با چشمهای گشاد شده، بین فضای نیمه تاریک آشپزخانه نگاهش میکنم و برق نگاه آبی رنگش تمام تنم را میلرزاند…
میخندد و بدون تعادل روبرویم روی زانویش مینشیند…
– سنجاب کوچولوی من فکر کرده میتونه من و بپیچونه؟
دهان باز میکنم چیزی بگویم و اما صدایی تولید نمیشود جز نالهای بیچارهوار و او همانطور که نگاه مخمور و چندشش را، توی تاریکی در چهرهام میچرخاند، لبش را تر میکند
– اومدی به امید شایگان سرویس بدی دختر خشایار؟ چیه؟ نکنه دلت واسه زیرم له له زدنت تنگ شده؟!
نفسم سخت و مرتعش بالا میآید و بیشتر به بدنهی چوبی جزیره میچسبم و اشکم میچکد…
– من… من…
بیشتر سمتم خم میشود و من بیاراده جیغی میکشم که با کوبیده شدن لبهایش روی لبهایم خفه میشود…
تک تک اعضای تنم میلرزد از ترس و وحشت و او بی توجه به حال خراب من، گازی از لب زیرینم میگیرد…
– اوف چه عطر و بویی داری ساره! قبلاً چرا اینقدر س*کسی ندیده بودمت دختر خشایار؟!
دستهایم را روی سینهی ستبر و لختش میگذارم تا به عقب هلش بدهم و او اما مهارم میکند
– قبلاً جفتک نمینداختی که! مثل یه سنجاب کوچولو خودت رو بهم میمالیدی تا تحریکم کنی و من جرت بدم، یادت رفته؟
– تـ… تو… تورو… خدا… ولم کن… من… من… ساره…
با خشونت، قبل از اینکه جملهی تکه تکهام تمام شود، شال خیسم را از روی سرم میکشد…
– ادا نیا دلبر هات… میدونم داری له له میزنی واسه خوابیدن زیر دوست پسر مایهدارت.
با گریه و صدایی که بخاطر شوک و وحشت تکه تکه است میگویم
– آقا من اونی نیستم که فکر میکنید، من… من ساره نیستم…
بیتفاوت به هق هق من، یقهی مانتوام را میکشد و کف دستش را محکم روی سینهام میکوبد…
– اوه شت… سی*نههات چه بزرگ شده! دوست پسر جدیدت برات میماله؟ واسه من طاقچه بالا مینداختی و آه و ناله میکردی واسه بقیه هرزهگی میکنی؟
زبانم از وقاحتش به کامم میچسبد…
حرفهایش…
حرکات ماهرانه و پر از خشونت دستهایش روی بالا تنهام تمام نیرویم را تحلیل برده و چیزی تا سکته ندارم که عقب میکشد…
اما درست وقتی که میخواهم از زیر دستش فرار کنم تنم را روی سرامیکهای سرد آشپزخانه پرت میکند که جیغ بلندی میکشم…
– لیاقت نداری عین آدم باهات سکس کنم سنجاب کوچولو… باید یه زن خیانت کار و که شبها زیر دوست پسرش ناله میکنه روزا هرز میپره مثل حیوون درید…
لگ کلفتی که به تن دارم را با همان خشونت از تنم درمیآورد، دست و پا میزنم و بازوهایش را چنگ میزنم و اما او انگار کور و کر شده…
نه صدای التماسهایم را میشنود، نه بیچارگی و زجههایم را میبیند…
فقط برجستگیهای تنم را با خشونت و هوس لمس میکند و حرفهای رقت انگیز میزند…
– عجب چیزی بوده دختر خشایار خان! نکنه رفتی پروتز کردی سین*ههات رو؟ قبلاً همچین نبودن که!
حالم از حرفهایش به هم میخورد و او بین تقلاهای من، تیشرت را هم از تنم درمیآورد…
– ولم کن عوضی… تو رو خدا ولم کن من ساره نیستم…
نگاه آبی و عصبیاش توی فضای نیمه تاریک آشپزخانه قفل نگاه ملتمسم میشود و از بین سایش دندانهایش میغرد
– زر زدنات رو تموم میکنی یا نه؟
سوتین صورتی رنگم را که بالا میدهد هق بلند و از ته دلی میزنم و او همانطور که تنش را روی تنم میمالد لب میزند
– مثل همیشه حال کن که ساخته شدی واسه زیر خواب امید شایگان بودن ساره…
به محض تمام شدن حرفش، لبهایش را روی سینهام میگذارد و دستش را پایین شکمم سر میدهد
– میبینم که خودت و سابیدی و اومدی!
نیشخند میزند و روی پاهای لختم مینشیند…
نگاهش به تنم نگاه گرگیست که به شکارش زل زده و قرار است به زودی تنش را بدرد…
یک بار دیگر التماس میکنم…
برای اولین بار جلوی کسی اینقدر حقیر شدهام و التماسش میکنم اما ناموس و شرفم بیشتر از اینها ارزش دارد
– تو رو جون مادرت ولم کن…
فکش قفل میشود و با خشونت و عصیان به لباس ریزم چنگ میزند و توی تنم پارهاش میکند
جیغ میکشم و کمک میخواهم و او با خشونت بین پایم چنگ میزند
– ناله کن فقط… مثل همیشه…
خودش را روی تنم میکشد و نفسهای داغ و ملتهبش سر شانههای لختم را لمس میکنند…
– داری به امید شایگان سرویس میدی ساره!
حرکتش روی تنم باعث میشود جیغ دلخراشی بزنم و او با شهوت، سرش را توی گردنم فرو میکند
– هووم! چرا قبلاً نفهمیده بودم اینقدر محشری تو دختر؟ زر زر نکن بیخ گوشم بذار حال این تن سکسی رو ببرم…