رمان آووکادو پارت 31

 

 

با بغض خود لرزانش را سمت آشپزخانه می‌کشاند و اما کنار ورودی مجهز آشپزخانه سرگیجه می‌گیرد…

 

نگاه پر از وحشتش کنار جزیره، روی زمین و سرامیک‌ها قفل می‌شود و مغزش سوت می‌کشد…

 

عقی می‌زند و حین گذاشتن دستش روی لب‌های لرزانش، قدمی به عقب برمی‌دارد تا از تصاویر وحشتناکی که مانند فیلم مقابل چشمانش است فاصله بگیرد…

 

عق دیگری می‌زند و سرش بیشتر گیج می‌رود… ضربان کر کننده‌ی قلبش توی مغزش اکو می‌شود، درست توی همان حوالی که صدای نفرت انگیز امید از اندام زنانه‌اش تعریف می‌کرد….

 

چشمانش بیشتر سیاهی می‌رود و زانوانش سست می‌شود…

 

نمی‌خواهد از هوش برود…

نمی‌خواهد زیر سقف خانه‌ای که آرزوهایش قتل عام شده بی‌هوش شود…

نمی‌خواهد همراه مردی که مانند گرگ گرسنه آماده‌ی دریدن است فرو بریزد و اما حریف ضعفش نمی‌شود…

 

پلک‌هایش روی هم می‌افتند و خیلی زود مقابل همان جزیره‌ی لعنتی روی سرامیک‌های لعنتی‌تر فرود می‌آید…

 

صدای افتادنش به گوش تیز امید می‌رسد و نگاهش را سمت آشپزخانه می‌کشاند

 

– چی شد بچه؟! یه چیز شیرین می‌خوای بخوریا! رفتی بسازیش؟!

 

لیوان مشروبش را برمی‌دارد و از روی صندلی پایین می‌رود

 

– خوشت میاد من و بکشونی سمت خودت…

 

با دیدن تن بی‌جان آلاله روی زمین انگار کسی به قفسه‌ی سینه‌اش چنگ می‌زند…

لیوان مشروبش را روی زمین پرت می‌کند و صدای شکستن لیوان بین صدای بلند او گم می‌شود

 

– هی؟! آلاله؟

 

 

 

کنار تن بی‌جان دخترک می‌نشیند و سرش را از روی زمین جدا می‌کند…

رنگ به رو ندارد دخترک چشم خاکستری و نگاه زیبایش پشت پلک‌های بسته‌اش دیده نمی‌شود…

 

– آلاله؟

 

آلاله حتی تکان نمی‌خورد و امید با ذهنی آشفته تنش را از روی زمین بلند می‌کند و سمت کاناپه قدم برمی‌دارد…

 

نگاهش را لحظه‌ای از چهره‌ی رنگ پریده‌اش جدا نمی‌کند و اینقدر ترسانده بود دخترک را؟!

 

تنش را روی کاناپه می‌گذارد و نگاهی که سمت لب‌های صورتی رنگ دخترک می‌لغزد را کنترل می‌کند.

 

دستش را روی گونه‌ی نرم و سفیدش می‌گذارد و بار دیگر صدایش می‌کند…

 

– آلاله؟

 

دخترک که جواب نمی‌دهد می‌ایستد و با کلافگی ابتدا دور خودش می‌چرخد، اما خیلی زود خودِ دست و پا گم کرده‌اش را جمع می‌کند و سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارد…

 

– لعنت بهت دختره‌ی زبون نفهم…

 

چند قند توی لیوان می‌اندازد و آب می‌ریزد و همچنان اما غر می‌زند…

 

– ببین من و تو چه وضعیتی انداختی آخه؟! من آدم افتادن دنبال یه دختر بچه نبودم که آخه…

 

حین هم زدن محلول آب قند از آشپزخانه خارج می‌شود و دوباره کنار دخترک می‌ایستد…

 

کاش می‌توانست مانند باقی دخترها، این عنبیه‌های خاکستری رنگ را هم از ذهنش دور کرده و بی‌خیال دخترک بشود.

 

انگشت شستش را بند چانه‌ی لرزان دخترک می‌کند و با فشار آرامی، کمی لای لب‌های صورتی و برجسته‌اش را باز می‌کند…

 

 

 

حس بوسیدن و مکیدن آن لب‌ها را موفق می‌شود دور بیاندازد و کمی از محلول شیرین توی دهان دخترک می‌ریزد و دوباره صدایش می‌کند…

 

– آلاله؟!

 

کمی دیگر از مایع شیرین آب توی دهان دخترک می‌ریزد و کم کم آلاله با ناله‌ی خفیفی به خودش می‌آید.

 

عقب می‌کشد تا دخترک به خاطر نزدیکی بیش از حدشان نترسد و اما دخترک حتی با وجود فاصله هم به محض هوشیار شدن دست روی سینه‌اش می‌گذارد و با تکان شدیدی نیم خیز می‌شود.

 

– فشارت افتاده… یکم دراز بکش نرمال شی…

 

آلاله با تنی لرزان نگاهش را سمت آشپزخانه می‌کشاند و بغض امان گلویش را می‌برد

 

– من چطوری اومدم اینجا؟!

 

پوزخند می‌زند به افکار ساده‌ی دخترک و روی میز روبرویی‌اش می‌نشیند…

 

– توی بغلم آوردمت…

 

چهره‌ی سرخ آلاله بیشتر باعث تفریحش می‌شود… به پوزخندش عمق داده و ابرویی بالا می‌انداز.

 

– انگشتت نکردم… دوست ندارم تو خواب کسی رو انگولک کنم.

 

آلاله با صدایی لرزان می‌پرسد

 

– می‌تونم برم من؟!

 

از روی میز بلند می‌شود…

نمی‌خواهد اجازه‌ی رفتن به دخترک بدهد…

 

– گفتم یکم دراز بکش نرمال شه حالت….

 

 

آلاله اما می‌ترسد…

می‌ترسد امید پشیمان شود…

 

– حالم خوبه…

 

امید مقابل میز بار برای خودش توی لیوان مقدار کمی نوشیدنی می‌ریزد و دوباره سمت آلاله بازمی‌گردد.

 

– خب حالا که حالت خوبه می‌تونیم حرف بزنیم… هوم؟!

 

دوباره روی میز، مقابل تن لرزان دخترک می‌نشیند و لیوان مشروبش را بین انگشتانش می‌چرخاند…

 

با تسلط کامل روی حرف‌هایش، لب باز می‌کند

 

– با دکتر حرف زدم. هزینه‌اش هم پرداخت شده، فردا صبح می‌ری ترمیم می‌کنی و خیلی زود بساط عروسیت رو می‌چینی. نباید عقب بیوفته… باید خیلی زود ازدواج کنی.

 

آلاله با گیجی لب تر می‌کند…

 

– چطوری قراره ترمیمم کنن؟! می‌دوزن؟!

 

امید با پوزخند جرعه‌ای از نوشیدنی کم الکلش می‌نوشد.

 

– ترس نداره، از اولش هم بهتر می‌شه…

 

گونه‌های آلاله از خجالت آتش می‌گیرد و امید با شیطنت خم می‌شود

 

– باید یه جوری سر نامزدت رو شیره بمالیم یا نه؟! ترس و خجالت رو بذار کنار بچه جون.

 

– حالا چرا باید زود ازدواج کنم؟!

 

امید لیوان خالی مشروبش را روی میز می‌گذارد و با نیشخند نگاه به آلاله می‌دوزد…

 

– اگه ازدواج کنی از سرم بیرونت می‌کنم.

 

تن آلاله از بی‌پروایی امید بیشتر می‌لرزد و امید اما با تفریح تماشایش می‌کند…

خجالت کشیدن دخترک…

خشم و جنونش…

عصبانیت و ترس و وحشتش…

انگار یک حال دیگری دارد….

4.6/5 - (54 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا
شیوا
29 روز قبل

من که بعید میدونم امید دست از سر آلاله برداره

الماس
الماس
29 روز قبل

چرا من احساس مکنم آلاله حامله‌اس😐

melody
به تو چه
پاسخ به  الماس
29 روز قبل

منم دقیقا همین حسو دارم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x