رمان آووکادو پارت 25

 

لبم را تر می‌کنم.

 

– بیا معامله کنیم.

 

نگاهش برق می‌زند و ابرو بالا می‌اندازد، انگار از جسارتی که خرجش می‌کنم، خوشش می‌آید..

 

– خب؟!

 

دستم را بلند می‌کنم تا مقنعه ام را بالا بکشم که امر می‌کند

 

– تکون نخور، حرفت رو بزن.

 

بی‌تفاوت به تحکم صدای او و ترس بی‌اندازه‌ی خودم، مقنعه را روی سرم می‌کشم و اخم‌های پر خشمش را به جان می‌خرم.

 

– تو دست از سرم بردار، من هم قول می‌دم از اون گواهی‌ها استفاده نکنم.

 

اینبار می‌خندد و برای اولین بار چاله‌ای روی گونه‌اش می‌بینم که حین خندیدن فرو می‌رود.

چال گونه داشت!

 

– عجب!

 

آرنج‌ به زانوانش تکیه می‌دهد و رگ‌های برآمده‌ی بازوهایش را له نمایش می‌گذارد.

سردش نمی‌شود با آن تیشرت آستین کوتاه سفید رنگ؟!

 

– پس اگه دست از سرت برندارم ازم شکایت می‌کنی! هوم؟!

 

لب‌هایم را روی هم می‌فشارم

حتی لحن حرف زدنش هم اعتماد به نفس مرا با خاک یکسان می‌کند؛ چه برسد به آن نگاه وحشی و آبی رنگ که وحشت توی دلم تلنبار می‌کند.

 

– حرف بزن…

 

گوشه‌ی مانتوی مدرسه‌ام را بین انگشتان لرزانم مچاله می‌کنم و با صدای مرتعش جوابش را می‌دهم.

 

– آره… ازت شکایت می‌کنم.

 

دوباره می‌خندد و نگاهش خروار خروار تمسخر توی وجودم خالی می‌کند…

 

– پس چرا تا الآن نکردی؟!

 

گوشه ی چشمانش چین می‌افتد و پچ می‌زند

 

– نکنه حق با منه و اون شب زیادی حال کردی؟!

 

 

توقف ماشین اجازه نمی‌دهد جوابش را بدهم، نگاهم سمت شیشه‌ی دودی می‌چرخد و با دیدن شمشادهای آشنا انگار توی شکمم چیزی می‌جوشد…

 

– اگه اینجا اینقدر برات ترسناکه با چه دل و جرأتی اون شب اومدی تو خونه‌م؟ اونم پنهونی!

 

انقدر وحشت زده هستم که او هم متوجه ترسم شده و با نیشخند نگاهم می‌کند.

 

– نترس، اون شب مست بودم، و گرنه من با زور با کسی نمی‌خوابم. معمولاً دخترا پیش قدم می‌شن.

 

چشمکی بند نگاه پر از ترسم می‌کند و در کشویی ماشین غول پیکرش را باز می‌کند.

چقدر نفرت انگیز و چندش آور بود…

 

به بیرون اشاره می‌کند و با تحکم لب می‌زند.

 

– تیز بپر پایین…

 

سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و نگاهم کوتاه سمت دریچه‌ی کوچک بسته شده‌ی ماشین کشیده می‌شود.

 

– نمی‌خوام.

 

– فانتزی سکس توی ماشین داری؟!

 

نگاه گرد شده‌ام که بند نگاه وحشی و خونسردش می‌شود، نیشخند می‌زند

 

– اگه آره می‌تونیم همین‌جا شروع کنیم. من همه جوره پایه‌م.

 

– ازت چندشم می‌شه.

 

خشم توی نگاهش می‌جوشد و سمتم خیز برمی‌دارد. بی‌تفاوت به جیغ و دادهای من بازویم را چنگ می‌زند و همراه خودش از ماشین بیرون می‌کشد.

 

جیغ می‌کشم…

به او و راننده‌ی کثیف و ربات گونه‌اش فحش می‌دهم…

بازوان لختش را چنگ می‌زنم و او اما رهایم نمی‌کند تا وقتی که وارد ساختمان ویلا می‌شویم.

 

 

 

میان جیغ و دادهای بلندم، صدایی آشنا به گوشم می‌رسد…

صدایی بسیار آشنا که مجبورم می‌کند ساکت شده و گوش تیز کنم

 

– این صدای آلاست… اینجا چه خبره؟! آلا؟؟؟ آلا؟

 

نفسم می‌رود و امید بازویم را رها می‌کند…

خیلی سریع خودم را به سالن بزرگ و مجلل ویلا می‌رسانم و با دیدنش انگار عصب‌های مغزم رگ به رگ می‌شود…

 

پر از بهت و گیجی سمت امید می‌چرخم و او با نیشخند و غرور ابرو بالا می‌اندازد

 

– گفته بودم که قبول می‌کنی خوشگلم…

 

تنم می‌لرزد از افکار شومی که به مغزم هجوم می‌آورند و آرامش بازویم را می‌گیرد

 

– اینجا چه خبره آلا؟!

 

نفس ندارم…

نگاه آبی او پر است از تهدید و هشدار و من، مغزم جیغ می‌کشد…

مانند یک مادر داغ اولاد دیده شیون می‌کند…

 

دست آرامش را چنگ می‌زنم و او را به پشت خودم هدایت می‌کنم. افکار شومی که به ذهنم هجوم آورده‌اند، زیادی خطرناکند و وحشتناک.

 

– چرا آوردیش اینجا؟!

 

بی‌تفاوت به سؤال من سمت مردی که کمی آن طرف‌تر ایستاده و آن روز آخر توی ماشینش بود، می‌چرخد و می‌پرسد

 

– گفته بودی دارن ازدواج می‌کنن رهام، مگه نه؟

 

بغض توی گلویم با بی‌رحمی چنگ می‌زند و توی دلم انگار مواد مذاب ریخته می‌شود…

چه فکر شومی توی سرش بود؟!

 

– آره…

 

جواب کوتاه مرد عصبی‌ام می‌کند…

برمی‌گردم و صدای بلند فریادم توی ویلا می‌پیچد.

 

– دردت چیه تو عوضی؟!

 

روی مبل تک نفره می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد…

زیادی خونسرد و بی‌تفاوت است.

 

 

– گفتم که بهت دردم و خوشگلم، می‌خوای یه بار دیگه پیش خواهرت بگم؟

 

آرامش سرش را سمتم خم می‌کند…

صدایش به جای ترس، خروار خروار بهت و هیجان دارد

 

– این امید شایگانه؟!

 

دستم مشت می‌شود و او کنار گوشم پچ پچ می‌کند…

 

– خدای من! از عکس‌هاش خوشتیپ‌تره!

 

کاش می‌توانستم دست توی دهانش بکوبم و برایش پشت چشم نازک کنم.

موقعیت را هنوز درک نکرده بود؟!

اینکه شایگان داشت از طریق او مرا تهدید می‌کرد برایش مهم نبود؟!

 

– اوه مای گاد! داشت به تو می‌گفت خوشگلم؟!

 

– انگار خواهرت اصلاً به تو نرفته! خیلی عاقله…

 

آرامش خودش را از پشتم بیرون می‌کشد و شالش را مرتب می‌کند

 

– راستش من شوکه شدم… نمی‌دونم…

 

میان کلامش می‌پرم…

دلم نمی‌خواهد آرامش با اوی لاشی همکلام شود.

 

– آرا تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

 

نگاهش با اکراه از او کنده می‌شود و لبخند احمقانه‌ای به نگاه من می‌زند.

انگار با لبخندش بازخواستم می‌کند…

انگار هشدار می‌دهد کسی که کوچک‌تر است و باید لال شود، من هستم.

 

– اومدم اینجا سایز خواهر ایشون رو بگیرم… عروسیشونه و ایشون گفتن نمی‌تونن تا خیاطی بیان و….

 

چشمانش به آنی گرد می‌شود و سمت مرد جوان می‌چرخد

 

– اینجا خونه‌ی امید شایگانه! شما من و آوردین خونه‌ی امید شایگان؟! کسی که زندگی خواهرم رو به گوه کشیده؟

4.3/5 - (61 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
احساسی
احساسی
1 ماه قبل

این رمان کی ها پارت گذاری میشه؟

Hasti
1 ماه قبل

واقعا نمی دونم چی بگم دیگه 😑😑

T
======
پاسخ به  Hasti
1 ماه قبل

خواهره چرا شوت میزنه
دو ساعت گذشت تا دوزاریش افتاد😂😐😐😐

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x