لبهایم را بالاخره با زور از هم باز کرده و پچ مانند میپرسم
– چقدر میگیرین؟!
صاف میایستد…
اندام درشتی دارد…
از زیر روپوش سفید رنگ پزشکی، تاپ نارنجی رنگی پوشیده است.
– یه تومن…
به جای من نیکا با صدای بلندی حجم شوکگیاش را به نمایش میگذارد
– یه تومن واسه یه قرص؟! با هالو طرفی مگه حاجی؟
بازویم را سمت در کلینیک کثیفی که از بدو ورود بوی الکلش معدهام را به هم میپیچد، میکشد
– بیا بریم بابا… این خودش اوسکله فکر کرده ما رو هم میتونه تیغ بزنه… من خودم تیغ زنم ننه…
مانند یک مردهی متحرک دنبال نیکا کشیده میشوم و مرا با آن تن نیمه جان و نگاهی به اشک نشسته، از آن کلینیک دورافتاده توی یکی از محلههای داغان بندر، بیرون میکشد.
– فکر کرده هپوییم زنیکهی زیرزمینی…
لبم را با ترس تر میکنم و آرام و خفه پچ میزنم
– چطور با زعفران سقط میشه؟
پشت چشمی برایم نازک میکند
– خر نشو آلا… همینمون مونده خونریزی کنی و ببرنت بیمارستان و لو بری…
لبهایم را روی هم میفشارم و او دوباره بازویم را سمت خود میکشد و کولهی مدرسهاش را روی شانه جابهجا میکند
– یکی دیگه پیدا میکنیم… نگران نباش.
حرفی نمیزنم، مانند یک عروسک کوکی همراهش میشوم.
او غر میزند و من بغض میکنم…
او قدمهای تند برمیدارد، تن خستهی مرا هم دنبال خودش میکشد و من فکر میکنم به آیندهی نامعلوم و از هم پاشیدهام…
چه راحت همه چیزم را باخته بودم…!
چه راحت شکست را پذیرفته بودم….!
چه راحت از اوی لاشی و پست گذشته بودم…!
از آن محلهی مخوف و نفرتانگیز که دور میشویم، با گفتم میخواهم تنها باشم از نیکا جدا میشوم…
توی خیابانها قدم میزنم…
فکر میکنم و در انتها، مقابل یک سوپرمارکتی میایستم.
گفته بود سه گرم زعفران میتواند باعث سقط جنین شود.
کف دستان خیسم را به مانتویم میکشم و عقب میکشم…
این را هم گفته بود ممکن است به خاطر خونریزی زیاد از دست بروم…
ممکن بود همه بفهمند یک جنین حرام توی شکمم قرار دارد…
آب دهانم را قورت میدهم و با یک تصمیم ناگهانی وارد سوپر مارکت میشوم و نگاه توی فضای بزرگ میچرخانم…
مغازهدار با احترام بفرمایید میگوید و من انگشتانم را پر از استرس در هم میپیچم.
لب لرزانم را با زبان تر میکنم و بار دیگر نگاه میچرخانم.
– دو گرم زعفرون میخوام.
〰〰〰〰〰
حتی نمیدانم قرار است چگونه زعفران را برای سقط جنین استفاده کنم، برای همین توی گوگل سرچ میکنم و اما حتی آنجا هم اطلاعات کافی پیدا نمیکنم.
زعفران دم کرده را روی بخاری اتاق میگذارم و غلظت و رنگ تیرهاش باعث بیشتر شدن اضطرابم میشود.
انگشتانم را در هم میپیچم و با مردمکهایی لرزان به طرف چینی نگاه میدوزم و بغضم میگیرد…
پلکهایم را چند لحظه روی هم میگذارم و نفس عمیقی میکشم
– آروم باش آلا… فقط دو گرمه…
بزاق دهانم را قورت میدهم و پلک باز میکنم… دستانم میلرزد…
زانوانم هم همینطور…
تک تک استخوانهای تنم روی رعشه است و دلواپس دستان لرزانم را سمت ظرف دراز میکنم.
درست حس یک سرباز اسیر شده را دارم که قرار است برای لو ندادن اطلاعاتش خودش، جان خودش را بگیرد.
وقتی ظرف چینی را برمیدارم، دستم به خاطر داغی ظرف میسوزد اما مصرانه محتوای غلیظ زعفران دم کرده را توی فنجان میریزم.
جان میکنم تا وقتی محلول غلیظی که بویش تمام خانه را پر کرده، سرد شود…
هر لحظه استرس بیشتر امانم را میبرد و عذابی سخت و طاقت فرسا یقهام را میچسبد….
دستم روی شکم تختم سر میخورد و چانهام میلرزد…
– باور کن دارم بهت لطف میکنم که نمیخوام پا بذاری تو دنیایی که قراره همه به چشم یه نجس نگاهت کنن.
بغض را همراه بزاق دهانم قورت میدهم و دستانم دور فنجان حلقه میشود.
– قراره همه چی درست بشه.
اینم خودشو مسخره کرده خسیس بااین پست گذاشتنش
حالا دیگه باید چند روز صبر کنیم تا ببینیم بقیش چی میشه 😭
مسخره ها انقد کم آخه بچه گول میزنین
خیلی ممنون فاطمه جون که وقت میذاری برای پارت گذاری رمان های سایت❤️❤️😘😘🙏🙏🙏🌹🌹
خواهش میکنم عزیزم❤️❤️
خیلی کمه
ینی ریدین با این پارت گذاشتن
خدایااااااا😬🤌 هر روز که پارت نمیزارین حداقل یکم طولانی تر کنین
من با دیدن اسمتون زیاد خوشحال شدم تا دیدن این پارت ،واقعاً عالیه