لبهی فنجان را به لبهای لرزانم میچسبانم و به طور ناگهانی، همراه بغض و وحشت و حسی بد، محتوای فنجان را لاجرعه سر میکشم.
نفسم میرود با حس طعم زعفران و اما با بستن محکم دهانم، حتی از خودم فرصت عق زدن را هم میگیرم.
چند قطره اشک روی گونهام میلغزد…
دست و پایم بیشتر میلرزد و انگار سردم میشود…
با روانی به هم ریخته فنجان را توی کاسه میگذارم و میایستم.
گونههای خیسم را پاک میکنم…
– آروم باش آلا… چیزی نیست… تموم شد…
ظرفها را توی سینک میشویم و معدهام همچنان به خاطر محلول سرخ کردهی زعفران دم کرده میجوشد.
تمام آثار زعفران را که از توی خانه پاک میکنم، با نیکا تماس میگیرم. طول میکشد جوابم را بدهد و من در طول انتظار، بارها به این فکر میکنم که کی شروع میشود…
– جونم آلا؟!
لبم را تر میکنم و نگاهم را توی اتاق مشترکم با آرامش میچرخانم.
– کسی که پیشت نیست نیک؟!
– نه، نیست مامانم…
لبم را بار دیگر تر میکنم…
عطر و طعم زعفران را هیچگاه فکر نمیکردم تا این حد حال به هم زن باشد.
– من زعفرون خوردم.
سرفه میکند…
به زور خودش و سرفهاش را جمع میکند و مبهوت، با صدایی بلند جیغ میکشد
– چی؟! چیکار کردی؟
دم لرزانی میگیرم که توی سینهام گیر میکند و چانهام بیشتر و بیشتر میلرزد
– دو گرم خوردم… خیلی میترسم نیکا.
پر از حرص فحشی میدهد و در ادامه، با عصبانیت میگوید
– خیلی خر و نفهمی آلا… چرا خودسری اینقدر؟
بیتفاوت به جملهاش آرام و مرتعش میپرسم
– کی سقط میشه نیکا؟! چقدر زمان لازمه؟
میتوانم چهرهی سرخ و اخمویش را از حجم عصبانیت تصور کنم و او اما خیلی خوب میداند راه دیگری ندارم.
وقتی راه رایگان سقط شدنش، حتی با وجود ریسک بالایش، وجود داشت. نمیتوانستم برای از بین بردن یک لکهی ننگین، هزینه هم بپردازم.
در اصل پولی هم نداشتم…
تمام پسانداز من در طول چند ماه تنها چهارصدهزار تومان بود که تقریباً نصفی از آن را امروز سر کشیده بودم.
– نمیدونم آلا… من مگه تا حالا با زعفرون سقط کردم که بفهمم؟! اما تو گوگل زده بودن بستگی به قوای جسمانی مادر داره… همهی دو گرم رو با هم خوردی؟
کنار بخاری مینشینم…
سردم است و انگار استخوانهایم از سرما میلرزند.
– آره، دم کردم و خوردم… هنوز مزهی غلظتش تو دهنمه و داره حالم رو به هم میزنه.
– نوار بردار،حواست هم به خودت باشه… ممکنه اصلاً امروز سقط نشه و فردا مجبور بشی یکم دیگه بخوری…
با اضطراب لبم را با زبان خیس میکنم و کف دستانم از حجم استرس عرق کرده است.
– فقط بگم اگه فردا هم سقط نشد دیگه اجازه نمیدم زعفرون بخوریا… میریم یکی دیگه رو پیدا میکنیم که بندازتش.
〰〰〰〰〰〰
– نوار آوردی؟!
سرم را بالا و پایین میکنم و از دیروز جز درد طاقتفرسای کمر و زیر دلم و حالت تهوعی لعنتی، هیچ علائم دیگری ندارم که نشان بدهد افتاده است یا نه…
– نترس آلا… یکم ریلکس باش. با این لرزش بیامونت جلب توجه میکنی باز دو تامون رو میندازی تو هچل.
با بغض نگاهش میکنم
– اگه خونریزی کنم چی؟! اگه به خاطر خونریزی حالم بد بشه و همه چی لو بره چی؟!
پشت چشمی برایم نازک میکند، اما درست وقتی که میخواهد چیزی بگوید، معلم وارد کلاس میشود و نیکا به همان پشت چشم بسنده میکند.
دستم را زیر شکمم که درد میکند میگذارم و تمام تلاشم را میکنم تا در طول کلاس جلب توجه نکنم.
حواسم به هیچ وجه جمع نیست.
گاهی پرت بین پایم و توَهُم خیسی و خونریزی میشود و گاهی پرت خانه و ماجد و مامان.
کلاس با تمام خسته کننده بودنش تمام میشود و من مثل تایم اتمام کلاسهای قبل، به سرویس بهداشتی میرسانم.
خودم را چک میکنم و جز چند قطره لکه که باعث بالا رفتن ضربان قلبم میشود نمیبینم.
به محض بالا کشیدن شلوارم، گوشی توی جیبم میلرزد و من با استرس گوشی را بیرون آورده و با دیدن شمارهی رند و سیو نشدهی اویی که هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود، قالب تهی میکنم.
گوشی توی دستانم میلرزد و انگشتانم قدرت نگهداشتن گوشی را ندارد…
نفسهایم سخت و مرتعش بیرون میآید…
تماس قطع و دوباره زنگ میخورد…
من اما به جای آرام شدن، هر لحظه بیشتر تنم گر میگیرد و لرز به جانم میافتد…
جواب نمیدهم و او اینبار پیامک کوتاهی میفرستد و طبق معمول تهدیدم میکند…
« بیرون مدرسه توی ماشین منتظرتم… نیای برای خودت بد میشه خوشگلم. »
نفسی برایم نمانده وقتی با همان انگشتان سر شده، گوشی را توی جیبم برمیگردانم و از سرویس خارج میشوم.
– چی شد؟! عین گچ روی دیوار شدی!
نگاه به نگاه کنجکاو نیکا میدوزم و نفس بریده پچ میزنم
– لکه بینی دارم….
درست به محض اتمام جملهام، گرمی مایعی لجز بین پایم باعث لرزش زانوهایم میشود و به دست نیکا چنگ میزنم.
– شروع شد… حسش میکنم.
با بغض دوباره وارد سرویس بهداشتی میشوم و امید و تماسش را فراموش میکنم.
با دیدن خون روی لباس ریزم، دست و پایم میلرزد…
خونی که هنگام عادت ماهیانه هم دیده بودم ولی….
ولی اینبار طور دیگری بود…
بیشتر و وحشتناکتر است…
انگار با هر بار لغزشش جان و روح من هم میخزد و میرود…
نیکا آرام به در میکوبد
– حالت خوبه آلا؟!
نوار بهداشتی دیگری میگذارم و با گریه جوابش را میدهم
– وحشتناکه نیکا… نمیتونم طاقت بیارم.
– بیا بیرون نگران نباش… من پیشتم.
وحشتی که دارم غیر قابل تحمل نیست…
اشک گلوله گلوله از توی چشمانم میریزد و شدت گرفتن خونریزیام را واضح حس میکنم.
فکر کنم حالش بد بشه زنگ بزنن آمبولانس امید هم بفهمه چون بیرون مدرسه بود
https://abzarek.ir/service-p/msg/1174012
یاس برولینک اونجام
آجی آیلین هستی؟
سلام یاسم الان اومدم شرمنده جایی گیربودم
به لطف این رمان سقط کردن با زعفرون روهم داریم یاد می گیریم 😐
😂😂😂😐👍
تمناااااا تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟🤨
🤦♀️ 🤦♀️ 🤦♀️ 😂 😂
یا خدا وایییییی از استرس نمیدونم چی بگم فقط عالییییی🤧😱😱😱😱
ابلفض