رمان آووکادو پارت 28

 

 

گریه‌اش می‌گیرد، مرا رها می‌کند و مشتش را مقابل دهانش می‌گذارد

 

– بهم می‌گن قدمم شومه، می‌گن هنوز به خونه‌ی شوهر نرفته سر شوهرش رو زیر آب کرده… بهم می‌گن قدمم نحسه آلا…

 

با همان بغض بی‌پدر، به دیوار آجری حیاط می‌چسبم و آرامش ادامه می‌دهد

 

– تو چیکار کردی باهامون آلا؟!

 

با همان بغض، پچ می‌زنم

 

– منم خواهرتم…

 

گونه‌هایش را پاک می‌کند… بی‌رحمانه توی چشمانم زل می‌زند

 

– خواهرمی درست، دوست دارم درست، ولی بهت اجازه نمی‌دم زندگی و آینده‌ام رو با ندونم کاریات و غرور مسخره‌ت ازم بگیری…

 

بیچاره‌وار صدایش می‌کنم…

صدایش می‌کنم تا به خودش بیاید و اینگونه دل تکه پاره‌ام را نشکند و اما تأثیری ندارد

 

– آرا…!

 

– اینطوری مظلوم بازی درنیار آلا… بهت اجازه نمی‌دم به خاطر چیزی که خودت هم می‌گی بی‌ارزشه آینده و زندگی من و از هم بپاشی… هر چی اون مرتیکه‌ی روانی می‌خواد بهش بده تا دست از سرمون برداره.

 

پای راستش را زمین می‌کوبد و با بغض ادامه می‌دهد

 

– اگه آینده و آبروی من و خانواده‌مون برات مهمه یه کاری می‌کنی شر اون از زندگیمون کنده بشه.

 

اشک‌هایش را با خشونت پاک می‌کند و بی‌اهمیت به منی که مانند یک بنا، توی یک زلزله فرو ریخته‌ام سمت خانه می‌رود.

 

تازگی‌ها، دل‌ها زیادی شکننده شده بودند یا آدم‌ها زیادی بی‌رحم؟!

دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم و بغض توی گلویم چنگ می‌زند.

سینه‌ام را انگار از داخل زخمی کرده و رویش نمک پاشیده بودند.

سوزشش نفس‌گیر و طاقت‌فرسا بود.

 

 

 

بالاخره بعد دقایقی، به زور تن لرزان و شکستن‌ام را جمع کرده و سمت خانه قدم برمی‌دارم…

 

انگار وزنه‌های چند تنی روز پاهایم نصب شده که قدم‌هایم سنگین است و کف پاهایم روی زمین کشیده می‌شوند.

 

صدای مامان را به محض ورود به خانه می‌شنوم

 

– چی شده آخه؟! هر کدوم میاین خونه می‌چپین تو اون اتاق، این آلا هم هنوز پیداش نیست، بیا زنگ بزن به مریم ببین خونه‌ی اوناست؟! ماجد بیاد و ببینه نیست دوباره جنجال درست می‌کنه.

 

جوابی که از جانب آرامش نمی‌شنود صدایش را بالا می‌برد و از کی صاایش اینقدر شکسته و لرزان شده است؟!

من و آرامش هیچ وقت ندیده بودیم له شدن‌های او زیر بار مسئولیت را…

هیچ وقت ندیده بودیم شکستن‌هایش مقابل فامیل‌های بابا را…

 

– مگه با تو نیستم آرا؟!

 

آرامش باز هم بی‌جوابش می‌گذارد و من، برای جمع کردن اوضاع، قدم جلو برمی‌دارم و زیر لب سلامی زمزمه می‌کنم.

 

از درگاه آشپزخانه‌ی کوچک سرک می‌کشد

 

– معلوم هست کجایی تو آلا؟! شما دوتا می‌خواین من و سکته بدین؟! بست نیست هر چی پا رو دم ماجد گذاشتی و یکی زده توی دهنت؟!

 

بغض کرده ادامه می‌دهد

 

– به خدا قلبم می‌خواد بایسته با هر دستی که روت بلند می‌کنه، چرا یکم مراعات نمی‌کنی دخترم؟! چرا دوست داری دیوونه‌اش کنی؟

 

بغض را همراه بزاق دهانم می‌بلعم و جوابش را می‌دهم

 

– خونه‌ی مریم بودم، حالش بد بود، نخواستم تنهاش بذارم.

 

پشت چشم نازک می‌کند

 

– نگفتم نرو زیاد خونه‌شون؟! کم از مرجان حرف می‌شنوی که می‌ری خونه‌ی برادرش؟!

 

 

مقعه‌ام را از روی سرم برمی‌دارم و نگاهم سمت در اتاق مشترکمان با آرامش کشیده می‌شود.

 

– من می‌رم پیش دوستم، چه ربطی به مرجان داره؟!

 

– مریم برادرزاده‌ی مرجانه و تو خونه‌شون پسر جوون دارن. نمی‌خوام این مرجان حرف بارت کنه.

 

حرفی نمی‌زنم و او ادامه می‌دهد

 

– بیا این کوکوها رو سرخ کن کمرم داره منفجر می‌شه از درد.

 

سمت آشپزخانه که قدم برمی‌دارم چشم گرد می‌کند

 

– لباس عوض کن، دست‌هات هم بشور بعد.

 

دوباره نگاهم سمت در اتاقم کشیده می‌شود و اصلاً نیرویی روبرو شدن با آرامش را ندارم. به اجبار تقه‌ای به در اتاق می‌زنم و وارد می‌شوم.

 

گوشه‌ی دیوار دراز کشیده و پتویش را روی سرش کشیده است.

لبم را با بغض و استرس تر می‌کنم و آرام پچ می‌زنم.

 

– لباس عوض کنم می‌رم بیرون.

 

از زیر پتو، با صدای خشداری جوابم را می‌دهد

 

– چیزی که اون روانی می‌خواد بهش بده، دیگه چیزی ازت نمی‌خوام.

 

بغضم بیشتر می‌شود و نگاه به جسم مچاله شده‌اش گوشه‌ی دیوار می‌دوزم تا حداقل برگردد و ببیند بیچارگی نگاهم را…

 

اما او برنمی‌گردد و من حین فرو خوردن بغض، پچ می‌زنم.

 

– باشه…

 

می‌گویم و نمی‌دانم با چه حالی لباس عوض کرده و از اتاق خارج می‌شوم.

حال بد آرامش را برای مامان، با چشم و ابرو به ماهانه‌اش ربط می‌دهم و مقابل اجاق، بالای سر کوکو سبزب‌ها می‌ایستم و او خارج می‌شود.

 

نفس عمیقی می‌کشم و بوی سبزی‌ها و پیاز را به ریه‌هایم می‌فرستم.

نمی‌دانم با کدام جرأت و جسارت باشه گفته بودم در حالی که هنوز هم با یادآوری آن شب، لرز و وحشتی عمیق تمامم را در برمی‌گرفت.

 

 

 

ماجد دیرتر از هر شب به خانه برمی‌گردد و به محض افتادن نگاهش به من، اخمش کورتر می‌شود.

 

حتی غذا هم نمی‌خورد و او هم مانند آرامش خودش را توی اتاقش حبی می‌کند. نگاهی به در اتاقش می‌اندازم و رو به مامان، آرام می‌پرسم

 

– چی شده مامان؟!

 

لبش را می‌گزد…

نگاهش را از چشمانم می‌دزدد و مشغول چیدن کوکوها توی بشقاب می‌شود

 

– مجید داره میاد بندر…

 

گیج و پرت لب کج می‌کنم

 

– مجید دیگه کیه؟!

 

او هم بی‌دلیل برایم پشت چشم نازک می‌کند

 

– برادر کوچیکش دیگه… همونی که…

 

به جای ادامه دادن به جمله‌اش، می‌ایستد و سینی را توی دستش جابه‌جا می‌کند

 

– خوردی سفره رو جمع کن، الآن اگه آروم نشه باز میاد به تو گیر می‌ده.

 

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و ناچار سرم را بالا و پایین می‌کنم. یادم می‌آید آن روزهایی را که ماجد برادر کوچکش را با داد و دعوا و جدل، به روستا فرستاده بود.

 

علتش را نمی‌دانستم، ولی گفته بود نمی‌خواهد مجید توی بندر بماند و دست گل به آب دهد.

 

از مجید هیچ چهره‌ای توی ذهنم نبود…

 

سفره را بدون اینکه غذایم را کامل بخورم، جمع می‌کنم و کنار بخاری می‌نشینم.

نه دل داخل رفتن به اتاقم را دارم، نه دل ماندن و به گفته‌ی مامان، طعمه‌ی خشم ماجد شدن را…

 

گوشی‌ام را از توی جیب شلوارم بیرون می‌کشم و بی‌دلیل نگاهی به صفحه‌اش می‌اندازم.

 

قرار است چه کار کنم؟!

4.4/5 - (54 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
1 ماه قبل

چرا پارت نیومده فاطمه جون لطفا پارت بده 😔😑مرسی

مهلا
مهلا
1 ماه قبل

مریضی رمان شروع می‌کنی بعد انقد دیر به دیرپارت میزاری؟؟؟حالا پارتاش چیه در حد یه خط

سنا
سنا
1 ماه قبل

حوصلش نمیشه پارت بزاره مضخرف

هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 ماه قبل

چرا امروز پارت نذاش

۷۸!
۷۸!
1 ماه قبل

ریدم به همچین خواهر شوهر ندیده بدبختی

Hasti
1 ماه قبل

وای نکنه بخاد بره زیر امید وای خدااااا

آرامش عوضی بخاطر خودش داره میگه اون امید اشغال هرچی میخاد بهش بده عوضی داره میگه برو زیرش بخواب خدا خواهر های این جوریو بکشه

Sam
Sam
پاسخ به  Hasti
1 ماه قبل

تو چرا جدی گرفتی..این ها همه زاده ی تخیل یه نویسنده کم سواده.

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x