کف دستم را محکم روی گونهام میکوبم و صدای لرزانم بالا میرود.
– بیدار شو آلا… بیدار شو…
هق میزنم و دیگر اهمیتی ندارد اگر صدایم توسط نگهبان کنار در شنیده شود… پاهایم جانی برای ادامه دادن ندارند و نفس نفس میزنم از حجم دردی که دارم…
نگهبان با چشمان گرد شده نگاهم میکند و من اما با گریه و زانوانی که میلرزد خودم را بالاخره به در میرسانم…
باز کردن در، با دستانی که میلرزد و نایی ندارد، سخت است و اما من سرسختانه سعی در باز کردنش دارم که حضور شخصی را کنارم حس میکنم.
وحشتزده عقب میکشم و جیغی میکشم که مرد دست بلند میکند
– نترس، میخوام در و برات باز کنم.
سپس زیر لب نجوا میکند
– خدا ازت نگذره آقا… با دختر مردم چیکار کردی که صد و نود درجه با اونی که داشت میومد فرق کرده؟!
بغضم میگیرد از اینکه مرا با آن دختری که روی تخت امید شایگان، جیغهای پر لذت میکشید و ناراضی به نظر نمیرسید مقایسه میکند.
در را برایم باز میکند و میپرسد
– ماشین داری؟ یا زنگ بزنم آژانس؟
بیاهمیت به سؤالش، خودم را از خانهی ویلایی بیرون پرت میکنم و باران همچنان میبارد.
کاش از دست حسام فرار نمیکردم…
کاش سوار ماشین این هیولای معروف نمیشدم…
کاش توی باران خیس میشدم و میمردم، اما پا توی خانهاش نمیگذاشتم.
به خانه که میرسم پر هستم از بغض و ترس و قرار بود چه جوابی به مردی که چشم دیدنم را نداشت بدهم؟!
مرا به امید اینکه در خانهی حسام آشپزی میکنم و برایش عشوه میریزم از خانه بیرون فرستاده بودند و حالا برگشته بودم…
بدون عفت و دخترانگیام برگشته بودم…
دستم را روی سینهام چنگ میکنم و آرام پچ میزنم
– مامانت هست آلا… خواهرت هم هست، اونا باورت میکنن. کمکت میکنن.
انگشتم که روی زنگ بلبلی خانه مینشیند، تنم میلرزد و شانهام را برای تحمیل وزنم، به دیوار تکیه میدهم.
صدای بلند ماجد لرز به جانم میاندازد و نفسم از ترس میگیرد…
اگر میفهمید مرا توی همین حیاط دار میزد.
– کیه؟!
لب باز میکنم و اما صدایم درنمیآید…
من از این مردی که از نه سالگی شده بود آقا بالاسر من و خواهر و مادرم در حد مرگ میترسم. از نگاههایش، از صدای بلندش وحشت دارم.
در را شاکی باز میکند و با دیدن من، با قیافهی نالان و ترکیده، ابروهای کلفتش در هم قفل میشود و نگاهش کوچه را از نظر میگذارد.
– اون حسام مادرخراب این وقت شب ولت کرده تو خیابون؟
چانهام بیشتر میلرزد و زانوانم چیزی تا سقوط ندارند…
به زور لب باز میکنم و پچ میزنم
– من و رسوند رفت.
باور نمیکند، اما تن بزرگش را از مقابل در کنار میکشد تا وارد حیاط شوم و من پردهی آبی رنگ جلوی در را کنار زده و داخل میشوم.
– هی! صبر کن ببینم، کجا سرت و انداختی پایین داری میری؟
پاهایم به زمین میچسبند و نفسم بالا نمیآید…
در را میبندد و دوباره راهم را سد میکند
– این چه وضعشه؟ چرا سر و ریختت این شکلیه؟ باز پریدی به اون مادر مرده؟ بنال تا سیاه و کبودت نکردم.
چانهام بیشتر میلرزد و او با اخم منتظر جواب سؤالش، نگاهم میکند. درست وقتی که لب باز میکنم تا بگویم با حسام دعوا کردهام، صدای بلند آرامش نگاه هردویمان را به سمت پلهها میکشاند.
– مامان آلا اومده…
سرم را پایین میاندازم و خرامان از کنار ماجد میگذرم اما خیلی سریع بازویم را میگیرد
– فکر نکن این یادم میره دخترهی پتیاره.
آب دهانم را فرو میدهم و او بعد از نگاهی خصمانه، رهایم میکند و من، با تمام نیرو، خودم را به خانه میرسانم.
از کنار آرامش هم با سری پایین عبور میکنم و خودم را دور از چشم مامان توی اتاق مشترکم با آرامش میاندازم.
از حجم عظیم بغض توی گلویم نفسم بالا نمیآید و وسط اتاق روی زانویم میافتم.
دست روی سینهام میگذارم و نفسهای مقطعم شبیه خسخس شده وقتی در اتاق باز میشود و آرامش کنارم مینشیند.
– چی شده قربونت برم؟
دست دور شانهام حلقه میکند و تنم را به خودش میچسباند…
حس نفسهایش روی گردنم باعث میشود با وحشت پسش بزنم و تنم را تا حد امکان از او دور کنم…
دستان بزرگ و مردانهی او را همچنان روی تنم حس میکنم… نفسهای کثیف و حرامش را هم همینطور…
آرامش با چشمان گرد شده نگاهم میکند و قطره اشکی از روی گونهی من میلغزد.
کف دستانش را سمتم میگیرد و سرش را بالا و پایین میکند.
– باشه قربونت برم، آروم باش خواهرکم.
لبهایم میلرزد و او آرام خودش را روی زمین سمتم میکشد.
– حسام اذیتت کرده؟
پارت بعدی کی میاد؟
امشب ساعت ۱۰