رمان آووکادو پارت 32

 

 

حرفی که نمی‌زند، امید می‌پرسد

 

– حله دیگه؟!

 

زبانش را آرام روی لب‌هایش می‌کشد…

می‌ترسد…

از فرداهای نامعلومش می‌ترسد…

از سرنوشت ویران شده‌اش می‌ترسد…

از همه چیز و همه چیز می‌ترسد و ترس انگار بعد از آن شب توی وجودش لاله کرده است…

 

سرش را بالا پرتاب می‌کند…

شاید بتواند خودش را از بند ازدواج با حسام آزاد کند…

 

– نمی‌خوام…

 

امید تنش را جلو می‌کشد

 

– چی نمی‌خوای خوشگلم؟!

 

بغضش را قورت می‌دهد، توی نگاه وحشی و اقیانوسی امید خیره می‌شود و پچ می‌زند

 

– نمی‌خوام ترمیم کنم… من می‌ترسم.

 

امید با بی‌تفاوتی شانه بالا می‌اندازد…

 

– میل خودتهاگه جواب قانع کننده‌ای واسه باکره نبودنت واسه شوهرت داشته باشی…

 

با بغض صدایش را بالا می‌برد

 

– اگه توعن عوضی مثل یه حیوون نمی‌افتادی به جونم من الآن تو این شرایط نبودم… ازت متنفرم و تا آخر عمرم نمی‌بخشمت امید شایگان.

 

امید با بی‌تفاوتی می‌ایستد و قدم سمت پله‌ها برمی‌دارد.

 

– باشه، متنفر باش، نبخشم… فقط فکرهات رو زودتر بکن بهم بگو… من وقت ندارم بشینم باهات بحث کنم یا به خاطر کاری که توی مستی انجام دادم طلب بخشش داشته باشم. حالا هم پاشو برو.

 

 

〰〰〰〰〰〰〰

مامان با آن کمردرد برای آمدن مجید تدارک می‌بیند و آرامش به محض ورودم به خانه، خودش را به من می‌رساند.

 

به آشپزخانه سرک می‌کشد و زیر لب پچ می‌زند

 

– چی شد؟

 

خودم هم نمی‌دانم نتیجه‌ی امروز و ملاقاتم با امید شایگان به کجا ختم شده…

بدون اینکه حرف دیگری بزند، بی توجه به حضور من به اتاقش رفته بود و من بلاتکلیف برگشته بودم.

 

– نمی‌دونم…

 

عصبی خودش را جلوتر می‌کشد و بازویم را بین پنجه‌اش می‌گیرد…

دستش می‌لرزد…

مردمک چشمانش هم می‌لرزد…

 

– یعنی چی نمی‌دونم؟ مسخره کردی من و آلا؟

 

صدایش را پایین‌تر می‌آورد و پچ پچ می‌کند

 

– ازت چی می‌خواد؟ بهش دادی یا نه؟!

 

کمی برای پرسیدن اینکه امید شایگان، کسی که با بی‌رحمی تمام به خواهرش تجاوز کرده بود، چه می‌خواهد دیر نبود؟

 

با آمدن مامان بازویم را رها می‌کند و من با بغض خودم را کنار می‌کشم.

 

– یکم کمک کنید از گوشتتون کم می‌شه؟

 

آرامش طلبکار جوابش را می‌دهد

 

– مجید چه نسبتی با من داره که واسه اومدنش سور و سات بچینم؟! داداش ماجده بگو ببرتش رستورانی جایی…

 

مامان دستش را با چشمانی گرد شده به گونه‌اش می‌کوبد

 

– یعنی چی این حرفا آرا؟

 

 

– یعنی اینکه من امشب دارم با ماکان میرم بیرون و خدا رو شکر نیستم قیافه‌ی داداشِ چلغوزتر از خودش رو ببینم…

 

می‌گوبد و بی تفاوت به شوک بزرگی که به مامان وارد می‌کند سمت اتاق قدم برمی‌دارد.

خودم را به مامان می‌رسانم و آرامش هیچ وقت نمی‌توانست موفع عصبانیت گفتار و رفتارش را کنترل کند.

 

– این چشه؟!

 

دستم را روی بازوی لرزان مامان می‌گذارم…

مامان به خاطر من و او تن به ازدواج با ماجد داده بود و آرا هم این را می‌دانست.

 

– چیزی نیست مامان، مثل هر بار از من عصبیه ندونست کجا خالیش کنه.

 

نگاهم نمی‌کند، من اما حس می‌کنم بغض توی گلویش را..‌.

دستش را بین دستم می‌فشارم و ادامه می‌دهم

 

– بشین من انجام می‌دم بقیه‌ی کارها رو.

 

کنار چرخ خیاطی‌اش می‌نشیند و من بعد از درآوردن لباس‌هایم وارد آشپزخانه می‌شوم.

 

بوی قورمه سبزی و لیمو عمانی‌ها که توی بینی‌ام می‌پیچد کسی انگار دست توی معده‌ام می‌کند و محتوایش را به هم می‌زند.

 

عقی می‌زنم و دستم را مقابل دهانم می‌‌گذارم.

پلک‌هایم را چند بار باز و بسته می‌کنم و به زور خودم را جمع می‌کنم.

 

پنجره‌ی کوچک آشپزخانه را باز می‌کنم و اما همچنان دلم را انگار کسی چنگ می‌زند.

 

به هر زور و زحمتی که هست، بی اهمیت به حالت تهوع سالاد شیرازی درست می‌کنم و ظرف‌های شام را می‌چینم.

 

برنج آبکش شده را دم می‌گذارم و بعد از تمیز کردن روی اجاق‌گاز از آشپزخانه‌ای که بوی قورمه سبزی می‌دهد خارج می‌شوم.

 

 

خودم را با افکاری ترسناک به سرویس بهداشتی توی حیاط می‌کشانم و گوشی‌ام را از توی جیب سارافون بلندم بیرون می‌کشم.

 

دستانم می‌لرزند و سرانگشتانم انگار یخ زده‌اند وقتی با نفس نفس تقویم گوشی‌ام را باز می‌کنم.

 

مغزم پوچ پوچ است…

حتی یادم نمی‌آید تاریخ آخرین پریودم کی بود…

 

چشمان تار شده‌ام را محکم می‌بندم تا به یاد بیاورم و قطره‌ای اشک روی گونه‌ام می‌لغزد…

 

دست دیگرم را روی گلویم می‌گذارم…

نفس ندارم…

 

هر چه زور می‌زنم به یاد نمی‌آورم و پر از بغض شماره‌ی نیکا را می‌گیرم.

 

طول می‌کشد جواب بدهد و جان من تحلیل می‌رود از هجوم افکار آزاردهنده و وحشتناک…

 

– جونم آلا؟!

 

از راه دهان نفس می‌کشم و با احتیاط و لرزشی محسوس توی حیاط سرک می‌کشم.

 

– نیکا بدبخت شدم…

 

صدایم هم مانند استخوان‌هایم می‌لرزد…

 

– چی شده؟! ماجد فهمیده؟

 

بغض توی گلویم می‌شکند و با صدایی شکسته جواب نیکا را می‌دهم

 

– نیکا حالت تهوع دارم، سر گیجه هم دارم، بوی غذا اذیتم می‌کنه، ممکنه چیزی باشه که ازش می‌ترسم؟!

 

 

– باشه یکم آروم باش ببینم… آخرین پریودت کی بود؟

 

هق می‌زنم و پر از درد می‌نالم

 

– یادم نیست… نیکا چه غلطی بکنم؟!

 

– آروم باش یکم… بذار فکر کنم…

4.6/5 - (45 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
T
:///
1 ماه قبل

به بهههه امید شایگان بابا میشود
حقه نکبت یابوشه تو مستی بچه هم درست کرده
قاطر😑💣💣

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط T.S
احساسی
احساسی
1 ماه قبل

عررررر حاملس به خدا 😱😱😱😱

Aramesh
1 ماه قبل

وایییییی حاملس بیچاره 😱😱

هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 ماه قبل

وای بخدا حاملست

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x