رمان آووکادو پارت 35

 

 

– بسه دیگه همه‌ش ماجد ماجد…. خسته نشدی خودت از بس همیشه واس بقیه زندگی کردی؟!

 

لب‌هایم می‌لرزد و هقی از ته گلوی زخمی‌ام بیرون می‌پرد…

 

– می‌گم شکایت کن می‌گی ماجد می‌فهمه… می‌گم سقطش کن بازم می‌گی ماجد می‌فهمه… بابا ماجد مگه چیکارته؟! اصلاً بذار همه بفهمن، مگه گناه تو چیه؟! مگه تقصیر توعه؟!

 

مغزم انگار در حال فروپاشی است وقتی پلک‌هایم را محکم روی هم می‌فشارم.

دلم طاقت ندارد…

از موجودی توی وجودم است و دقایقی پیش به وجودش پی برده‌ام نفرت دارم…

درست مانند پدر لاشی‌اش…

 

– بیا این و بذار یه جای امن، نمی‌تونسم بندازیم تو سطل آشغال پیداش کنن دردسر می‌شه…

 

سرم را از بین دستانم آزاد می‌کنم و نگاه بغض دارم را به بیبی چک توی دستش سر می‌دهم…

 

آن شیء کوچک لعنتی چه خودخواهانه از هم پاشیدگی آرزوهایم را به رخم می‌کشید و خبر شروع بدبختی‌هایم را می‌داد….

 

از دستش می‌گیرم و بین مشتم می‌فشارم…

انگار گلوی امید شایگان توی مشتم قرار دارد و من می‌خواهم خفه‌اش کنم…

 

می‌خواهم او و نطفه‌ی لعنتی‌اش را توی وجودم خفه کنم….

 

با صدای خانم شکوفه هر دو سمت در برمی‌گردیم و من قبض روح می‌شوم با فکر اینکه حرف‌هایمان را شنیده است…

 

– شما دو تا تو کلاس چیکار دارین؟! مگه زن ورزشتون نیست؟

 

مانند کسانی که سکته کرده‌اند، نگاهش می‌کنم و نیکا جوابش را می‌دهد…

 

– خانم آلا حالش خوب نبود اومدیم اینجا،از آقای پیراسته اجازه گرفتیم.

 

 

 

 

جلوتر می‌آید و پر از اخم، از پشت عینک طبی‌اش نگاهم می‌کند

 

– چشه مگه آلاله؟!

 

لرزش دست و پایم دست خودم نیست…

به من که می‌رسد دقیق‌تر به چشمان سرخ و ملتهبم چشم می‌دوزد و دوباره می‌پرسد:

 

– چه‌ت شده؟! چرا داری می‌لرزی؟

 

دارم می‌لرزم و انگار او هم خیلی خوب متوجه حال وخیمم هست…

نیکا دوباره به جای من پاسخ می‌دهد

 

– سرما خورده خانوم…

 

لب‌هایم را روی هم می‌فشارم تا بغض شکسته‌ام باعث هق زدنم نشود و اما قطره اشکی سمج روی گونه‌ام می‌غلتد.

 

– اگه حالش خیلی بده بیا زنگ بزن اولیاش بیان ببرنش خونه…

 

انگشتانم را به هم می‌پیچم و نیکا خیلی خوب متوجه حال خراب و وخیمم هست…

 

– خانم من ببرمش؟! زود برمی‌گردم مدرسه باز…

 

خانم خیلی سریع می‌توپد

 

– خیر، لازم نکرده… گفتم زنگ بزن یکی از اعضای خانواده‌ش…

 

می‌گوید و قدم سمت در کلاس برمی‌دارد.

 

– زودتر زنگ بزن من بگم سمیرا براش یه چیزی بیاره بخوره. رنگ به روش نیست.

 

از کلاس که خارج می‌شود نیکا خیلی سریع مقابل منی که بیبی چک مثبت همچنان بین انگشتان مشت شده‌ام قرار دارد، می‌ایستد…

 

– نگران نباش، زنگ می‌زنم آرا بیاد.

 

 

چه بدبختانه حتی محبت خواهرانه‌ی آرامش را هم به خاطر حضور نحس امید توی زندگی‌ام از دست داده بودم…

 

– آرا نه، مامانم هم نه…

 

بغضم می‌گیرد و لب‌هایم از حجم بغض می‌لرزد…

 

– چیکار کنم نیکا؟!

 

لبش را با زبانش خیس می‌کند و دلجویانه پچ می‌زند

 

– به خانم می‌گم زنگ زدم کسی جواب نداد…

 

– من دارم می‌میرم نیکا… نفس نمی‌تونم بکشم، چه برسه به اینکه بتونم تا دو ساعت دیگه اینجا بمونم…

 

دستانش را سمتم دراز می‌کند و حین مرتب کردن مقنعه‌ام پچ می‌زند.

 

– باشه آروم باش… درستش می‌کنم.

 

نیکا همانطور که قول می‌دهد، درستش می‌کند… نمی‌دانم به خانم شکوفه و مدیر چه می‌گوید که بالاخره خودش هم همراهم می‌شود.

 

به محض خروجمان از مدرسه با وحشت چشم می‌گردانم…

می‌ترسم دوباره پیدایش شود…

می‌ترسم بیاید و بفهمد یک موجود کوچک توی وجودم دارم که برایم مانند آینه‌ی دق از آن شب منحوس است.

 

نیکا تاکسی می‌گیرد و به محض نشستنمان توی ماشین، پاکت آبمیوه‌ای که سمیرا برای جا آمدن حال نزارم به من داده بود را سمتم می‌گیرد.

 

– بیا بگیر یکم بخور… مراقب خودت باش آلا… اگه فشارت بیوفته و بخوان ببرنت بیمارستان همه چی لو می‌ره‌ها…

 

 

〰〰〰〰〰〰〰

– چند هفته‌س؟!

 

دلم تکان سختی از صدای زمختش می‌خورد و انگشتانم با استرس در هم قفل می‌شوند…

به جای من، نیکا جواب می‌دهد…

 

– شیش هفته… نمی‌خواد کورتاژ بشه، فقط دارو بدین که سقط بشه.

 

زن پوزخند صداداری می‌زند…

سرش را کج می‌کند و پر از تمسخر پچ می‌زند

 

– بند و زود آب دادی که بچه! چند سالته؟!

 

بغض توی گلویم متورم‌تر می‌شود و لب‌هایم می‌لرزد…

از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و دستکش‌های لاتکس را روی دستش می‌کشد…

 

– فرقی تو قیمتش نداره… کورتاژ هم بشه همون قیمت رو می‌گیرم.

 

میزش را دور می‌زند و کنار منی که از ترس می‌لرزم و به لطف دست نیکا دور بازویم ایستاده‌ام، می‌ایستد.

 

– بالاخره قیمت بچه مدرسه‌ای‌ها باید بیشتر باشه دیگه… مگه نه؟

 

انگار زبانم فلج شده و نیکا دوباره جوابش را می‌دهد

 

– می‌شه بگی چرا دقیقاً؟! فقط قراره قرص بدی بهمون… اگه قراره با قیمت کورتاژ یکی بشه خودش تو خونه هم می‌تونه با زعفرون سقطش کنه.

 

دکتر می‌خندد…

تنها اسمش توی این زیرزمین غیرقانونی دکتر است و بخاطر کارهای کثیفش، مدرک دکتری‌اش را باطل زده‌اند…

 

– وقتی داشتی تو گوگل دنبال راه می‌گشتی حتما این هم خوندی که ممکنه بعدش از خونریزی تلف بشه! هوم؟! زعفرون سه گرمش هم کافیه برای باز کردن در و دریچه‌ی جنین، ولی ممکنه این خوشگل خانم هم از دست بره.

4.6/5 - (44 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم
مریم
24 روز قبل

دوست عزیز میخوای پارت نزار هفته ای یکبار دوخط میزاری مسخره کردی مارو

سارا
سارا
پاسخ به  مریم
24 روز قبل

👍 👏 👏 👌 👌

Ssss
Ssss
24 روز قبل

چقدر کممم😑 فونت و گنده میزاره فک میکنم ی فصل نوشته

Same
Same
25 روز قبل

چه قدر کم 😐😐

Aramesh
25 روز قبل

چقدر این دکتره عوضیه چیزی نمیدونه به آلا تیکه میندازه

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x