با بغض خود لرزانش را سمت آشپزخانه میکشاند و اما کنار ورودی مجهز آشپزخانه سرگیجه میگیرد…
نگاه پر از وحشتش کنار جزیره، روی زمین و سرامیکها قفل میشود و مغزش سوت میکشد…
عقی میزند و حین گذاشتن دستش روی لبهای لرزانش، قدمی به عقب برمیدارد تا از تصاویر وحشتناکی که مانند فیلم مقابل چشمانش است فاصله بگیرد…
عق دیگری میزند و سرش بیشتر گیج میرود… ضربان کر کنندهی قلبش توی مغزش اکو میشود، درست توی همان حوالی که صدای نفرت انگیز امید از اندام زنانهاش تعریف میکرد….
چشمانش بیشتر سیاهی میرود و زانوانش سست میشود…
نمیخواهد از هوش برود…
نمیخواهد زیر سقف خانهای که آرزوهایش قتل عام شده بیهوش شود…
نمیخواهد همراه مردی که مانند گرگ گرسنه آمادهی دریدن است فرو بریزد و اما حریف ضعفش نمیشود…
پلکهایش روی هم میافتند و خیلی زود مقابل همان جزیرهی لعنتی روی سرامیکهای لعنتیتر فرود میآید…
صدای افتادنش به گوش تیز امید میرسد و نگاهش را سمت آشپزخانه میکشاند
– چی شد بچه؟! یه چیز شیرین میخوای بخوریا! رفتی بسازیش؟!
لیوان مشروبش را برمیدارد و از روی صندلی پایین میرود
– خوشت میاد من و بکشونی سمت خودت…
با دیدن تن بیجان آلاله روی زمین انگار کسی به قفسهی سینهاش چنگ میزند…
لیوان مشروبش را روی زمین پرت میکند و صدای شکستن لیوان بین صدای بلند او گم میشود
– هی؟! آلاله؟
کنار تن بیجان دخترک مینشیند و سرش را از روی زمین جدا میکند…
رنگ به رو ندارد دخترک چشم خاکستری و نگاه زیبایش پشت پلکهای بستهاش دیده نمیشود…
– آلاله؟
آلاله حتی تکان نمیخورد و امید با ذهنی آشفته تنش را از روی زمین بلند میکند و سمت کاناپه قدم برمیدارد…
نگاهش را لحظهای از چهرهی رنگ پریدهاش جدا نمیکند و اینقدر ترسانده بود دخترک را؟!
تنش را روی کاناپه میگذارد و نگاهی که سمت لبهای صورتی رنگ دخترک میلغزد را کنترل میکند.
دستش را روی گونهی نرم و سفیدش میگذارد و بار دیگر صدایش میکند…
– آلاله؟
دخترک که جواب نمیدهد میایستد و با کلافگی ابتدا دور خودش میچرخد، اما خیلی زود خودِ دست و پا گم کردهاش را جمع میکند و سمت آشپزخانه قدم برمیدارد…
– لعنت بهت دخترهی زبون نفهم…
چند قند توی لیوان میاندازد و آب میریزد و همچنان اما غر میزند…
– ببین من و تو چه وضعیتی انداختی آخه؟! من آدم افتادن دنبال یه دختر بچه نبودم که آخه…
حین هم زدن محلول آب قند از آشپزخانه خارج میشود و دوباره کنار دخترک میایستد…
کاش میتوانست مانند باقی دخترها، این عنبیههای خاکستری رنگ را هم از ذهنش دور کرده و بیخیال دخترک بشود.
انگشت شستش را بند چانهی لرزان دخترک میکند و با فشار آرامی، کمی لای لبهای صورتی و برجستهاش را باز میکند…
حس بوسیدن و مکیدن آن لبها را موفق میشود دور بیاندازد و کمی از محلول شیرین توی دهان دخترک میریزد و دوباره صدایش میکند…
– آلاله؟!
کمی دیگر از مایع شیرین آب توی دهان دخترک میریزد و کم کم آلاله با نالهی خفیفی به خودش میآید.
عقب میکشد تا دخترک به خاطر نزدیکی بیش از حدشان نترسد و اما دخترک حتی با وجود فاصله هم به محض هوشیار شدن دست روی سینهاش میگذارد و با تکان شدیدی نیم خیز میشود.
– فشارت افتاده… یکم دراز بکش نرمال شی…
آلاله با تنی لرزان نگاهش را سمت آشپزخانه میکشاند و بغض امان گلویش را میبرد
– من چطوری اومدم اینجا؟!
پوزخند میزند به افکار سادهی دخترک و روی میز روبروییاش مینشیند…
– توی بغلم آوردمت…
چهرهی سرخ آلاله بیشتر باعث تفریحش میشود… به پوزخندش عمق داده و ابرویی بالا میانداز.
– انگشتت نکردم… دوست ندارم تو خواب کسی رو انگولک کنم.
آلاله با صدایی لرزان میپرسد
– میتونم برم من؟!
از روی میز بلند میشود…
نمیخواهد اجازهی رفتن به دخترک بدهد…
– گفتم یکم دراز بکش نرمال شه حالت….
آلاله اما میترسد…
میترسد امید پشیمان شود…
– حالم خوبه…
امید مقابل میز بار برای خودش توی لیوان مقدار کمی نوشیدنی میریزد و دوباره سمت آلاله بازمیگردد.
– خب حالا که حالت خوبه میتونیم حرف بزنیم… هوم؟!
دوباره روی میز، مقابل تن لرزان دخترک مینشیند و لیوان مشروبش را بین انگشتانش میچرخاند…
با تسلط کامل روی حرفهایش، لب باز میکند
– با دکتر حرف زدم. هزینهاش هم پرداخت شده، فردا صبح میری ترمیم میکنی و خیلی زود بساط عروسیت رو میچینی. نباید عقب بیوفته… باید خیلی زود ازدواج کنی.
آلاله با گیجی لب تر میکند…
– چطوری قراره ترمیمم کنن؟! میدوزن؟!
امید با پوزخند جرعهای از نوشیدنی کم الکلش مینوشد.
– ترس نداره، از اولش هم بهتر میشه…
گونههای آلاله از خجالت آتش میگیرد و امید با شیطنت خم میشود
– باید یه جوری سر نامزدت رو شیره بمالیم یا نه؟! ترس و خجالت رو بذار کنار بچه جون.
– حالا چرا باید زود ازدواج کنم؟!
امید لیوان خالی مشروبش را روی میز میگذارد و با نیشخند نگاه به آلاله میدوزد…
– اگه ازدواج کنی از سرم بیرونت میکنم.
تن آلاله از بیپروایی امید بیشتر میلرزد و امید اما با تفریح تماشایش میکند…
خجالت کشیدن دخترک…
خشم و جنونش…
عصبانیت و ترس و وحشتش…
انگار یک حال دیگری دارد….
من که بعید میدونم امید دست از سر آلاله برداره
چرا من احساس مکنم آلاله حاملهاس😐
منم دقیقا همین حسو دارم