از سرویس که خارج میشوم، با گریه لب میزنم
– خیلی زیاده نیکا… من میترسم.
دستم را میگیرد و سمت خودش میکشد، نگاهش را بین پاها و باسنم میچرخاند تا از نفوذ نکردن خون به لباسم مطمئن شود و سپس پچ میزند.
– نباش آلا… زیاد که نخوردی، فقط دو گرم بود. مگه نه؟!
سرم را بالا و پایین میکنم و او دست دور بازویم میپیچد
– پس فقط فکر کن پریود شدی، نه چیز دیگه… باشه؟!
دوباره سر تکان میدهم و اما قبل از خروج از سرویس دوباره گوشی توی جیبم میلرزد و انگار کسی با چکش روی سرم میکوبد.
وحشت زده از نیکا فاصله میگیرم و با چشمانی گشاد شده و مردمکهایی لرزان پچ میزنم
– امید بیرونه نیکا… گفت منتظرمه…
گریهام شدت میگیرد و نفسم مقطع بالا میآید…
کاش همین الآن خدا جانم را بگیرد…
– کی گفت؟! کی اومده؟ مگه نمیگفتی دیگه رفته تهرون و برنمیگرده؟!
هیچکدام از اینها مهم نبود وقتی من در حال سکته بودم و خون انگار توی رگهایم خشک شده بود…
حال نزار و وخیمم باعث میشود دوباره دست دور بازویم بپیچد و دلجویانه پچ بزند
– اومدن که اومده… به من و تو چه؟ چرا اینقدر ازش میترسی؟ کسی که باید بترسه و دنبال سوراخ موش باشه اون بیشرفه.
چیزی از لرزش و وحشتم کم نمیشود…
بلکه بیشتر میلرزم و بیشتر قالب تهی میکنم و گرمی خون بین پاهایم بیشتر میشود…
طوری که حتی نفوذ گرمایش را به کشالههای رانم حس میکنم و بیچارهوار دست نیکا را چنگ میزنم.
– من نمیتونم بیام سر کلاس نیکا… فکر کنم لباسم کثیف شد…
چشم گرد میکند
– به همین زودی؟!
سوالش بیشتر وحشت توی دلم آوار میکند و پر از درد پچ میزنم
– خیلی شدیده نیکا… حس میکنم نمیتونم سر پا بمونم.
نفس عمیقی برای آرام شدن میکشد و یک دور دور خودش میچرخد…
پاهایم را بیشتر به هم میچسبانم و با بغض نگاهش میکنم…
خیس شدن شلوار مدرسهام را واضح حس میکنم و زانوهایم بیشتر میلرزد.
– امید…
با چشمانی گشاد شده نگاهم میکند…
با نگاهی که داد میزند راه حلی یافته است…
– امید مجبوره تو این شرایط کمکت کنه.
با بیچارگی نگاهش میکنم…
خدا کجا بود؟!
چرا همین الآن جان مرا هم همانند آن جنینی که از او فرصت همه چیز را گرفته بودم، نمیگرفت؟!
– چی داری میگی نیکا؟!
با دستانی لرزان کولهام را باز میکنم و از داخلش دو نوار دیگر برمیدارم…
– من دارم سگ لرز میکنم… ازش مثل چی میترسم و تو این شرایط برم پیشش؟
بدون خجالت مانتویم را بالا میدهد و نگاهش را بین پاهایم میدوزد
– کوری آلا؟! خونریزیت شدیده، اگه همین طور ادامه پیدا کنه از حال میری، مدرسه منتقلت میکنه بیمارستان و همه چی لو میره…
با گریه مانتویم را میاندازم و او از بین دندانهایش میغرد
– به خدا الآن فقط امیده که به دادت میرسه… اون به خاطر خودش هم که شده نمیذاره لو بری.
داخل سرویس هلم میدهد
– نوارت رو عوض کن… بدو آلا…
با ضعفی که به جانم افتاده جوابش را میدهم…
تحلیل رفتن نیرو و جانم را حس میکنم
– نمیخوام نیکا…
– داری تلف میشی آلا… اینطوری منم مجبور میشم برای اینکه زنده بمونی ببرمت بیمارستان.
گریه میکنم…
با همان حال وخیم و رو به موت…
– میخوای کمکت کنم؟!
بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشد، میگوید
– گوشیت رو بده من، کارت رو بکن من منتظرم. فقط تموم تلاشت رو بکن تا قبل از خروج از مدرسه از هوش نری… باشه؟!
گوشی را با همان حال وخیم به دستش میدهم…
تک تک استخوانهای تنم میلرزد و انگار عضلاتم سر شده است…
به هر زحمتی که هست، با همان ضعفی که هر لحظه بیشتر میشود، دو نوار دیگر برمیدارم و از سرویس خارج میشوم.
نیکا با گوشی صحبت میکند.
– الآن میارمش بیرون.
تماس را که قطع میکند بازویم را میگیرد
– تو رو خدا یکم دیگه طاقت بیار آلا… رنگ به رو نداری… داری منم میترسونی…
صدای لرزانش گویای حال خرابش است و به زور تن ضعیف و پر درد مرا از سرویس کثیف مدرسه بیرون میکشد.
هیچ نایی برای حرف زدن ندارم…
تنها چیزی که حسش میکنم، ضعف است و خونی که شدتش هر لحظه بیشتر میشود.
با هر زحمتی که هست، بدون جلب توجه و خندههای دروغین نیکا، از مدرسه خارج میشویم.
نیکا مشغول سرگرم کردن سرایدار میشود و من با همان حال بد و وخیم و نگاهی که گیج میزند، دنبالش ماشین مشکی رنگی میگردم که از صاحبش وحشت دارم.
سرم گیج میرود…
چشمانم سیاهی میرود و من،آن طرف خیابان میبینم ماشین غول پیکر آشنایش را…
صدای ماشینها…
هیاهوی مردم و بوقهای پی در پی ماشینها انگار مغزم را چنگ میزند.
قدم توی خیابان میگذارم که با صدای بوق ممتد، با همان حال خراب عقب میکشم…
رسیدن گرمای خون به زیر رانهایم را حس میکنم…
با گرفته شدن بازویم برای چند لحظه پلک میبندم و زانوانم سست میشود و صدای او را درست بیخ گوشم میشنوم…
صدای بم و مردانهاش….
همان صدای وحشتناکش…
همان صدای نفرتانگیزش…
– فکر کردی خیلی زرنگی که من و بپیچونی توله سگ؟!
تن نیمه جانم بیشتر میلرزد و او مرا همراه خودش میکشد…
حس لعنتی لغزش خون بین پاهایم چه وحشتناک است!
زانوانم وسط خیابان سستتر میشود و خم میشوند و دست او برای سرپا نگهداشتنم دور تنم میپیچد.
– بیشتر از این سگم کنی همینجا تیکهپارهت میکنم آلاله… اونقدر مخم تعطیله که نه شهرت حالیمه نه رسانه و کوفت و زهرمار…
دارد در مورد چه حرف میزند؟
به زبان بیگانه است جملههایش؟
چرا چیزی نمیفهمم؟
وااخونمااااااااااااااایییییییییییییییی بازم پارت میخوام
لنت ب من خر ک وسط امتحانا دارم رمان می
قربونت فاطمه جان برای حسن سلیقه ات توی انتخاب رمان ❤❤❤❤❤❤❤❤👌👌یعنی من عاشق تمام ابن رمانم از داستان و جزئیات تا سبک قلم نویسنده
الان چرا امید وحشی شد؟
خدا خدا خدا چرا اینقدر کم آخه 😭