پلکهایم چندباره روی هم میافتند و او حریف ضعف من نمیشود…
دست دیگرش زیر زانوهای سست و شلوار خونیام چنگ میشود و تنم را از روی زمین میکند.
بیهوش نیستم…
تنها نای باز کردن پلکهایم را ندارم و او زیر لب میغرد
– کاری میکنم مرگ آرزوی یه لحظهت باشه… تو کلینیکهای زیرزمینی دنبال دکتری برای انداختن بچهی من؟!
تنم بیشتر توی آغوشش میلرزد و گوشهایم پر میشوند از صدای خروشان آب…
حس میکنم سوار ماشین شدنمان را…
حس میکنم حرکت دستش را روی صورتم…
ولی دیگر صدایش را نمیشنوم…
شاید میشنوم و اما نمیفهمم…
آنقدر درد دارم که حریفش نمیشوم…
درد ضعف به جانم میاندازد و ضعف هوشیاری را از من میگیرد…
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
ته سیگارش را روی میز بار خاموش میکند و عربدهاش توی ویلا وحشت به جان دکتری که توی طبقهی بالا مشغول درمان است، میاندازد.
– بهت گفته بودم حواست باید چهار چشمی بهش باشه یا نه؟! من گفتم یا نگفتم رهام؟
رهام بی حرف نگاهش میکند و امید پر از جنون و دیوانگی، زیر سیگاری بلوری را از روی میز برمیدارد و کنار پاهای رهام پرتش میکند.
– وقتی ازت سؤال میپرسم جوابش رو بده….
رهام دستی به تهریشش میکشد
– تو که اون بچه رو نمیخواستی…
چشمانش را گشاد میکند…
شقیقههایش از شدت خشم در حال ترکیدن است…
– من اگه نخوامش هم اون حق نداشت نخوادش… حق نداشت بخواد سقطش کنه… حق نداشت با اون مغز کوچیکش تنها تصمیم بگیره.
رهام دستی به ته ریشش میکشد.
– معلوم هست چی داری میگی امید؟ میدونی تو رسانهها پخش میشد امید شایگان، تک پسر اصلانخان به یه دختر تجاوز کرده و اون دختره ازش بارداره چی میشد؟ اون دختر عاقلانه فکر کرده. به دنیا آوردن اون بچه برای هیچکدومتون خوب نبود.
عصبی پشت به رهام میکند…
نمیتواند خشم توی وجودش را خاموش کند…
نمیتواند تصویر آن نگاه خاکستری رنگ بیفروغ را از مقابل چشمانش کنار بزند…
رهام فکر عاقلانه را توی چه چیزی میدید وقتی دختری هفده ساله، به خاطر گندی که او بالا آورده بود، در حال جان دادن بود؟
– خودت که حرفهای اون زن رو شنیدی، گفت به خاطر هزینهی بالایی که ازش خواسته دختره پشیمون شده. شاید…
صدای پاشنههای کفش زنانه که روی پلهها طنین میاندازد، جملهی رهام ناقص میماند و هر دو سمت دکتر میانسالی که آرایشی کامل روی چهرهاش دارد برمیگردند.
دکتر که به آنها میرسد، با جدیت نگاهش را بین او و رهام تقسیم میکند
– جنین سقط شده و نیازی به کورتاژ نیست… حال دختر هم به خاطر خونریزی شدید روبهراه نیست و باید استراحت مطلق داشته باشه.
امید بی حرف نگاهش میکند و دکتر ادامه میدهد
– انگار سقط جنین به خاطر مصرف…
رهام میان کلامش میپرد.
به نظرش برای فهمیدن جزئیات نیازی نیست و امید را خیلی خوب میشناسد.
میداند هر کدام از حرفها و جملههای دکتر، مانند هیزمی میماند که به آتش میاندازند.
– چقدر زمان لازمه برای سر پا شدنش؟
دکتر نگاه کوتاهی به ساعت روی مچش میکند و روی پاهایش جابهجا میشود.
– بستگی به بنیهی بیمار داره… معمولاً مادرهایی که جنینشون سقط میشه از لحاظ جسمی و روحی وضعیت مناسبی ندارن، پس باید کاملاً بهشون رسیدگی بشه.
خودش را روی کاناپه پرت میکند و همچنان از دست دخترک چشم خاکستری که توی اتاق طبقهی بالا به گفتهی دکتر وضعیت نرمالی ندارد، شاکی است.
قدرت کتک زدنش را هم دارد و دکتر دارد در مورد کدام رسیدگی صحبت میکند؟!
او از لحظهای که رهام برایش خبر فرستاده بود تا اکنون، تنها خوخوری کرده بود و آن دخترک به خاطر پنهان کاریها و خودسریهایش نیاز به تنبیه نداشت؟
دکتر که میرود، رهام مقابلش دست به جیب میایستد و میپرسد
– چیکار کنم؟!
آرنج دستش را به زانو تکیه داده و کف دستش را روی پیشانیاش میگذارد.
– تو کاری که بهت سپردم رو بکن.
رهام اخمی میکند
– منظورت چیه؟!
سر بلند میکند…
از اینکه یک جمله را دوباره تکرار کند بیزار است و رهام با دانستن این موضوع، باز هم سؤال میپرسد.
– منظورم کاملاً واضحه… در اون کلینیک زیر زمینی باید بسته بشه. هر چه زودتر.
رهام لبهایش را روی هم میفشارد و با کلافگی روی پاهایش جابهجا میشود.
– امید…
– همون کاری رو بکن که گفتم.
〰〰〰〰〰〰〰〰
نگاهش را بعد از دقایقی طولانی از چشمان بستهی دخترک میگیرد و کوتاه نگاهی به ساعت بسته شده دور مچش میاندازد.
اخمی بین ابروهایش جا خوش کرده که مسببش نمیداند چیست و اما در انتظار به هوش آمدن دخترک، هر لحظه بیشتر عصبی میشود.
– بیدار شو که قراره جهنمت شروع بشه دختر مدرسهای…
از روی کاناپهی مقابل تختش بلند میشود و خودش را دست به جیب، به تخت میرساند.
– بیدار شو که خودت نذاشتی بیخیالت بشم و نشم فرشتهی عذابت.
لبهی تخت مینشیند و نگاهش را از چهرهی رنگ پریدهی دخترک، تا سرم خونی که توی رگهایش تزریق میشود سر میدهد…
– آلاله؟!
خم میشود…
تا جایی که ضربان ضعیف قلب دخترک گوشش را نوازش میکند و نفسهای منظمش، توی صورتش پخش میشود.
– بیدار شو خوشگلم… بیدار شو که قراره بازی کنیم.
نفسش را توی صورت آلاله پرت میکند و طبق گفتهی دکتر، وقت به هوش آمدنش است.
– یه بازی رو شروع کردی که تموم شدنش با منه خوشگلم.
ریتم نفسهای دخترک که بالا میرود، نیشخند میزند…
تنبیهش از همین حالا شروع شده بود…
– آفرین دختر سکسی… بیدار شو که قراره کلی خوش بگذره.
پلکهای دخترک میپرد و اما باز نمیشود…
نیشخندش عمیقتر میشود و انگشتانش را روی گردن سفید دخترک، درست روی رگ تپندهاش میگذارد.
مردک روانی!
این امید روانیه معلوم نیست با خودش چند چنده خو بیچاره دختره مجرد که نمیتونه صبر کنه شیکمش بالا بیاد بچه ی جنابو بزرگ کنه😐