رمان آووکادو پارت 42

 

فراز گوشه‌ای می‌ایستد و امید پای روی پایش را عوض می‌کند.

نگاهش را بند چشمان سیاه و ریز ماجد می‌کند و بی مقدمه لب می‌زند.

 

– می‌دونم شصت میلیون به حسام اخباری بدهکاری.

 

اخم ماجد کورتر می‌شود.

از این که یک مرد جوان و چهره‌ای آشنا بدهی‌اش را مستقیم به صورتش می‌کوبد اصلاً خوشش نمی‌آید.

 

– گیریم که بدهکارم، تو رو سننه حاجی؟

 

طرز گفتارش امید را عصبی می‌کند اما همچنان با خونسردی حفظ شده بالا تنه‌اش را روی دست چپش خم می‌کند.

 

– این هم می‌دونم که در ازای همون بدهی دختر خونده‌ت رو به حسام دادی.

 

ماجد عصبی صدایش را بالا می‌برد

 

– چی داری می‌گی مرتیکه؟! من و کشوندی اینجا به خاطر این دری وریا؟!

 

امید با چشمانی باریک شده نگاهش می‌کند.

با اینکه مرد لات مقابل هیچ نقطه‌ی قابل تحملی برای آرام ماندن ندارد، با آرامشی ظاهری می‌گوید

 

– دختر خونده‌ت رو می‌خوام.

 

ماجد مبهوت تنها نگاهش می‌کند و امید پوزخندی که می‌خواهد روی لبهایش بنشیند را پس می‌زند.

 

– غیر از پرداخت بدهیت، صد تای دیگه هم می‌دم.

 

ماجد عصبی می‌ایستد و عربده می‌کشد

 

– یعنی چی مرتیکه؟ چیزی که دهنت بیرون می‌ده رو گوشت می‌شنوه؟! مگه من بی‌شرفم که دخترم رو بفروشم؟

 

 

 

امید به نمایشش نگاه کرده و تنها پوزخند می‌زند و ماجد یاوه‌هایش را از سر می‌گوید..

 

فکر می‌کرد با چه کسی هم کلام است؟!

یک احمق که اداها و غیرت بازی‌هایش را باور می‌کند؟!

 

مسخره نبود؟!

 

او همین حالا هم دخترش را فروخته بود…

آن هم تنها به مبلغ نا چیز…

او ارزش دخترش را تنها توی شصت میلیون دیده بود و حالا عربده‌هایش به خاطر چه بود؟!

 

حتی فکرش هم نمی‌توانست به مغز کوچک مرد درشت هیکل روبرویش خطور کند که در صورت پس زدن پیشنهادش چه اتفاقی قرار است بیوفتد…

 

او اهل فرصت دادن بود…

به دخترک فرصت داده بود و حالا نوبت پدر خوانده‌اش بود…

 

داشت فرصت می‌داد و اتفاقات بعدش اما هیچ ربطی به او نداشتند.

او در تلاش بود با آرامش موضوع را حل کند و آن دخترک چشم خاکستری را به جهنمش ببرد و اما…

 

– صد تای دیگه هم میاد روش… حاظر نیستی بازم؟!

 

ماجد دست تخت سینه‌اش می‌کوبد

 

– کسی که فروشیه خواهر مادر خودته حاجی… دختر من فروشی نیست.

 

اسم مادر چندین بار توی ذهن امید پژواک می‌شود…

طوری که مغزش را یک اسم پر می‌کند و آتشی بزرگ توی مغز موریانه زده‌اش به پا می‌کند.

 

تصاویری مقابل نگاهش نقش می‌بندد که دیدنشان جان گرفته بود و خون ریخته بود…

تصاویری مربوط به سال‌ها پیش اما کاملاً واضح…

 

 

 

نگاه وحشی‌اش را بند چشمان جدی فراز می‌کند و پر از جنون و خشمی که توی خودش خفه می‌کند، آرام لب می‌زند

 

– بندازش بیرون.

 

فراز که قدم سمتشان برمی‌دارد، نگاه عاصی و وحشی‌اش را توی چشمان طلبکار ماجد می‌کوبد.

 

بدون اینکه حرفی بزند، از کنار ماجد عبور کرده و خودش را به پله‌ها می‌رساند.

جان می‌کند تا با خشمش مقابله کند و از رابطه‌اش با دخترک حرفی نزند.

 

باید با برنامه ریزی عمل می‌کرد.

گفتن اتفاقات به ماجد چیزی را حل نمی‌کرد، از این مطمئن بود.

 

پوزخند صداداری می‌زند که طعم خشم و عصبانیت می‌دهد…

ماجد چه دل خوشی داشت که فکر می‌کرد امید شایگان تنها با یک غیرت بازی کودکانه پس می‌کشد.

 

به اتاقش که می‌رسد خشم بیشتر یقه‌اش را می‌فشارد…

 

دست بند یقه‌ی پیراهنش می‌کند و با کشیدنش دکمه‌ی بسته‌ی پیراهن کنده می‌شود و اما تصاویر از مقابل چشمانش کنار نمی‌رود…

 

تصویر زنی آشنا که عریان میان آغوش مردی نا آشنا تاب می‌خورد و بدون ترس و ابا می‌خندید…

 

موهایش را چنگ می‌زند و پلک‌هایش را محکم روی هم می‌فشارد و اما صدای خورد شدن کمر مرد آن روزهایش توی گوش‌هایش پژواک می‌شود.

 

آن روزها چند سالش بود؟!

هشت سال؟

نه سال؟

یا فقط یک کودک شش ساله بود با عشقی بی‌پایان به مادرش؟!

 

 

〰〰〰〰〰〰〰

 

هنوز هم بعد از چهار روز احساس ضعف و درد از تنش نرفته بود…

همچنان خونریزی داشت و از زیر سؤالات همه در مورد رنگ پریدگی و بی‌حالی‌اش، با بهانه‌ی سرماخودگی، در رفته بود.

 

کوله‌اش را روی دوشش جابه‌جا می‌کند و وارد کوچه‌ی خودشان می‌شود.

اینکه روزی حداقل یک بسته نوار بهداشتی استفاده می‌کند و همچنان حس چندش دارد، حالش به هم می‌خورد.

 

شلوغی کنار در خانه‌شان باعث نگرانی‌اش می‌شود و ناخودآگاه قدم‌هایش را تند تر برمی‌دارد.

 

اما با هر چه نزدیک‌تر شدن به در رنگ و رو رفته‌ی خانه‌شان و تجمع مردم، انگار جان از تنش خارج می‌شود…

 

صدای بلند مرجان مانند جیغ یک جغد شوم می‌ماند…

شاید هم ناقوس یک کلیسا‌ی قدیمی…

 

– بیا بیرون ماجد… ما رو هپو فرض کردی بی‌غیرت؟

 

دست و پایش می‌لرزد و نفسش تنگ و سخت بالا می‌آید…

به دیوار می‌چسبد تا برای رساندن تن بی‌جانش به مردم از آن کمک بگیرد و چه اتفاقی افتاده بود؟!

 

مرجان مشت بر در می‌کوبد و جیغ می‌کشد و کسی برای آرام کردنش تلاشی ندارد…

انگار زنان محل، از این مهلکه و تماشایش لذت می‌برند.

 

– فکر کردی پسر من گوشاش درازه؟! می‌خوای دست دوم غالبش کنی؟!

 

زانوان دخترک سست می‌شود و اما به زور خودش را جمع می‌کند…

مرجان داشت در مورد کدام شیء دست دوم صحبت می‌کرد؟!

 

– بیا بیرون که می‌دونم خونه‌ای بی‌غیرت… سرت رو کردی لای پای دخترای زیور خبر نداری دختر خونده‌ت نامزد داره و با آرتیستا می‌پره.

4.4/5 - (66 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
&&&&&&&
&&&&&&&
11 روز قبل

این بشر یه کثافته کامله امیدوارم تقاص پس بده

🙃...یاس
🙃...یاس
11 روز قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

احساسی
احساسی
11 روز قبل

خدا لعنتت کنه امیددد 😭 آلا قربونت بشم آخه من تو چقدر بدبختی

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x