بی توجه به داد و فریادهای من و فحش و ناسزاهایم، تن کریهش را روی تن ظریفم تکان میدهد و من از درد نفسم میرود…
او از شدت شهوت نفرت انگیزش نفس نفس میزند و من نفسم بالا نمیآید از شدت حقارت و درد…
نمیدانم ثانیههای لعنتی چطور میگذرند….
نفسهای داغ و حال به هم زن او انگار زیر پوستم نفوذ کردهاند و حالت تهوع دارم…
از روی تنم که بلند میشود با هق هق توی خودم جمع میشوم و کمرم به خاطر دقیقهها کوبیده شدن به سرامیکهای سرد تیر میکشد.
حرفی نمیزند…
چشم میبندم تا حضور نحسش را نبینم و حس نکنم و محتویات معدهام میجوشد…
روی آرنج دستم بلند میشوم، اما قبل از اینکه کامل تن کوفتهام را از روی زمین جمع کنم مواد تلخ تا گلویم بالا میآیند و همانجا عق میزنم…
گریه میکنم و حالم به هم میخورد از وضعیت رقتانگیزم…
صدای شکستنی که توی فضای ساکت و مخوف آشپزخانه میپیچد، تکان سختی میخورم و توی خودم جمع میشوم.
بلند و مستانه میخندد…
– اوخ، شکست…
سنگینی نگاه خمار و مستش را حس میکنم و حالم به هم میخورد از طرز نگاهش روی اندامم…
هنوز هم گرمای تن و نفسهایش را جای جای تنم حس میکنم و بغضم هر لحظه بیشتر اوج میگیرد.
– سکس تو آشپزخونه نداشتیم!
با خنده و کشیده کلمات را ادا میکند و من حالم به هم میخورد از هر چه اسم بازیگر و خواننده و سلبریتی بودن است…
با قدم های ناموزون سمتم قدم برمیدارد و قهقهه میزند
– اوف… خیلی لذت بردم سنجاب کوچولو…
دوباره عق میزنم و هیچ لباسی تنش نیست… پلکهایم را محکم روی هم فشار میدهم تا چشمم به اندامش نیافتد و او کنار من، روی یکی از زانوهایش مینشیند
– حال کردی توام، مثل همیشه، مگه نه؟!
بیتفاوت به او، با همان چشمهای بسته تنم را بالا میکشم تا لباس بپوشم و اما با چنگی که به سینهام میزند، جیغ بلند و هق دلخراشم توی فضای آشپزخانه اکو میشود…
– من امشب دو بار باهات بودم سنجاب کوچولو، اون هم تو مکانهای مختلف، نظرت چیه یه بار دیگه تو حموم تستش کنیم؟!
با وحشت پلک باز میکنم و او با خندهی مستانه و چشمهای خمار نگاهم میکنه
– من مست الکل نیستما… من مست سک*س با توام سنجاب کوچولو…
دستش را پس میزنم و او اما دست دور کمر لختم میپیچد و تنم را سمت خودش میکشد…
از لجزی بین پاهایم و کثیفی تنم، حالم به هم میخورد…
– دفعهی اول حال نکردم، انگار از حسنات س*کس رو سرامیکهاست.
سرش را جلو میکشد و توی صورتم، با همان نفس گندش پچ میزند
– انگار کسی که چند دقیقه پیش زیرم بود با تو فرق داشت، راند دو، خیلی تنگ بودی لامصب….
دست روی سینهاش میکوبم و او چون توی حال خودش نیست همانجا میافتد و بلند میخندد…
من اما با همان تن لرزان لگ مشکیام را از روی زمین برمیدارم
– ازت شکایت میکنم… به گوه خوری میندازمت حیوون…
با خنده و بیخیال نگاهم میکند و من تیشرتم را هم تن میکنم و دوباره جیغ میکشم
– حیوون لاشی تو بهم تجاوز کردی عوضی…
باز هم با بیاهمیتی فقط میخندد و من تهدیدش میکنم
– میندازمت زندان… کاری میکنم التماسم کنی… میفرستمت پای چوبهی دار امید شایگان…
مانتوام را تن میکنم و هق میزنم با دیدن لکههای خونی که کف سرامیکها ریخته شده و من و شخصیت و شرف و همه چیزم، با این خون روی زمین ریخته شده و جمع نمیشد…
– الآن خماری… به خودت که اومدی اینو یادت باشه…
با اینکه حالم به هم میخورد سمتش قدم برمیدارم و خیره توی آبی چشمهایش، با نفرت پچ میزنم
– کابوسی برات بسازم که شبونه کو*نِت رو برداری بزنی به چاک حرومزادهی آشغال.
میگویم و بی اهمیت به لباس زیرهای جرواجر شدهام روی زمین، دور خودم میچرخم و بالاخره راه خروج را پیدا میکنم.
کنار در با دیدن دسته کلیدهای افتاده شده کنار در، از روی زمین چنگشان میزنم و با نفرت، از بین دندانهایم میغرم
– تا بالای چوبهی دار به جرم تجاوز نبینمت خواب برام حرومه…
از ساختمان خارج میشوم و زیر دلم تیر میکشد…
بین پاهایم لجز است و تمام تنم نجس شده…
مغزم انگار نبض میزند و مهرههای کمرم انگار قرار است از هم جدا شوند بخاطر ضربههای محکم و بیرحمانهای که به تنم زده بود…
ساعد دستم را محکم روی لبهایم میکشم و با یادآوری بوسهها و نفسهای گرم و الکلدارش، عق میزنم…
دست روی شکمم میگذارم، خم میشوم و عق میزنم…
چیزی جز زردآب از معدهم خارج نمیشود و من با گریه، اشکهایم را پاک میکنم…
– نه، خوابم… چند دقیقهی دیگه بیدار میشم.