انگار مغزش تازه دارد تجزیه و تحلیل میکند و کم کم به خودش میآید…
دوباره سمت من میچرخد و با چشمانی گشاد شده و صدایی آرام میپرسد
– تو تو این خونه چیکار میکنی آلا؟!
قبل از اینکه منتظر جوابی از جانب من باشد سمت امیدی که با تفریح نگاهمان میکند، میچرخد.
– توی عوضی چطور میتونی اینقدر پست باشی؟! شما بیشرفها خیر سرتون باید الگوی ملت باشین…
امید اخم کرده نگاهش را سمت من میچرخاند
– شبیه تو جیغ جیغوعه…
میایستد و دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو میکند.
– ببین دختر خانم، من با تو هیچ مشکلی ندارم عزیزم. من یه پیشنهادی به خواهرت دادم که اگه قبول نکنه باید جشن عروسی و جهزیه و هر چیزی که تا الآن باهاش مشغول بودی و بذاری کنار.
آرا جسورانه دست به کمر میکوبد و از او و رگهای برآمده بازونش نمیترسد…
او که خشونت و وحشیگری او را ندیده…
– اون وقت چرا؟!
امید تو گلو میخندد و سمت دوستش میچرخد
– کلنجار رفتن با دو تا دختر جیغ جیغو نمیتونی تصور کنی چقدر حوصله سر بره رهام.
دوباره سمت من میچرخد و نگاه آبی پر خشونتش، ته قلبم را از ترس آوار میکند.
– یعنی اینکه شوهرت به جرم اختلاص و پولشویی میوفته زندان.
آرامش خشک میشود و من گیج و پرت قدم سمت برمیدارم.
– یعنی چی؟!
او اما بدون اینکه جوابی به سؤال من بدهد، سرش را خم میکند و خیره توی نگاه شوکه و خشک شدهی آرامش لب میزند…
– در ضمن، پای تو و اون مزون لباس عروسی هم که توش کار میکنی گیره… کاملاً تمیز و از پیش تعیین شده طراحیش کردم.
مقابل اویی که با لحن ترسناک و خونسردش، قصد ترساندن آرامش را دارد میایستم و دست لرزانم را به سینهاش میکوبم.
– هیچ غلطی نمیتونی بکنی… این مملکت قانون داره.
با نیشخند دستانش را از توی جیب شلوارش بیرون میآورد و به طرفین باز میکند
– قانون با توجه به مدارکی که من دستش میدم پیش میره خوشگلم.
با خنده سمت دوستش میچرخد
– خب رهام، دختر خانم رو با احترام برسون محل کارش، انگار فشارش افتاده تو راه هم براش آبمیوهای چیزی بخر.
میچرخد و از روی شانهی من، به آرامش نگاه میکند
– نگران نباش دختر خانم، وقتی خواهرت قبول کنه پیشنهادم رو، دیگه کاری به کارتون ندارم.
با بغض سمت آرامش میچرخم.
رنگ به رو ندارد و شبیه کسانیست که روح دیدهاند.
بغضم میگیرد از حال نامسائدش و امید شایگان او را هم ترسانده بود.
دلم میخواهد بگویم نترس دارد حرف مفت میزند، اما زبانم توی دهانم نمیچرخد.
بازوی راستش را میگیرم و مردی که امید رهام صدایش کرده بود، کنارمان میایستد
– بریم…
بزاق دهانم را قورت میدهم و آرامش را سمت خروجی میکشم که اوی وحشی، لبهی مقنعهام را از پشت میکشد
– تو کجا؟!
بیاهمیت به سؤالش قدم برمیدارم و اما صدای کیفورش را دوباره میشنوم.
– تا وقتی من نخوام تو نمیتونی از این ویلا بیرون بری خوشگلم. مانع تلاش کردنت نمیشم.
آرامش بازویم را چنگ میزند و با صدایی تحلیل رفته بیخ گوشم چپ میزند
– ازت چی میخواد؟!
سمتش برمیگردم و لبم را تر میکنم، چه باید میگفتم؟!
اینکه امید شایگان از منی که خاطرات وحشتناکی از او دارم، میخواهد یک بار دیگر تن به ذلت و بیآبرویی بدهم؟
خجالت آور بود خواستهاش…
نامعقول و غیر قابل درک….
– یه چیز بیارزش… تو بهش فکر نکن اون روانیه.
حین خروج، بعد از گذشتن آرامش مردی که همراهمان بود، دست روی در میگذارد و اجازهی خروج به من نمیدهد.
– خواهرتون رو صحیح و سالم برمیگردونم مزون. شما برگردید داخل لطفاً.
با خشم نگاهش میکنم و آرامش با گیجی نگاه بینمان میچرخاند.
– چی شد؟!
لبم را تر میکنم.
حال نرمالی ندارد و تهدیدهای امید انگار کار خودش را کرده و او را ترسانده بود.
انگشتم را مقابل نگاه مرد جوان تکان میدهم و از بین دندانهایم میغرم.
– آب تو دل خواهرم تکون بخوره روزگارت رو سیاه میکنم… به خدا قسم که میکنم.
سرش را تکان میدهد و دستش را از روی در برمیدارد.
– نمیخوره، نگران نباشید.
سمت آرامش برمیگردم و بدون اینکه بدانم عاقبتم چه میشود، به او اطمینان میدهم.
– بهت زنگ میزنم.
آرامش که میرود به داخل ویلا برمیگرد و در را با تمام توانم میکوبم.
با قدمهای بلند خودم را به سالن رسانده و صدایم را بالا میبرم.
شاید مسخره به نظر برسد ترس از او تا حد مرگم و تکهتازیهایم مقابلش…
– چرا دست از سرم برنمیداری روانی؟!
مغز بادام توی دستش را توی دهانش پرت میکند و حین جویدن، بیتفاوت به سؤال من، چشمک میزند.
– فکر کردی میخوام به خواهرت تجاوز کنم؟!
مغزم گر میگیرد و او با قدمهایی بلند و آرام، خودش را به من میرساند
– بهت که قبلاً گفتم خوشگلم، کسی که محتاج سکس با منه، جنس مقابله… مالی نیستین که بخوام بهتون تجاوز کنم.
– دندانهایم روی هم کلید میشوند و انگشتانم مشت محکمی میسازند که عجیب دلش میخواهد روی فک تراشیدهی او فرود بیاید.
– تو یکی از زیر مقررات و قانونهای امید شایگان زیر سیبیلی رد شدی.
– در جریان اینکه یه جورایی دوباره میخوای باهام این کار و کنی نیستی؟!
مغز دیگری توی دهانش میفرستد و با ابرو اشاره میکند
– مقنعهت رو دربیار…
نفسم توی گلویم گیر میکند و دستم با ترس روی سینهام مینشیند…
– در جواب سؤالت هم باید بگم قرار نیست زوری باشه، پس تو هم میتونی لذت ببری.
با نیشخند، چشمک دیگری میزند و مغز بادامی که بین انگشتانش قرار دارد را سمت لبهایم میآورد
– البته بعید میدونم زیر من به کسی خوش نگذره، درسته یکم سکس خشن رو میپسندم، ولی چون تویی مراعاتت رو میکنم.
حالم از این امید بی حیا بهم میخوره
هی همش میگه سکس سکس عوزی اشغال