بغض کرده منتظر میمانم و طول زیادی نمیکشد که میپرسد
– بعد از اون شب پریود شدی؟! از اون شب چقدر میگذره؟
توی مغزم انگار مین ترکیده است…
همه چیز به هم ریخته است…
هیچ چیز سر جایش نیست.
– نه نیکا… بعد از اون نشدم… اگه حامله باشم چه غلطی بکنم نیکا؟!
خیلی زود جواب میدهد
– چیکار میخواستی بکنی؟ معلومه که میندازیش. حالا که چیزی معلوم نیست، اینقدر نباز خودت رو…
دندانها و لبهایم را محکم روی هم میفشارم تا از هجوم هقهای حبس شده توی گلویم جلوگیری کنم و او اضافه میکند
– ایشالله که چیزی نیست و فقط فشار عصبیه… فردا من برات تست بارداری میخرم از داروخونه تا انجامش بدیم.
– نیکا دارم پس میوفتم از ترس…
– میگم یکم آروم باش… احتمال اینکه تو رابطهی اول که یه تجاوز بوده حامله بشی پنجاه در پنجاهه… اینقدر نفوس بد نزن….
میخواهم چیزی بگویم اما با صدای باز و بسته شدن در حیاط و یالله گفتنهای ماجد،دستپاچه تماس را قطع میکنم.
گوشی را با استرس توی جیبم فرو میکنم و شیر آب را باز میکنم…
خدا خودش باید به دادم میرسید…
مشتی آب به صورتم میزنم و توی آینهی شکستهی دستشویی به خودم نگاه میکنم.
چهرهی رنگ پریدهام را هم اگر کاری میکردم، نمیتوانستم چارهای برای حالت تهوعم پیدا کنم.
امشب من اگر رسوا نمیشدم، شانس میآوردم.
شالم را هم مرتب میکنم و از سرویس خارج میشوم، اما با سینه به سینه شدنم با مجید جیغ بلندی میکشم و کمرم را محکم به دیوار میکوبم…
دستانش را با چشمان گرد شده بالا میبرد
– نترس آلا، منم…
از حجم تر نفس نفس میزنم و قبل از اینکه به خودم بیایم، ماجد با صدای بلند صدایم میکند…
– اونجا چیکار میکنی دختر؟! بیا یه چایی درست کن.
از خدا خواسته بدون اینکه چیزی به مجید بگویم شالم را مرتب کرده و با قدمهایی لرزان تنم را سمت خانه میکشم.
اخم غلیظی که بین ابروهای ماجد جا خوش کرده ته دلم را میلرزاند و اما درست وقتی میخواهم از کنارش عبور کنم، سمتم خم میشود.
– قدم کج برداری دارت میزنم آلا… حواسم بهت هست.
لبم را تر میکنم…
نفس ندارم وقتی پر از بغض نگاهش میکنم
– من نمیدونستم اونجاست، وقتی دیدمش از ترس…
– باشه لالمونی بگیر برو تو… اون صاحب مردهت هم بکش جلو….
شالم را جلو میکشم و بی هیچ حرفی داخل خانه میشوم.
او هم بعد از من داخل میشود و من خودم را با حالی نزار توی آشپزخانه میاندازم.
– کجا غیبت زد تو؟
لب خشکیدهام را تر میکنم و در جواب مامان کوتاه پچ میزنم.
– دستشویی بودم.
قوری را از دستش میگیرم
– من درست میکنم، تو برو کمرت درد میگیره باز.
مامان که از آشپزخانه خارج میشود، مقابل اجاق گاز میایستم و نگاه به قورمه سبزی میدوزم.
طعمش هم مانند بویش حال به هم زن اگر باشد چه غلطی باید بکنم؟!
چای را دم میکنم…
صدای حرف زدنهای آرام ماجد و برادرش را میشنوم و استرس بیشتر تیشه میشود به جانم.
با همان استرس و دستانی که میلرزند، توی استکانها چای میریزم و بعد از مرتب کردن شالم، همراه سینی چای از آشپزخانه خارج میشوم.
خبری از آرامش نیست و انگار طبق گفتهاش، با ماکان قرار دارد و در این جمع مسخره شرکت نمیکند.
قبل از اینکه چای تعارف کنم، ماجد سمتم دست دراز میکند و من سینی را به دستش میدهم.
سینی را مقابل خودش و مجید میگذارد و میگوید
– من هزار بار به رحیم گفتم این آدم درستی نی، پولت رو بالا میکشه یه آبم روش…
کنار مامان، دورترین نقطه به ماجد و برادرش مینشینم و انگشتانم را در هم میپیچم…
مامان توی بحثشان مداخله میکند
– مجید جان از روستا چه خبر؟!
سؤال مامان اخم غلیظی بین ابروهای ماجد مینشاند و او هم مثل من خوب میداند سؤال مامان از کجا آب میخورد.
در جایم جابهجا میشوم و مجید جواب میدهد…
– همه چی خوبه زن داداش، خدا رو شکر همه سر خونه زندگی خودشونن.
مامان بدون اینکه اخم غلیظ بین ابروهای ماجد را ببیند نفس عمیقی میکشد
– خداروشکر…
آنها از روستا و آدمهایش حرف میزنند و من انگشتانم را با استرس در هم میپیچم…
توی دلم بارها به خدا التماس میکنم چیزی نباشد و اما با هر بار پیچیدن دل و رودهام در هم، بغضم میگیرد.
آن قورمهسبزی که هر بار برایم بهترین و خوشطعمترین غذای مامان بود، مانند زهرمار توی معدهام میرود…
به زور مقابل آنها چند لقمه غذا میخورم و حین جمع کردن سفره، توی آشپزخانه چند بار عق میزنم و دهانم، طعم سبزی و لیمو میدهد…
مامان ناگهانی وارد آشپزخانه میشود و مرا با حال نزارم میبیند.
ظروف غذا را توی سینک میگذارد و قدم سمتم برمیدارد.
– چی شده؟!
بغض توی گلویم بیشتر بلوا به پا میکند…
بیشتر گلویم را میخراشد و بیشتر نفسم را تنگ میکند.
– فکر کنم سرما خوردم مامان… حالم خوب نیست.
پشت دست داغش را روی پیشانیام میگذارد و با نگرانی لب میزند
– چرا اینقدر سرده تنت؟ کجات درد میکنه؟!
کاش میتوانستم بگویم قلبم میسوزد…
کاش میتوانستم دهان باز کنم و از دردهایم بگویم…
– نمیدونم، سرما خوردم، تو مدرسه هم حال نداشتم. مامان من میتونم برم بخوابم؟!
– چی شده؟!
صدای ماجد روح از تنم میپراند و تکان شدیدی میخورم…
مامان جوابش را میدهد
– آلان حالش خوب نیست، بره تو اتاقش مجید ناراحت نمیشه؟
واقعا خیلی سخته خدا هیچ دختری رو تو همچین شرایطی نزاره کاش هیچوقت به هیچ دختری تجاوز و هتک حرمت نشه.
واقعا ای کاش نشه ولی ای کاش این فرهنگ و این قانون اون قدری عوض بشه که اگرم خدایی نکرده شد دختره سرشو بگیره بالا و بگه این عوضی با من این کارو کرد و دادگاه ۱۰۰ سال بعد حکم زندان نبره یا بگه مدارک کافی نیست
اگه تست دی ان ایی یا چند تا شاهد معتبر هستن بزنن اون متجاوز رو اعدام کنن بدون توجه به این که اون فرد یه سلبریتی هست یه مسئول دولته یه خرپول مایه داره یا یه آدم معمولییه
و این که دخترا از ترس آبروشون مجبور نباشن نسبت به همچین جرایمی سکوت کنن
چون اصلا بی آبرویی معنی نداره اسمش تجاوز رابطه با خواست خودش که نبوده که بعد بیاد بهش اعتراض کنه
ای کاش قوانین رو دولت درست کنن فرهنگ رو مردم ، دختری که خدایی نکرده بهش هتک حرمت میشه نباید سرش رو پایین بندازه یا بترسه باید بتونه از خودش با قانون و حمایت خانوادش دفاع کنه
واقعا ای کاش مردم ما میفهمیدن قضاوت های احمقانشون که به طرز احمقانه ای روش پافشاری میکنن عواقب وحشتناکی نه برای کسی که ظلم کرده بلکه برای کسی که مورد ظلم واقع شده به همراه داره