با چندش چهرهام را جمع میکنم و دستش را پس میزنم
– چطور میتونی اینقدر پست باشی؟!
بادامی که من پس زدم را توی دهان خودش میگذارد و نفس عمیقی میکشد.
– این همیشه یادت باشه که تو این دنیا آدمهای پست موفقترن. اگه درنده نباشی میدرنت خوشگلم.
نگاه آبیاش روی تک تک اعضای چهرهام میچرخد و پچ میزند
– دقیقاً بخاطر مظلومیت بیش از حدت توسط من دریده شدی.
نگاه وحشیاش باعث میشود لبهایم را توی دهانم ببرم و او به خاطر حرکتم بخندد.
– نترس، نمیخورم لبهای کوچولوت رو. گفتم که تا خودت نخوای و پیشنهادم رو قبول نکنی لمست نمیکنم.
– من نمیخوام، چرا اینقدر اصرار داری؟!
– پس خوشِت میآد هر روز بیام و از مدرسه بدزدمت؟! میخوای من و بکشونی دنبال خودت خوشگلم؟!
با اخم قدمی به عقب برمیدارم تا از او و نفسهای داغ و بوی نعنایش دور باشم.
– به من نگو خوشگلم… من خوشگل تو نیستم.
با پوزخند دست توی جیبهای شلوارش فرو میکند
– باشه… نمیگم.
لبم را تر میکنم، علارغم ترسم توی چشمان اقیانوسیاش زل میزنم و آرام میپرسم.
– حرفهایی که به خواهرم زدی…
مکث میکنم و وقتی مکثم زیادی طول میکشد، او فاصله را با نیم قدم پر میکند…
از بازی دادن من لذت میبرد…
– فکر کردی بلوف زدم؟!
جوابی که از جانب من نمیشنود دستش را سمتم دراز میکند و درست وقتی که میخواهم عقب بکشم، دستش محکم پهلویم را چنگ میزند.
تن لرزانم را به خود میچسباند و با خشونت میغرد
– داری با فرار کردنت من رو وحشیتر میکنی، در جریانی؟ رام باش…
با بغض نگاهش میکنم و او مغز بادام را روی لبهایم میگذارد و میفشارد.
– بخورش…
با بغض لبهایم را روی هم میفشارم و او با نگاهش، تهدیدم میکند…
زبانش اما با آرامش میچرخد…
آرامشی که شبیه آرامش قبل از طوفان است…
– آروم لبهات رو باز کن تا بذارم توی دهنت، من و دیوونه نکن….
مقاومتم خشونتش را بیشتر میکند…
وحشیگرانه فشار محکمی روی لبهایم میآورد و مغز را با خشونت توی دهانم میفرستد…
– دختر باید عاصی باشه، ولی نه برای مردی که میدونه وحشی شدنش چقدر میتونه خطرناک باشه… پس مقابل من مقاومت نکن.
بادام توی دهانم بزرگتر میشود…
تا جایی که باعث میشود محتویات معدهام بجوشد و من بیاراده توی آغوشش تقلا کنم.
– اون فقط یه بادومه… پس مسخره بازی درنیار.
با خودم نیست وقتی دست روی سینهاش میکوبم و عق میزنم…
به اجبار مشتم را مقابل دهانم میگیرم و آن مغز لعنتی را بیرون میدهم که پهلویم بیشتر توی مشتش فشرده میشود.
– انگار خیلی خوشت میاد من سگ بشم…! این مسخره بازیا چیه؟!
با نگاهی به اشک نشسته نگاهش میکنم و از توی چشمان او آتش زبانه میکشد
– با خودم نیست لعنتی… هر چیز مرتبط با تو حال به هم زنه…
با خشم رهایم میکند و عقب میکشد…
میان موهایش چنگ میزند و من، بادام را توی مشتم میفشارم و انگار آن بادام کوچک، طعم نفسهای او را میداد…
نفس نفس میزنم و او پر از خشم نگاهم میکند. فک قفل شده و خشونت توی نگاهش قلبم را از جا درمیآورد و پر از بغض لبهای لرزانم را روی هم میفشارم.
– از توی خونهام گمشو بیرون.
عقب کشیده و مبهوت نگاهش میکنم و او خودش را روی مبل تک نفره پرت میکند
– نشنیدی چی گفتم؟!
تکان شدیدی میخورم و قدم دیگری به عقب برمیدارم. تردید دارم برای پرسیدن و پا روی دمش گذاشتن، ولی میپرسم…
– بیخیالم میشی؟!
بدون اینکه نگاهم کند، دستانش را روی دستههای مبل میگذارد و رگهای برآمدهی بازوانش را به رخ نگاه ترسانم میکشد.
– فقط فردا رو وقت داری فکر کنی… پس فردا، با ارادهی خودت روی تختم نباشی عواقبش با خودته.
چشم باریک میکند و گوشهی چشمانش چین میافتد.
– حتی خیالش رو هم نمیتونی بکنی چه بلایی سر خونوادهت و خودت میارم. فقط با یه ساعت میتونی خونوادهت رو از خشم امید شایگان حفظ کنی.
لبم را تر میکنم و او پلکهایش را میبندد، پشت سرش را به مبل تکیه میدهد و آرام، اما ترسناک لب میزند
– میتونی بری…
اشکی روی گونهام میلغزد و حس یک سرباز اسیر شده توی خاک دشمن را دارم….
انگار حتی نفسهایم هم مسموم است…
حقارت تمامم را فرا گرفته و بغض دارم به بزرگی یک دنیا….
〰〰〰〰〰
به محض ورودم به خانه، آرامش با چشمان پف کرده و سرخ مقابلم ظاهر میشود و هنوز همان لباسها را به تن دارد.
– چه خبره آلا؟!
چه خبر بود را من هم نمیفهمیدم.
انگار طنابی تیز و برنده دور گردنم بود و هر لحظه با فشرده شدنش، غیر از براندن نفسم، گلویم را نیز میبرید.
سکوتم را که میبینم دست روی بازویم میگذارد و نگاهش کوتاه سمت خانه میچرخد
– حرف بزن آلا… ما رو تو چه گندآبی انداختی؟!
با بغض نگاهش میکنم…
کاش میتوانست درک کند من، بیشتر از آنها درد میکشم و از تهدیدهای امید شایگان میترسم.
کاش میتوانست ببیند حال خوبی ندارم و شمارش معکوس زندگیام آغاز شده است.
فشاری به بازویم وارد میکند
– آلا با توام…
دستم را روی دستش میگذارم…
انگشتانش درست جایی که امید چند ساعت پیش فشرده میشد، قفل شده و دردم میگیرد…
– نترس، اتفاقی نمیوفته…
محکم رهایم میکند و با صدایی که به زور تنش را کنترل میکند میگوید
– یعنی چی نترسم؟!
بغض چانهام را میلرزاند و من لب روی هم میفشارم.
احمقانه است وقتی خود دارم توی ترس و وحشت خفه میشوم، از او بخواهم آرام باشد و نترسد.
– من دو هفته دیگه عروسیمه آلا… و امروز به خاطر تو تهدید شدم. اگه اون روانی به چیزی که میخواد نرسه و ماکان رو بندازه زندون چی؟! به این فکر کردی چه بلایی سر من میاد؟!
لایک
خاک توسر خواهره
از اولخواهر برادر از صدتا دشمن بدترن
آخی آلای بیچاره دلم براش میسوزه😭🥺🤧
یعنی خاااک تو سر خواهرش …
گور بابای خودتو شوهرت با هم :////😑😑😑💣💣 بیوفتی تو چاله سقط شی😑