راستش از روی بازویم، تا گودی کمرم می‌خزد و من حین بستن پلک‌هایم هق می‌زنم…

 

– آفرین… آروم باش، اینطوری منم آرومم.

 

حالم از حس نفس‌هایش روی گوش و گردنم به هم می‌خورد…

مغز موریانه زده‌ام آن شب را مرور می‌کند و دست او فشاری به کمرم وارد می‌کند.

 

– می‌تونی یه جور دیگه راضیم کنی…

 

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و او همان‌جا، از روی مقنعه گوشم را گاز می‌گیرد

 

– هوم؟!

 

با صدایی تحلیل رفته می‌پرسم

 

– راضی از چی؟!

 

دست دیگرش پشت گردنم می‌خزد و کامل توی آغوشش حضور دارم و هیچ جانی برای عقب کشیدن ندارم…

دستش مقنعه‌ام را از پشت چنگ می‌زند و با کشیدنش، آن را روی شانه‌هایم می‌اندازد.

 

– من از اون شب و سکس با تو، چیز زیادی یادم نیست.

 

لب‌هایش اینبار بدون مانع روی گوشم می‌نشیند و من بیچاره‌وار پلک روی هم می‌فشارم.

 

از او می‌ترسم و نفرت دارم…

ترس از او، هر بار از من اجازه‌ی هر تقلایی را می‌گیرد.

 

– و چون مست بودم و یادم نیست، ذهنم درگیره… باید اون جنجال توی سرم رو آروم کنم تا بتونم دست از سرت بردارم.

 

دستش فشار دیگری به کمرم وارد می‌کند که کامل به تنش می‌چسبم و قفسه‌ی سینه‌ی ورزشکاری‌اش، با سینه‌ام برخورد می‌کند.

 

 

 

– نمی‌تونم دست از سرت بردارم وقتی همه‌ش تو ذهنم باهات سکس می‌کنم.

 

چهره‌ام جمع می‌شود و دست لرزانم روی سینه‌اش می‌نشیند، او اما با وجود فشار دست بی‌جانم عقب نمی‌کشد…

 

– ت‍… تو… تو مریضی…

 

نفس میگیرد و عقب می‌کشد، نگاه خمار و تب دارش اما ته دلم را خالی می‌کند و یاد نگاه آن شبش توی تاریکی می‌افتم.

 

سمت راننده می‌چرخم تا التماسش کنم ماشین را نگهدارد و اما با دریچه‌ی دودی بسته‌ی ماشین مواجه می‌شوم…

کی این نقه‌ی کور را بسته بود که متوجه نشده بودم؟

 

– هر فکری می‌کنی بکن…

 

دوباره نگاهش می‌کنم و اینبار با موجی از سرما توی نگاهش مواجه می‌شوم…

انگار نزدیکی بیش از حدمان، برای چند لحظه مستش کرده بود.

 

– اما…

 

میان کلامش می‌پرم

 

– من همچین کاری نمی‌کنم…

 

تمام جرأت نداشته‌ام را جمع کرده و گفته بودم و اما با نیشخند نگاهم می‌کند.

 

– مجبور میشی قبول کنی.

 

– قبول نمی‌کنم. چون اون فکری که داره مغزت رو می‌خوره عذاب وجدانته، و تو اونقدر کور و نفهمی که همه چی رو به کثافت‌کاری می‌کشونی.

 

ابرو بالا می‌اندازد و دوباره روی صندلی روبرویی‌ام می‌نشیند. نگاهش خروارها خروار غرور دارد…

 

 

– حاضرم سر راند دوم باهات شرط ببندم که قبول می‌کنی خوشگلم.

4.1/5 - (44 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
1 ماه قبل

واقعا نمیدونم چی بگم هم از دست پارت هم امید اشغال عوضی هم آلا بیچاره 😑😵‍💫

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x