– این اتفاق هیچ وقت نمیوفته…
نیشخند میزند و اما با همان جدیت، به صندلی روبروییاش اشاره میکند.
– بشین…
سرتقانه سر بالا میاندازم و او پر از خشم تنش را خم میکند
– دلت نیخواد خودم بیام و سوارت کنم که حرف آدم سرت نمیشه؟!
قدمی به عقب برمیدارم و اما از پشت با چیزی برخورد میکنم.
برمیگردم و با دیدن مرد قوی هیکلی که عینک آفتابی به چشم دارد، وحشت تمامم را در برمیگیرد و او از پشت میگوید…
– سوار شو… اون برای به زور سوار ماشین کردنت زیادی خشنه.
بغض کرده نگاهش میکنم و اوی نفرت انگیز چشمک میزند
– از وحشی بازی خوشت میاد رک و راست بگو… باور کن اون خیلی خیلی از من وحشیتره.
مقابل نگاه تمسخر آمیزش سوار میشوم، روی صندلی توی خودم مچاله میشوم و مرد درشت هیکل در کشویی ماشینش را میبندد.
– این الآن آدم رباییه… مدرسهی ما دوربین داره و تا حالا دیدنت که من و به زور سوار ماشینت کردی.
نیشخند میزند و نگاهش روی تنم میچرخد…
نگاههای هرزگونهاش روی اندامم آزاردهنده است.
– تو خودت سوار شدی خوشگلم.
– حرفت رو بزن من باید برم…
میخندد و دستش را بلند میکند، با حرکت دستش توی هوا ماشین روشن میشود و نگاه من سمت راننده کشیده میشود
– جایی نمیری خوشگلم. چون دارم میدزدمت.
پر از بهت و شوک نگاهش میکنم. ماشین حرکت میکند و نگاه وحشت زدهی من سمت پنجره کشیده میشود
– داری چیکار میکنی؟!
سرعت ماشین بالاتر میرود و من با همان بغض و وحشت لعنتی سمت راننده میچرخم
– آقا نگهدار… وگرنه ازت شکایت میکنم.
راننده هیچ علائم حیاتی از خود نشان نمیدهد.
انگار یک ربات است که برای رانندگی ساخته شده و صدای عاجز و نالان مرا نمیشنود.
امید که بازویم را میگیرد، لرزی از تنم عبور میکند و وحشتزده تقلا میکنم.
– دست نزن بهم… بگو نگهداره…
هق میزنم و دستان بزرگش را پس میزنم
– دست نزن بهم… من میترسم.
با خشونت هر دو بازویم را میگیرد و تن لرزانم را مقابل خود نگهمیدارد…
با صدایی محکم و رسا، پر از سرما و خشونت امر میکند
– بشین…
با هق هق میپرسم
– میخوای باهام چیکار کنی؟!
نیشخند میزند…
توی نگاه آبیاش انگار نور خورشید میزند…
مانند اقیانوسی که انعکاس نور خورشید باعث برق زدنش میشود.
– گفتم بهت…
با یاد جملههایش تنم بیشتر میلرزد و تقلاهایم توی آغوشش بیشتر میشود. او اما آنقدر قدرت دارد که مهارم کند و لبهایش را به گوشم بچسباند
– داری تحریکم میکنی خوشگلم…
ناخودآگاه دست و پایم شل میشود و او هوم غلیظی از توی گلویش بیرون میدهد…
دست راستش از روی بازویم، تا گودی کمرم میخزد و من حین بستن پلکهایم هق میزنم…
– آفرین… آروم باش، اینطوری منم آرومم.
حالم از حس نفسهایش روی گوش و گردنم به هم میخورد…
مغز موریانه زدهام آن شب را مرور میکند و دست او فشاری به کمرم وارد میکند.
– میتونی یه جور دیگه راضیم کنی…
بزاق دهانم را قورت میدهم و او همانجا، از روی مقنعه گوشم را گاز میگیرد
– هوم؟!
با صدایی تحلیل رفته میپرسم
– راضی از چی؟!
دست دیگرش پشت گردنم میخزد و کامل توی آغوشش حضور دارم و هیچ جانی برای عقب کشیدن ندارم…
دستش مقنعهام را از پشت چنگ میزند و با کشیدنش، آن را روی شانههایم میاندازد.
– من از اون شب و سکس با تو، چیز زیادی یادم نیست.
لبهایش اینبار بدون مانع روی گوشم مینشیند و من بیچارهوار پلک روی هم میفشارم.
از او میترسم و نفرت دارم…
ترس از او، هر بار از من اجازهی هر تقلایی را میگیرد.
– و چون مست بودم و یادم نیست، ذهنم درگیره… باید اون جنجال توی سرم رو آروم کنم تا بتونم دست از سرت بردارم.
دستش فشار دیگری به کمرم وارد میکند که کامل به تنش میچسبم و قفسهی سینهی ورزشکاریاش، با سینهام برخورد میکند.
– نمیتونم دست از سرت بردارم وقتی همهش تو ذهنم باهات سکس میکنم.
چهرهام جمع میشود و دست لرزانم روی سینهاش مینشیند، او اما با وجود فشار دست بیجانم عقب نمیکشد…
– ت… تو… تو مریضی…
نفس میگیرد و عقب میکشد، نگاه خمار و تب دارش اما ته دلم را خالی میکند و یاد نگاه آن شبش توی تاریکی میافتم.
سمت راننده میچرخم تا التماسش کنم ماشین را نگهدارد و اما با دریچهی دودی بستهی ماشین مواجه میشوم…
کی این نقهی کور را بسته بود که متوجه نشده بودم؟
– هر فکری میکنی بکن…
دوباره نگاهش میکنم و اینبار با موجی از سرما توی نگاهش مواجه میشوم…
انگار نزدیکی بیش از حدمان، برای چند لحظه مستش کرده بود.
– اما…
میان کلامش میپرم
– من همچین کاری نمیکنم…
تمام جرأت نداشتهام را جمع کرده و گفته بودم و اما با نیشخند نگاهم میکند.
– مجبور میشی قبول کنی.
– قبول نمیکنم. چون اون فکری که داره مغزت رو میخوره عذاب وجدانته، و تو اونقدر کور و نفهمی که همه چی رو به کثافتکاری میکشونی.
ابرو بالا میاندازد و دوباره روی صندلی روبروییام مینشیند. نگاهش خروارها خروار غرور دارد…
– حاضرم سر راند دوم باهات شرط ببندم که قبول میکنی خوشگلم.
واقعا نمیدونم چی بگم هم از دست پارت هم امید اشغال عوضی هم آلا بیچاره 😑😵💫